گفت کمربندها را ببندید. بسته ای، روزهاست که کمربندت را بسته ای و راه افتاده ای. میان ابرها هستی، روحت پرگشوده، روحت به دیار یار پر کشیده است. این تویی، عقیقی، داری اوج میگیری، وسط آسمانی، آسمانی صاف، صاف و روشن؛ به روشنی آنچه در دلت میگذرد. میدانی، میدانی که سزاوار چنین پروازی نیستی ولی باید پر بکشی. کمربندت را بسته ای که پر بکشی.
دلت میخواهد از میان پنجره پرواز کنی و به سوی افق های دوردست بال و پر بگشایی. آسمان را بشکافی، از میان ابرها بگذری، لذت وزش باد را در میان سلول های بدنت حس کنی و لذت نزدیکتر شدن را. تو خواهی رسید، تو بر آستان معبود قدم خواهی گذاشت و از درون دل فریاد برخواهی آورد که «عقیق» را دریاب، او را دریاب.
بلند میشوی، کنار پنجره می ایستی، نگاهت را روی ابرهای سفید و آسمان آبی رها میکنی و صورتت را به خنکای شیشه های پنجره میچسبانی.
مادر همین طور جلوی شیشه های رنگین پنجره اتاق قدم میزند و میگوید: «حالا باید بری؟» و تو دلت میخواهد که بروی. پدر توتون پیپش را خالی میکند و به «عقیق» لجبازش نگاه میکند که میگوید حتما باید برود.
هنوز همان جا ایستاده ای. آفتاب دارد پشت ابرها پنهان میشود. آسمان سرخ است و هر لحظه سرخیش بیشتر میشود و آن پایین، کوه ها چقدر کوچکند و سایه های محوشان تا به کجا کشیده شده است. چقدر سبکی، چقدر راحت.
مادر میگوید: «ولی من خیلی ناراحتم عقیق؛ تنهایی، اونم این سفر.» پدر اولین پکش را به پیپش میزند و عطر آلبالویی آن مثل همیشه در سالن میپیچد. توتون دلخواه پدر با عطر آلبالو. برای همین است که از دیدن هرچه آلبالوست بیزاری، بیزار.
مادر بالاخره مینشیند. کنار پدر روی مبل لم میدهد و به مردش نگاه میکند.
ـ تو هم یه چیزی بگو فریبرز. آخه این یه سفر معمولی نیست.
سفر باید کرد. سفری به سرزمینی دور ... تو سفر خواهی کرد «عقیق»، تو از سرچشمه زلال زمزم خواهی نوشید. تو سرمست و رها خواهی شد ...
ـ عقیق حواست کجاست؟
«سوسن» است از صندلی جلویی سرک میکشد و دهانش تندتند می جنبد.
ـ کجا راه افتادی، داری دنبال حیاط میگردی؟
دهان پر از خنده اش با جرعه ای چای بسته میشود و با چشمان سیاهش فنجان چایت را نشانه میگیرد.
ـ بخور دیگه.
مینشینی. نه تشنه ای و نه گرسنه ... ولی نه، تشنه ای، تشنه رسیدن و دویدن.
ـ فهمیدم لابد فکرشم نمیکردی که اون تابلوی قراضه ات جایزه اول نقاشی رو ببره.
آری حتی فکرش را هم نمیکردی که آن نقاشی به قول «سوسن» قراضه ات این همه به دل داورها بنشیند و تو را راهی سفری چنین هیجان انگیز کند. چقدر نمادین و سمبلیک شده بود این تابلوی تو، وقتی که داوران به اتفاق نظر آن را پسندیدند و گفتند: «عقیق ...»
ـ عقیق اینارم بذار پیشت وقت کردی یه نگاهی بهش بنداز، به دردت میخورن.
ـ علی، دل من داره مثل سیر و سرکه میجوشه، اول وقت تو بهش کتاب میدی.
«علی» یک تابلوی قشنگ خطاطی نیز میگذارد روی کتابها و میگوید: «به دردش میخوره زندایی. منم وقتی میرفتم اینا رو یه دوست بهم هدیه داد.» مادر طوری نگاهت میکند که انگار قرار است دیگر تو را نبیند.
ـ آخه نگرانشم، تو غربت زبون کسی رو نمیفهمه.
ـ مگه دفعه اولشه که میره یه کشور غریب زندایی؟ تا این کتابارو ورق بزنه، رسیده.
