این بحث، بحث تطبیقی علم امام است. بحث شناخت یک جنبه از جنبه های بسیار مهم نهضت بسیار مقدس سیدالشهداء علیهالسلام است. به علاوه باید یاوه گوئی هایی که عدهای بیان میکنند که امام حسین علیهالسلام به ماوقع آگاهی نداشتند! معلوم شود.
این بحث دو جنبه دارد.
جنبۀ اول اینکه یک شیعه باید عقیده اش در بارۀ امام چه باشد؛
بنا بر روایات متواتر داریم که ائمه علیهم السلام میدانستند کی میمیرند؛ و چگونه میمیرند؛
به موجب روایات متواتر، از اصول مسلّمۀ شیعه است که هر امامی آنچه می کند بر طبق دستور خاص الهی است. منجمله طوماری است که خدا توسط جبرئیل برای خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله فرستاد؛ و از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله عهد، قول و امضاء گرفت که این را باید به امیر المؤمنین علیه السلام بدهید. این طومار 12 تا مُهر داشت. چیز پیچیده شده ای بود که هر دور پیچ کامل آن یک مهر داشت. به امیرالمؤمنین علیهالسلام امر فرمود که وقتی نوبت شما رسید مهر اول را باز کرده و به آن عمل میکنی؛ و بعد به دست وجود مقدس امام مجتبی علیهالسلام میدهی و ایشان عمل میکند.
روایات میگوید یکی از علاماتی که به موجب آن، هر امام علیه السلام میداند که عمرش به پایان رسیده اینست که وقتی به طومار نگاه میکند میبیند که آنچه وظیفه اش بوده به آن عمل کرده است. «قد انقضت مدتُّه». سایر جهات هم هست؛ که ان شاء الله در آینده در مبحث علم امام به آن خواهیم پرداخت؛
پس نتیجۀ بحث اول این میشود که شیعه اگر شیعه باشد، چاره ای غیر از این ندارد که به علم امام علیه السلام ایمان داشته باشد.
(پیشنهاد سرچ : منابع مکتوب)
این جنبه اول
جنبه دوم اینکه ببینیم تاریخ در مقام تطبیق این جهت چه میگوید.
لذا بحث دوم بحث تاریخ محض است؛ و این که تاریخ چه میگوید. ما از مسائل اعتقادی جدا میشویم و به متن تاریخ میرویم؛ و در آنجا معلوم میشود که تاریخ گام به گام خصوصیات را آن گونه بیان کرده است که به وضوح می رساند نه اینکه سید الشهداء علیهالسلام میدانستند، بلکه افراد فراوانی جریان را با تمامی ابعادش میدانستند.
خود این بخش که غالباً هم کم بحث میشود؛
این بحث خودش یک جنبۀ تطبیقی است نسبت منابع علم امام که ان شاء الله در آینده به آن مفصلتر خواهیم پرداخت؛
پیش از ورود به بحث ، به فراز جالبی از زندگینامه حضرت موسی بن جعفر امام کاظم علیه السلام توجه بفرمایید:
هارون الرشید در سال 170 هجری به خلافت رسید. برادرش موسی الهادی مرد؛ بعد از موسی الهادی هارون به خلافت رسید. این دو پسران محمد المهدی بودند. برادرش موسی الهادی مرد او خلیفه شد . سال 170، یعنی همان سال خلافتش خدا دو تا پسر به او داد. اول عبدالله که بعداً لقب المأمون بر او گذاشت؛ و به فاصلۀ چند ماه پسر بعدی به نام محمد که لقب الامین بر او گذاشت به دنیا آمدند. سال 175 امین را ولیعهد خویش قرارداد؛ که 5 ساله بود و لقب امیر به او داد؛ و از همه برای بچه خلیفۀ پنج ساله بیعت گرفت. سال 183 هجری برای عبدالله مأمون از همۀ مردم بیعت گرفت؛ حتی از بازاری ها بیعت گرفت؛ و او را به حساب خودش به عنوان خلیفۀ بعد از امین منصوب کرد. سال 186 هجری از تمامی عمّالش و قضاة بلاد اسلامی دعوت کرد که به مکه بروند. خودش هم به مکه رفت.
