علامه میرجهانی (قدس الله روحه الشریف) مینویسد:
در روایت بحار است که: عمر بن الخطاب با چهار هزار مرد به در خانه هجوم آوردند که برای بیعت گرفتن حضرت علی علیه السلام را از خانه به مسجد برند، حضرت فاطمه سلام الله علیها در عقب در، محکم خود را به در چسبانیده بود که داخل خانه نشوند. عمر با پای خود لگدی بر در زد، در کنده شد و بر شکم فاطمه سلام الله علیها افتاد و محسن او سقط شد. و وقتی که جامه علی علیه السلام را میکشیدند که او را به مسجد برند، با اینکه دل حضرت فاطمه سلام الله علیها به شدت درد داشت، خود را به علی (علیه السلام) چسبانیده بود و طرف جامه را نگاه میداشت و به طرف خود میکشید، به نحوی که آن جماعت بر میگشتند و به روی یکدیگر میریختند بر روی زمین و به زانو در میآمدند، و پیوسته آنها جامه حضرت را میکشیدند و فاطمه زهرا سلام الله علیها هم میکشید تا اینکه عمر شمشیر خالد بن ولید را گرفت و با غلاف آن بر شانه فاطمه (سلام الله علیها) زد تا آنکه مجروح شد؛ سه مرتبه این عمل را کرد، و نتوانستند جامه را از دست فاطمه(سلام الله علیها) بگیرند تا اینکه جامه پاره پاره شد. یک پاره آن در دست فاطمه(سلام الله علیها) ماند و پارههای دیگر آن در دست های آن جماعت ماند. و آن جراحت بر بازوی حضرت زهرا سلام الله علیها بود تا وقتی که از دنیا رحلت فرمود. در اثر ضربههایی که به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) وارد شد، آن حضرت غش کرد، وقتی به هوش آمد که خانه خالی شده بود و حضرت علی علیه السلام را برده بودند. پرسید: علی کجا است؟ فضه گفت: مردمان او را کشیدند و برای بیعت گرفتن بردند. چون فاطمه (سلام الله علیها) این سخن را شنید ، لباس خود را پوشید و چادر بر سر کرد و دست حسن و حسین را گرفت و با جمعی از زنها در عقب امیرمؤمنان (علیه السلام) روانه شد تا او را از دست آنها نجات دهد. چون به در مسجد رسید نظر کرد، دید ابو بکر بالای منبر پدرش نشسته و على (علیه السلام) سر برهنه پایین منبر و شمشیر در دست عمر است و میگوید: ای علی، بیعت کن و اگر نه گردنت را میزنم. صدیقه کبری، فاطمه زهرا(سلام الله علیها) صیحهای زد و پدرش را ندا کرد.
جنة العاصمة، تالیف علامه میرجهانی، صفحه ۴۹۴-۴۹۵، چاپ موسسه فرهنگی هنری شمس الضحی