دستت را میکنی توی کیفت و گوشه یکی از کتابها را بیرون میکشی، کتابی سبز و کوچک. بازش میکنی. چند خطی میخوانی ولی چیزی نمیفهمی. کتاب را ورق میزنی. «علی» بعضی جاها، زیر جملاتی را خط کشیده و کنارشان با مداد یادداشت نوشته است. بقیه صفحات را ورق میزنی و چشمهایت را روی سیاهی کاغذ میچرخانی تا بروی توی حس و حال سفر ...
ولی چقدر غریبه ای، چقدر با این کتاب احساس غریبی میکنی. مثل اینکه تا به حال چیزی از غدیر نشنیده ای. اصلاً تازه یادت میافتد که غدیر کجاست و واقعا در آنجا چه اتفاقی افتاده است. «علی» در گوشه ای از کتاب نوشته است: «اینو باید با قلم درشت بنویسم و قابش کنم.» و بعد زیر این جمله را خط کشیده است: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»؛همان جمله ای که روی قاب اهدایی «علی» نوشته شده بود، جمله ای که به درستی معنی اش را درک نمیکردی.
غدیر همیشه زنده است، همیشه پابرجا و ماندگار است. روزی است که پیامبر(ص) در آن روز تاج خلافت و ولایت عظمی را بر سر امیر مؤمنان میگذارد. روزی که هدایت و ولایت کامل میشود. روزی که تمام ادیان الهی در آنجا به تکامل میرسند و اسلام آیین جاویدان میشود.
اینها تمام مفاهیمی هستند که از خواندن همان چند صفحه اول دستگیرت میشود. دوست داری باز هم بخوانی، باز بخوانی و بدانی غدیر کجاست؟ چطور جایی است و چرا این همه مهم است و آدم را در دریای عظمت خودش غرق میکند. «سوسن» برمیگردد و نگاهت میکند.
ـ خیلی پریشونی، چته، بالاخره میرسیم.
پریشانی، خسته و پریشان. دلت میخواهد چشمانت را ببندی و ببینی که در خیالاتت گم شده ای و در میان تمام گمگشتی ها دوباره خودت را یافته ای، «عقیق» را یافته ای ...
گم شده ای، در میان صحرا گم شده ای، پای برهنه و عرقریزان. در پی به دست آوردن قطره ای آب له له میزنی. از این سو به آن سو میروی و در پی سرابی خود را بیهوده خسته میکنی. تشنه ای، چون «هاجر» در پی چشمه حیاتی. میدوی و میدوی تا اینکه از دور نقش چشمه ای در چشمه چشمانت جان میگیرد. جلوتر میروی، یک چشمه واقعی. از خوشی فریاد میکشی و به تمامی خودت را در آب می افکنی و خنکای آن را با تمام وجودت میبلعی و چون کوهی پر از آبشار از میان چشمه برمیخیزی.
رد مارپیچ سیاهی در چشمانت می پیچد و جلوتر می آید. مارپیچ هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشود و به طرفت هجوم می آورد. تپه ها را پشت سر میگذارد، پیدا و پنهان میشود تا اینکه صدای زنگ شترانش در گوشت مینشیند. کاروان از پشت تپه ای خاکی می پیچد و به طرف چشمه نزدیکتر میشود و به تو نیز.
به خودت می آیی، کجایی، آنجا چه میکنی، تو داشتی کتاب میخواندی که سر از آنجا در آوردی. مردی که جلوتر از همه است از دور رو به کاروان فریاد میزند: «رسیدیم، به غدیر رسیدیم. شتران را از رفتن باز نگاه دارید، پیاده شوید.» ندای دیگری در صحرا می پیچد و در کنار برکه خاموش میشود: «برکه های غدیر دیده میشوند.»
چه میشنوی «عقیق». برکه غدیر کجاست، پس بقیه همسفرانت کجا هستند. نکند آنها هم سوار بر این شتران شدهاند و به دنبال تو می آیند. «سوسن» کجاست. بقیه دانشجویان کجا رفتهاند.
ـ کیستی زن؟ از کدام کاروانی؟
سرت را برمیگردانی. مردی خاک آلود کنار شترش ایستاده است و منتظر جواب است و چون تو چیزی نمیگویی. مرد پیچه دور سرش را باز میکند و به طرف برکه میرود و میپرسد: «زبان در دهان نداری؟ شویت کجاست؟ راه گم کرده ای؟» مشتی آب بر صورتش میزند و مشتی دیگر به لبانش نزدیک میکند و جرعه ای سر میکشد. بخار آب از صورت مرد بلند میشود، همان طور که دقایقی قبل بخاری گرم از لباس های خیست به هوا برخاسته بود. مرد نگاهت میکند، به خودت، به لباس هایت و تو میگویی: «اینجا کجاس؟ شما کی هستین؟»
ـ نه گفتارت به ما میماند و نه آنچه بر تن کرده ای. تو بگو کیستی و اینجا چه میکنی؟»
ـ من عقیقم. فکر کنم راهو گم کرده ام.
