ای ولی نعمتِ ایران پدرت را کشتند

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

ای ولی نعمتِ ایران پدرت را کشتند
آه ، ای شاهِ خراسان پدرت را کشتند
 
در میان حرمت سینه زنان می گوییم ...
وامصییت که رضا جان پدرت را کشتند
 
آنقَدَر از نفس حیدری اش ترسیدند ...
آخر از ترس ، هراسان پدرت را کشتند
 
چارده سال ، سیه چالِ بلا جایش بود
عاقبت در دلِ زندان پدرت را کشتند
 
از بلا هر چه که می شد به سرش آوردند
امتِ دور ، ز انسان پدرت را کشتند
 
اشک ، در چشم و به لب ناله ی "خَلِّصْنی" داشت
در عوض با لب خندان پدرت را کشتند
 
تا که دیدند کسی نیست ، که یاری ش کند ...
چقَدَر ساده و آسان پدرت را کشتند
 
حتما آن لحظه که بارید ، برای جدش ...
موقع بارش باران پدرت را کشتند
 
گر چه از فرطِ شکنجه بدنش آب شده ...
تو بگو با لب عطشان پدرت را کشتند ؟
 
گر چه اصلا غُل و زنجیر ، لباسش شده بود
کِی دگر با تن عریان پدرت را کشتند ؟
رضا قاسمی