مدینه‏ ی منوره

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

صبح یک روز پاییزی
احساس غریبی است، اما از هرکس بپرسی می‏گوید: فاصله‏ی قنوت‏های آدم تا عرش در این مسجد نبوی کوتاه‏تر از جاهای دیگر دنیاست; به خصوص که کنار درب خانه‏ی مادرمان حضرت زهرا ( علیها السلام) نماز بخوانی . راستش را بخواهید نمازهای این جار را نباید با هیچ چیز دیگر در دنیا عوض کنی . وقتی فکرش را می‏کنی، می‏بینی این‏جا کنار خانه‏ی حضرت زهرا همان جایی است که پیامبر هرروز دست‏بر سینه می‏ایستاد و به فاطمه ( علیها السلام) سلام می‏کرد . این جا همان جایی است که حدیث کسا دل شیعیان را جلا می‏دهد . این جا همان جایی است که جبرئیل برای قدم زدن در آن از پیامبر اجازه می‏گرفت و حالا تو در کنار باب جبرئیل با تمام وجود نماز می‏خوانی . اصلا رکوع و سجده و تشهد این جا بوی خدا می‏دهد . تازه می‏فهمی علی چه دل اقیانوس داری داشته که هم حلاوت روزهای با زهرا و پیامبر را در این جا درک کرده و هم غربت هجران را . نمی‏خواهم اغراق کنم، اما وقتی به تمام اتفاقات این‏جا فکر می‏کنی، دلت می‏خواهد پناهی پیدا کنی به وسعت دردهای شیعه تا تمام بغض‏هایت را در آن فریاد بزنی .
نماز صبح که تمام می‏شود، دلت پر می‏کشد به سمت‏بقیع . برای شیعیان صفای بین الحرمین بقیع و مسجد النبی صفای دیگری است . صبح‏ها بعد از نماز صبح اگر فاصله‏ی این دو حرم با صفا را قدم بزنی، می‏فهمی که همه این‏جا هروله می‏کنند، تا زودتر خوشان را به حریم خاکی بقیع برسانند . این‏جا کبوترانی هستند که با تمام وجود گردوغبار بقیع را توتیای چشم‏هایشان می‏کنند .
از باب جبرئیل خارج می‏شوم . چشم می‏ورزم، در افق نگاهم پنجره‏های بقیع پیداست . پای برهنه هروله می‏کنم به سمت جغرافیای غربت . از آن روزی که پا به مدینه گذاشته‏ام، هر روز با یاد یکی از خورشیدهای خاک گرفته‏ی بقیع، فاصله‏ی مسجد النبی را تا بقیع می‏پیمایم . زیر لب زمزمه می‏کنم:
«یااباعبدالله یا جعفربن محمد ایهاالصادق یابن رسول الله یا حجة‏الله علی خلقه ...» دلم خیلی می‏گیرد . امروز دست‏به دامن امام صادق می‏شوم، امام صادق چهارمین خورشیدی است که در کهکشان بقیع شانه به سنگینی غربت آن‏جا سپرده است . راستی امام صادق کیست؟ از خودم خجالت می‏کشم . چقدر کم از امام صادق می‏دانم . از دوستی می‏پرسم; می‏گوید: تا چندسال پیش خانه امام صادق و امام باقر و محل تدریس آن‏ها در مدینه زائرسرای دل‏های عاشق بود، اما چندسالی است که دست پلید آن‏هایی که منکر خورشیدند، همه چیز رامحو کرده است . غافل از این‏که چراغی به دست امام صادق در دل شیعیان روشن شده است که هرگز خاموش نمی‏شود .
چقدر دلم می‏خواهد حلاوت امام صادق را بچشم - آرزویی دست نیافتنی، اما آرزو که هست ...
از پله‏های بقیع بالا می‏روم . ازدحام چشم‏های بارانی، شرجی مطلوبی را به وجودم هدیه می‏کند «یاوجیها عندا ... اشفع لنا عندالله . ..» دست‏بر سینه می‏گذارم . از دور سنگ قبرهای چهارخورسید بقیع را ورانداز می‏کنم تمام وجودم روشن می‏شود .
آقا! از تبار ارادتمندان شمایم! از شهر شاگردان شما آمده‏ام! آن‏جا که نام شما کیمیاست . آن‏جا که همه به شما افتخار می‏کنند . آن‏جا که مادران به فرزندان خودیاد می‏دهند، مذهب ما جعفری است . محتاج یک نگاه مهربانانه‏ی شمایم .
آقا! نمی‏دانم چرا نمی‏شود با شما از خواسته‏های دنیا حرف زد . نمی‏دانم چرا می‏خواهم با شما از دردهایی بگویم که جامعه‏ی اسلامی‏مان را احاطه کرده است .
آقا! دلم گرفته از این همه رنگ، از این همه برداشت‏های ناصحیح، از این همه تفرقه .
آقا! گاهی فکر می‏کنم کاش بودم و یک جرعه از علم الهی شما را چشیدم و برای همیشه مست می‏شدم . دنیای ما دنیای تظاهر است . مکتب شما غریب است . شاگردن شما به جرم عشق به شما محکوم‏اند .
آقا! دوست دارم با ایمانی استوار و با دریافت‏هایی روشن از مذهب جعفری زندگی کنم . می‏خواهم شما را واسطه‏ای قرار دهم تا تمام شبهه‏ها و شک‏ها از پیش رویم به آسانی برداشته شود . می‏خواهم با عنایت‏شما به مرحله‏ی برسم که دین اسلام و مذهب شیعه را همان‏طور درک کنم که شما برایمان به ارمغان گذاشته‏اید .
آقا دلم برای چشیدن حلاوت معارف ناب اهل بیت می‏تپد و ضربان قلبم با عشق به شما می‏زند و می‏دانم شجره‏ی طیبه‏ای که راه شب را نشان می‏دهد از سرچشمه‏ی چشمان شما سیراب می‏شود .
دلم را به دستم گرفتم و پیش کش آقاکردم تا شاید پرتویی از انعکاس آسمانی جلوات جعفری وجودم را روشن کند .
هیاهوی عجیبی در بقیع موج می‏زند . کم‏تر چشمی است که حیران کسی نباشد . بعضی‏ها مثل کبوتران بی‏خود از خود به این سو و آن سو می‏پرند و برخی در یک بهت عاشقانه چشم‏هایشان را به نقاط نورانی بقیع دوخته‏اند .
این‏جا هر روز صبح چشم‏های فراوانی را می‏بینی که عاشق شده‏اند . این‏جا دست‏های زیادی را می‏بینی که به ریسمان الهی آن چنگ زده‏اند . این‏جا نزدیک‏ترین نقطه است‏به آسمان .
دست نامحرمی رشته‏ی دل‏مویه‏هایم را پاره می‏کند . فرصت تمام شده است و باید باز بقیع را با آفتاب سوزان عربستان و کبوتران چاهی تنها بگذارم . بیش‏تر آدم‏های این‏جا به زور از بقیع خارج می‏شوند . آخر دل کندن از بهشت کار دشواری است . انگار این‏جا روزی هزار آدم از بهشت رانده می‏شوند، اما نه به جرم خوردن از شجره‏ی ممنوعه بلکه به جرم چشیدن حلاوت سبز توسل .