مرد خاک لباس هایش را میتکاند و به مارپیچ می نگرد که با شتاب بزرگ و بزرگتر شده و به چشمه نزدیکتر میشود.
ـ اینجا همان جایی است که راه مدینه، مصر، عراق و یمن از هم جدا میشود، بگو از کدام قبیله ای تا راه بازگشت به قومت را به تو نشان دهم.
جا میخوری، زیادی هم جا میخوری. دهانت قفل میشود. اصلاً نمیدانی چه بگویی. مرد دوباره میپرسد: «از اهالی مدینه هستی؟ چرا سخن نمیگویی، بگو از کجا با ما همسفر شده ای؟» فقط زمزمه میکنی: «مدینه، مدینه!»
ـ آری مدینه خواهرم. وقتی رسول اللّه ندا دادند که به حج میروند، خبر در همه جا پیچید و همه مسلمین به کاروان مدینه ملحق شدند.
ـ کاروان مدینه؟
مرد که دارد به سمت کاروانیان میرود با دیدن تعجب تو می ایستد و میگوید: «نکند از یمن می آیی؟ آری در میان راه عده ای از یمن به جمع ما پیوستند.» باید بگویی، باید بگویی که تو از ایران آمده ای و عاقبت این را به مرد عرب میگویی.
ـ ایران! نمیدانستم ایرانیان نیز در این سفر رسول اللّه را همراهی میکردند.
این مرد چه میگفت «عقیق»، باید بپرسی، باید به حرف بکشی اش: «چی میگین آقا، پیامبر اینجا چیکار میکنه؟» مرد لحظه ای از رفتن باز میایستد و با تعجب بیشتری به تو نگاه میکند.
ـ مگر تو در حج با ما نبودی؟
ـ نه من تازه راه افتادم.
مرد با لبخندی پیچه اش را به دور گردنش می اندازد و میگوید: «دیر آمده ای زن، وقت حج پایان یافته است. کاروان ما چهار روز است که از مکه به راه افتاده و صد و بیست هزار مرد و زن دیگر همراه رسول اکرم در پی من هستند.»
ـ چی میگین؟ هیچی ندونم، میدونم که «تاریخ اسلام» رو با نمره خوب پاس کردم.
انگار مرد از دستت خسته شده است. جوابت را نمیدهد و به طرف مردانی میرود که تازه از راه رسیده اند و شترانشان را به طرف چشمه می برند. چند زن از کاروان جدا شده و وسایل سفرشان را به گوشه ای میگذارند. مرد عرب یکی از زنان را صدا میزند و میگوید: «امّ حسام، ببین این زن چه میگوید.» و خودش میرود. زن به طرفت می آید و می پرسد: «چه زود رسیده ای خواهر، زنان کاروان همه در پی من بودند؟» فقط میپرسی: «به من بگین الان چه روزیه، و شما کی هستین؟»
ـ امروز، ظهر هیجدهم ذی الحجه است و ما مردمان حجازیم.
دستها را ستون سر میکنی. اصلاً نمیتوانی باور کنی که زن میگوید: «به گمانم از سرزمینی دور آمده ای، به مردمان حجاز که نمیمانی.» دیگر نمیفهمی، نمیفهمی زن دارد به تو چه میگوید وقتی میشنوی در سال دهم هجری هستی. چشمهایت را می بندی. نکند تو را خوابی سنگین ربوده است. تو خوابی «عقیق»، آری خوابیده ای و خواب میبینی که رسیده ای ...
ـ چه شد خواهر، خوابیدی. برخیز نزد زنها برویم تا کاسه ای آب و نان مهمان ما باشی، برخیز.
میروی، میدوی، میایستی و میپرسی: «نکنه این همون حجةالوداعه؟»
ـ حجةالوداع؟ چه میگویی زن؟ چرا وداع؟ ما سال دیگر نیز با پیامبر به حج خواهیم رفت.
ـ آره من خواب حجةالوداع رو میبینم.
کجا بودی «عقیق»، درست سر از کاروان حجاز در آورده ای. داشتی در میان زنان می چرخیدی و آنان در حالی که از شتران خود پیاده میشدند با تعجب نگاهت میکردند.