در آنجا از همۀ اینها تعهد گرفت که خلیفۀ اول محمد امین وخلیفۀ بعد از او عبدالله مأمون و خلیفۀ سومی قاسم ملقب به معتمد باشد. لکن در مورد سومی خلافت این گونه است اگر مأمون مصلحت دید می تواند او را عزل بکند. از اینها تعهد گرفت که به هم خیانت نکنند. نامه نوشت و در کعبه آویزان کرد.
دعوت عام کرد برای بیعت با این سه تن. برای همۀ عمالش نامه نوشت؛ و دستور داد که بگردند و این گونه از مردم بیعت بگیرند.
این مقدمه زمینۀ تاریخی حکایتی است که مرتبط با یکی از بحثهای تاریخی تطبیقی علم امام است:
مسعودی، بیهقی، محاسن، مصادیق و دیگران داستانی را از قول کسائی نقل میکنند.
ابوالحسن کسائی استاد محمد امین و عبدالله مأمون است.
کسائی می گوید که آن اوایلی که این دو نزد من شاگردی می کردند، یک روز من نزد هارون رفتم. هارون آنها را خواست و آمدند. بچه های 10 و 12 ساله بودند. از هوش اینها صحبت کردم؛ و هارون چه گفت؛ و من شعرهایی در مدح این بچه ها و هارون خواندم؛ و چه کار کردیم... در همین حال یک دفعه منقلب شد؛ و به آنها دستور داد که بیرون بروند. من گفتم: یا امیر المومنین (=الفاسقین) شما چرا ناراحت شدید؟
گفت: این وضع دوام نخواهد یافت؛ و بین اینها اختلاف خواهد افتاد؛ وچه خواهد شد؛ و چه خواهد افتاد؛ و با هم می جنگند؛ و چه کسانی کشته می شوند؛ حرمتها هتک می شود؛ و زنهایی هتک حرمت می شوند؛ و وضع جوری می شود که شخص آرزو می کند که ای کاش مرده بود و آن ایام را نمی دید؛ و بعد شروع کرد به گریه کردن.
ابوالحسن کسائی می گوید: از هارون سؤال کردم آیا این خوابی است که شما دیده اید؟ یا اینکه منجّمین در زایچه گفته اند؟ (یکی از چیزهائی که منجمین داشتند زایچۀ افراد بود.) [زایچه = یعنی آن سرنوشتی که در نتیجۀ یک ضوابطی از روز ولادت، برای افراد تعییّن میکنند.]
هارون گفت هیچ کدام از اینها نیست؛ «وانّما عِلمٌ تَناقَلتُه العلماء عن الاوصیاء عن الانبیاء.» بلکه تنها علمی است که علماء از اوصیاء و آنها از انبیاء نقل کرده اند.
ابو حنیفۀ دینوری صاحب «الاخبار الطوال» که بنا به اتفاق همۀ آنهایی که شرح حال او را نوشته اند اوثق مورّخین است؛ به علاوه از نوابغ علمای زمان خود در شاخه های علمی آن زمان و در ریاضیات است؛
در این کتاب خود که تاریخ بسیار متقنی است، در آنجا عین این داستان را از اصمعی، معلم این دو و ادیب بزرگ زمان، نقل می کند.
در آخر این قصه اضافه میکند و میگوید:
«قال ( روات حدیث) که مأمون در زمان خلافتش مکرّر میگفت که تمامی جریان ما بین من و برادرم را پدرم از موسی بن جعفر علیه السلام شنیده بود و برای همین این چنین گفت .
(ر.ک: تصویر الحاقی)
این یک نمونه است؛ که خود یک دلیل قطعی است بر اینکه ائمه علیهمالسلام عملاً نشان داده اند که بر آنچه واقع میشود آگاه هستند.
البته این نمونۀ بسیار کوچکی در سطح علم ائمه اطهار علیهم السلام است؛ که در سطح شواهد تاریخی علم امام است.
آیا سید الشهداء علیه السلام از آنچه برایشان پیش آمد آیا آگاه بودند یا نه؟
- بازدید: 1038