کسانی که تازه رسیده بودند و از گرما له له میزدند به طرف برکه ها می دویدند. برخی خسته تر از تو قسمتی از ردایشان را بر سر و تکه ای دیگر را زیر پایشان می انداختند و خستگی راه را از تن بیرون میراندند و زنان فقط به تو می نگریستند.
«ام حسام» دستت را میکشد و تو را به سویی میبرد که هیچ مردی در آنجا نیست. زنان زیراندازی انداخته اند و هر کدام به کاری مشغول هستند. «ام حسام» کنار زن جوانی می ایستد و میگوید: «راحله، این زن غریب است نزد تو باشد تا راه دیارش را پیدا کنیم.» «راحله» بی هیچ حرفی دستت را میگیرد و کنار پیرزن می نشاند.
«میهمان داریم راحله؟» این را پیرزن میپرسد و «راحله» جواب میدهد: «آری مادر، زنی است خوش صورت که تا به حال شبیه او را در هیچ کجا ندیده ام. لباسی نیز بر تن دارد که چون چهره اش غریب و نا آشناست.»
ـ میهمان است دیگر و میهمان حبیب خدا.
سپس دستش روی زانوی تو فرود می آید و کمی بعد روی صورتت میچرخد. دستانی چروکیده که پر از خال هایی رنگین است.
ـ چقدر جوان است راحله!
پیرزن دستت را میگیرد و در میان انگشتانش میفشارد. نگاهش را بر تو می دوزد و بدون اینکه تو را دیده باشد، همین طور نگاهت میکند و میپرسد: «از راه دوری آمده ای دخترم؟»
ـ آره مادر، خیلی دور.
دوباره دستانت را میفشارد و میگوید: «به گمانم تن و رویت را در برکه شستشو داده ای. بدنت بوی خستگی و سفر نمیدهد و دستانت چقدر نرم و نازک است.» میگویی: «خودم نمیدونم اینجا چیکار میکنم. من تو هواپیما بودم که یهو دیدم اینجام.»
ـ کجا بودی؟
باید میدانستی که او چیزی از حرفهایت نمیفهمد، پس فقط میگویی: «من از ایران اومدم.» پیرزن کمی فکر میکند و بعد صورتش را به طرف «راحله» میچرخاند که چند گرده نان بر سفره میگذارد.
ـ تو چیزی از ایران شنیده ای راحله؟
دختر جواب میدهد: «نه مادر.» بعد لبخندی به تو میزند و رطبی بر دهان میگذارد.
ـ بخور خواهر. چیزی تا آفتاب ظهر نمانده است. میگویند رسول اللّه در راه است. میخواهیم قبل از اینکه به طرف یمن راهی شویم آخرین نماز را با او بخوانیم.
ـ کاروان خاندان رسول از راه رسید. خاندان پیامبر از راه رسید.
صدا در صحرا می پیچد و دوباره به گوشت میرسد. زنی شتابان خود را از روی اسبش بالا میکشد و میگوید: «آمدند، آمدند. ما باری دیگر پیامبرمان را خواهیم دید.» قطرات اشک از گوشه چشمان پیرزن می لغزد.
ـ من نیز چقدر مشتاقم که چهره تابناک او را ببینم.
«راحله» کنار مادرش مینشیند و او را دلداری میدهد: «خواهی دید مادر، خواهی دید.»
ـ راحله جان از همان دم که از مکه به راه افتادیم دلم از شادی می تپید و حس میکردم که حتما رسول خبر خوبی به ما خواهد داد تا با خود به یمن تحفه بریم.
ـ اگر چنین شود، بسیار نیکو میشود مادر.
صدای فریاد چند مرد در میان جمع شنیده میشود: «همین جا اطراق میکنیم. رسول اللّه فرمودند، صبر میکنیم تا کسانی که از ما جدا شده اند و راه دیارشان را در پیش گرفته اند دوباره بازگردند و آنان که هنوز به غدیر نرسیده اند، از راه برسند تا ایشان با همگان سخن گویند.» پیرزن با شنیدن این صدا اشک چشمانش را پاک میکند.
ـ شنیدی راحله، من مطمئن هستم که خبری خوش خواهیم شنید.
همگی به تب و تاب افتاده اند تا چادرها را برپا کنند. عده ای از مردان، شتران را در کنار برکه جمع میکنند و عده ای دیگر در حال برپا کردن چادرها هستند و زنان توشه های سفر خود را جمع میکنند. تو هم کاری بکن «عقیق»، چیزی بگو، فریاد کن. آخر تو در آسمان بودی، چه شد که سر از اینجا در آوردی و ناگهان سالهای گذشته را پشت سر گذاشتی. بهت زده راه افتاده ای، اصلاً آنچه را که میشنوی باور نمیکنی. زمزمه هایت رفته رفته بلندتر میشوند: «پیامبر! پیامبر!» زنی که کوزه ای آب در بغل دارد و به طرف برکه میرود، میگوید: «به گمانم تا به حال پیامبر را ندیده ای، آنجاست نگاه کن آنجا. پای آن درخت دارند برایش سایبان درست میکنند.» همراه زن کنار برکه مینشینی خودت را در آب نگاه میکنی. همان عقیقی هستی که صبح آن روز توی آینه دیده بودی و مادر، چه نگران از پشت سر نگاهت میکرد و اضطرابش در آینه چند برابر میشد.
صدایی می پیچد، در میان مردم میچرخد و دور برکه می پیچد. کسی اذان میگوید. همه به طرف برکه ها می آیند تا وضو بگیرند. به کناری میروی و دوباره به مارپیچ مردم که در میان خاک و تپه میپیچد و جلو می آید نگاه میکنی. همه جا پر از آدم است، همه جا رنگ خاک است و همه بر خاک غدیر سجده میبرند. سجده مردان و زنانی که پشت سر پیامبر به نماز ایستاده اند. تو داشتی پشت سر پیامبر به رکوع و سجود میرفتی «عقیق» باورت میشود ... دمی چشمانت را می بندی و دوباره باز میکنی تا شاید خودت را در آسمان ببینی ولی تو روی زمینی، باور کن «عقیق» تو رسیده ای زودتر از بقیه همراهانت، حتی زودتر از «سوسن» که برای رسیدن لحظه شماری میکرد. نماز تمام شده است ولی تو تازه در شروع هستی، در شروع دانایی، در شروع ... مردانی که پیش از شروع نماز با جهاز شتران منبر می ساختند حال کنارش ایستاده اند تا پیامبر روی آن بایستد و میایستد. نفست بند می آید، پیامبر را می بینی و نمی بینی. از شدت نور و فاصله ای که با او داری نمیتوانی به درستی صورتش را ببینی. خودت را جلو میکشی تا از میان جمعیت رد شوی، اما شوق دیدار، همه را به تلاش وا داشته است و نمیتوانی حتی قدمی جلوتر بروی. همه با حیرت چشم و گوش خویش را به بلندای منبر دوخته اند. برخی هنوز لباس احرام بر تن دارند و غبارآلود و اشک ریزان لبیک سر میدهند. «راحله» در کنارت است که میگوید: «مادر، آن جوان هاشمی، علی نیز در پای منبر رسول ایستاده است.» دلت میتپد. اشتیاقی وصف ناپذیر تمام وجودت را در بر گرفته است. اصلاً فکرش را هم نمیکردی که روزی مولود کعبه را ببینی، کعبه دلها را، نگین کعبه را، «علی» را. مادر «راحله» فقط اشک میریزد و دست تو را میفشارد.
ـ دلم میخواهد عمرم هماکنون به سر برسد ولی در عوض بتوانم فقط لحظه ای رسول، علی و خانواده اش را ببینم. شنیده ام علی قلبی حساس دارد، دیده ای نافذ و گوشی شنوا ... به من بگو او چنین است راحله؟
«راحله» بر پنجه پا می جهد و از میان مردم سرک میکشد تا همه چیز را ببیند و بشنود.
ـ شنیده ام او صداهایی را میشنود و چیزهایی میبیند که ما عاجز از دیدن و شنیدن آن هستیم.
ـ آری مادر. من نیز چون تو بی تابم تا چهره آنان را از نزدیک ببینم. در حج که هیچ گاه فرصتی نیافتم تا ایشان را ببینم.
پیرزن خودش را به بازوی «راحله» می چسباند و میگوید: «بسیار مشتاقم کسی را که از همان نخست نور نبوت را میدید و صدای فرشتگان را میشنید ببینم. میدانی راحله میگویند او چون ما نبوده و از همان ابتدای خلقتش به پیامبر ایمان آورده است».
ناگهان صدای ملکوتی پیامبر در دشت می پیچد که حمد و ثنای پروردگار را میگوید، به خدای کعبه مردم را سوگند میدهد و از آنان میپرسد که چگونه پیامبری برایشان بوده است. صدای مردم در هم می پیچد: «خداوند تو را پاداش نیک دهد. یا رسول اللّه، هرگز در تربیت ما غفلت نورزیدی. تو ما را از شرک و تیره بختی رهانیدی.» مرد دیگری برمیخیزد و سخن میگوید: «اندرزمان دادی و ما را به راه راست خواندی. پروردگارت تو را جزای خیر عطا فرماید.» پیامبر به خورشیدی میماند که بر فراز برکه غدیر طلوع کرده است و صدایش چون اشعه هایی نورانی در جان مردم رخنه میکند.
ـ اینک فرشته وحی فرمان داده است تا پیشوایی را برای رهبری امت معرفی کنم چرا که من به زودی رخت از جهان خواهم بست.
بی اختیار همراه همگان اشک میریزی و درد مادر «راحله» را به تمامی میچشی. اشک های گرمش بر روی دستان تو میچکد و صدای حزن آلودش میگوید: «من آرزو میکردم که او را ببینم و بعد از دنیا بروم، لیک او خود حرف رفتن میزند. دخترم بگو حال پیامبر چگونه است؟» و تو میگویی: «من فقط نور می بینم مادر.»
ـ خدایا آنقدر به من عمر بده که بتوانم رسول را ببینم و در روز قیامت و صحرای محشر او را بشناسم. راحله تو سخن بگو، تو به من بگو پیامبر چه میکند و چه میگوید.
صدای خورشید حجاز پیش از «راحله» در دشت می پیچد: «آیا شما گواهی به یگانگی خدای کعبه میدهید و اینکه محمد بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم و مرگ حق است و روز قیامت بر همگان واقع خواهد شد.» صدای مردم از هر گوشه ای بلند میشود: «به تو و آنچه فرمودی بینا و شنواییم.»
ـ پس ای مردم بدانید که من اولین نفری خواهم بود که بر حوض کوثر وارد میشوم و پس از من شمایان وارد خواهید شد. در آن حوض ظرف هایی از نقره به تعداد ستارگان آسمان انتظارتان را میکشند؛ به شرطی که پس از من با ثقلین رفتاری نیکو داشته باشید.
ـ جوان بلندبالایی از انبوه جمعیت برمیخیزد و میپرسد: «ثقلین کدامند؟» مادر «راحله» بی تابی میکند و میگوید: «جواب رسول اکرم چه بود، گوشه ای من خوب نمیشنوند.»
ـ صبر کن مادر، پیامبر هنوز سخنی نگفته است دارد اشک های چشمانش را پاک میکند و پاسخ میدهد: «ثقل اکبر همان کتاب خداست که قسمتی از آن در دست شماست پس به آن چنگ زنید تا گمراه نشوید.»
کسی برمیخیزد و با صدایی رسا می پرسد: «جانم به قربانت مگر ثقل اصغر هم داریم؟» پیامبر جوان را دعوت به نشستن میکند و میفرماید: «ثقل اصغر همان عترت و اهل بیت من است و خداوند را خبر داده است که این دو از یکدیگر جدا نخواهند شد تا اینکه در حوض کوثر بر من وارد شوند. بر این دو پیشی نگیرید که هلاک میشوید و در حق آن دو نیز کوتاهی نکنید که موجب نابودی شما خواهد شد.» پیرمردی عصازنان چند قدمی به طرف منبر برمیدارد و میپرسد: «میزان قرآن چیست یا رسول؟ چگونه بدانیم که به قرآن عمل کرده ایم؟»
ـ علی میزان است. هر چقدر میزان اعمالتان به علی نزدیکتر شود به واقعیت فرمان پروردگار نزدیکتر شده اید. تولد علی چون تولد عیسی خارق العاده بود و وقتی اسلام آورد محبوبترین شما، هنوز بت پرست بودید.
ـ بگو راحله، بگو مردم چه میکنند و پیامبر چه میگوید. بگو راحله، کم مانده است جان از تنم به در رود.
ـ آرام باش مادر، پیامبر هم اکنون دست حضرت علی را بالا گرفتند و آنقدر دست او را بالا بردند که سپیدی زیر بغل هر دو نمایان شد.
ـ جانم فدای هر دو شود. کاش پدرت نیز زنده میماند و این روز را میدید.
گوش کن «عقیق»، پیامبر چه میگوید، از مردم میخواهد سزاوارترین بنده اش را به او بنمایانند و این صدای مردم است که یکپارچه در دشت می پیچد و او را نشانه میگیرد.
ـ پس هر کس من مولی و سرپرست اویم، علی ولی اوست. برای او دوست و پیروی راستگو باشید. آنان که در غدیر گرد آمده اند، سخنان مرا به دیگر کسان برسانند. من به زودی از میان شما خواهم رفت و به سوی خالق هر دو جهان رهسپار خواهم شد و در پیشگاه پروردگار مورد سؤال واقع خواهم شد که چه کس را به جای خود برگزیدی. بدانید که اطاعت از علی بر تک تک شما واجب است و حکم او جاری و کلامش نافذ. هر کس از او سرپیچی کند مورد خشم پروردگار است و هر کس وی را تصدیق نماید مورد رحمت باری تعالی واقع خواهد شد.
صدای هلهله و شادی مردم برمیخیزد. مادر «راحله» دست هایش را رو به آسمان میگشاید و میگوید: «غمخوار آنم که یار علی است و لبریز از خشمم با آنکه علی را دشمن دارد.» نوای جان بخش پیامبر در حالی که دست «علی» را بر دست دارد، مادر «راحله» را به سکوت وا میدارد: «نور به نور پیوست.» جانت غرق خوشی میشود.
ـ ای مردم! علی، امام و پیشوای بعد از من است. امامت اولاد من از صُلب اوست و تا قیامت ادامه خواهد داشت و هیچ علمی نیست مگر اینکه خداوند در قلب من جای داده و من آن را به علی سپرده ام. او پس از من بهترین خلق است تا هنگامی که روزی خورنده و آفریده ای بر زمین باقی است.
مردی با عتاب برمیخیزد و در حالی که سعی میکند بلندتر حرف بزند، میپرسد: «ما سخن علی را باور کنیم یا آنچه در قرآن آمده است و پیش از این شنیده ایم؟» گوش کن «عقیق»، گوش هایت را به ندای پیامبرت بسپار و دل را جلا بده.
ـ هرگز کسی قرآن را برای شما تفسیر نمیکند مگر کسی که من دستش را گرفتم و بازویش را بالا بردم. ای مردم ایمان بیاورید به خدا و رسولش و نوری که با او نازل شده است؛ نوری که از جانب خدا در من است و سپس در علی و پس از او در نسل علی تا آخرین امام خواهد بود.
کاش مادر «راحله» نیز میتوانست ببیند که پیامبر چطور عمامه خود را برمیدارد و بر سر حضرت «علی» می نهد و قسمتی از آن را نیز بر شان هاش می اندازد و میفرماید: «خداوند در روز بدر و حنین مرا به وسیله ملائکه ای که این گونه عمامه داشتند یاری کرد. عمامه تاج خلافت عظمی و امامت کبرا است یا علی! ای مسلمین امروز عید است، عید پیمان، عید عهد و میثاق. به علی تبریک بگویید و به اسم امیر مؤمنان با وی بیعت کنید و پس از این جان ها را با آبشار خطبه های علی طهارت و طراوت دهید. بدانید که در چنین روزی بود که ابراهیم خلیل از آتش نجات یافت و به شکرانه آن، تمام روز را روزه دار بود. شما نیز به واسطه چنین روزی از آتش دوزخ در امان خواهید ماند.»
مادر «راحله» دیگر بی تابی نمیکند، آرام نشسته است و با شادمانی گوش فرا میدهد. «راحله» میگوید: «مادر حالا یکی از یاران پیامبر از جایش بلند شد. گوش کن حتما صدایش را خواهی شنید».
ـ امروز روز انتخاب شایسته ترین انسان بر شایسته ترین مسند است و امروز نهال نبوت در کسوت ولایت و امامت به بار نشست.
مادر، پیامبر به طرف آن مرد قدمی برداشتند.
ـ خدایت تو را خیر و روزی دهد! حال ای امت اسلام، خیمه ای برپا کنید تا همه بتوانند در سایه آن با علی بیعت کنند.
همه برمیخیزند، تو هم بلند میشوی، کمک میکنی تا مادر «راحله» نیز برخیزد. «راحله» میگوید: «مادر باید برایت سایه بانی فراهم کنم تا وقتی که در اینجاییم در سایه بیاسایی.»
ـ من از شوق دیدار رسول دیگر به گرمای آفتاب نمیاندیشم. مردی هم نداریم که یاریت دهد.
«راحله» به تو مینگرد و میگوید: «ما تنها نیستیم این خواهرمان هم با ماست حتما به من کمک خواهد کرد.» پیرزن صورتش را به طرف تو میچرخاند و چنان حرف میزند که گویا تو را می بیند. تازه عمود خیمه را در خاک فرو برده ای که مردی شادمان در میان جمع میدود و میگوید: «من پس از پیامبر و فاطمه و پس از طلحه و زبیر و ابوبکر با علی بیعت کردم.» مردان از جا میپرند و میپرسند: «چه کردی، چه گفتی؟»
ـ ابتدا رو به پیامبر کردم و گفتم: «شنیدیم و اطاعت کردیم از خدا و رسولش.» سپس رو به علی کردم و گفتم: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، مبارک باد که مولی و رهبر ما و مولی و رهبر هر زن و مرد مؤمنی شده ای.»
مادر «راحله» که با دقت به سخنان مرد گوش میکند، میگوید: «چه زیبا گفته ای ای مرد، من نیز چون تو خواهم گفت.» دست از کار میکشی که بروی. پیرزن میخواهد که بمانی ولی تو باید بروی، باید بروی و همه چیز را از نزدیک ببینی. از میان مردان و زنان میگذری. عده ای شترهای خود را تیمار میکنند. کسانی بر سر سفره نان نشسته اند و دیگرانی به طرف خیمه امام علی(ع) میروند. مردی گریه کنان از خیمه بیرون می آید و با خود سخن میگوید. مردی سیاه چهره علت گریه اش را از او می پرسد و میشنود.
ـ برو مرد، برو دل پیامبر را شاد کن. رسول اکرم وقتی دیدند که مردم دسته دسته برای بیعت با علی می آیند با دیدن این شکوه، گل چهره مبارکشان شکفت و اشک خوشی از تیغ مژگانش فرو ریخت و فرمودند: «شکر و سپاس مخصوص خدایی است که ما را بر همه جهانیان برتری داد.» بعد اشکها را از صورت ستردند و گفتند: «مَثل مؤمنانی که ولایت علی را در غدیر بپذیرند، مِثل سجده کردن ملائکه بر آدم است و هر کس از او سرپیچی کند، مثل ابلیسی است که از درگاه خداوند رانده شود.»
مرد وقتی میبیند تو نیز به حرف آنها گوش میکنی، میگوید: «خواهر شما نیز بروید. رسول فرمودند زنان نیز باید با علی بیعت کنند.»
زنان نیز باید بیعت کنند، حتی تو هم باید بیعت کنی «عقیق»، باید قبل از رسیدن ولایت «علی» را قبول کنی. مردی تنومند بر بالای تخته سنگی میایستد و فریاد میزند: «ای مهاجران، ای انصار و ای مسلمین، در بیعت با علی بشتابید که پیامبر هم اکنون گفتند: «خداوند امروز ولایت علی را بر ساکنان آسمان های هفتگانه عرضه نمود و آنان پیش از شما زمینیان عرش را زینت بستند.» بشتابید، بشتابید.» مرد دیگری کنار اولی می ایستد و میگوید: «پیامبر به من نیز گفتند: «پروردگار را کسی جز من و علی نشناخت و مرا کسی نشناخت جز خداوند و علی و علی را کسی نشناخت جز خالقش و من. علی نخستین تصدیق کننده خداوندگار عالم بود و من. او شیر خدا و شمشیر خدا و یار خداست و پدر امامان پاک نهاد.» و من در شگفتم که چرا تا به حال به عظمت علی پی نبرده بودم.»
تو هم میخواهی چیزی بگویی، بگویی که در آن کتاب خوانده ای، «علی» حجت خدا بر مردم است، جوانمرد است، امین اهل زمین و آسمان است، زنده کننده سنت پیامبر و نخستین کسی است که به بهشت میرود. کارها به نام او آسان میشود. گره ها به دست او گشوده میشود. رهایی از ظلمت و فشار قبر به نام اوست. میخواهی همه را بگویی و میگویی، همه را در دلت فریاد میکند و گویا کسی صدایت را نمیشنود.
همان طور که به خیمه نزدیک میشوی، کسی همگان را به سکوت دعوت میکند، میگویند «حسان» میخواهد شعری بسراید و صدای مردی را میشنوی که جلوی خیمه ایستاده و رو به مردم شعر میخواند:
«پیامبرشان آنها را در روز غدیر در خم ندا میکند. پس گوش فرا ده سخنان پیامبر را در حالی که میگوید، همانا جبرئیل به امر پروردگارش آمده است که تو در پناه هستی، پس در ابلاغ امر کوتاهی مکن ...»
«احسنت حسان، خدا خیرت دهد!» فریاد شادی مردم دوباره در باد میپیچد و «حسان» همچنان میخواند:
«به مردم ابلاغ کن آنچه را که پروردگارشان به سوی تو نازل کرده است و در اینجا از دشمنان هراس نداشته باش، پس پیامبر در میان آنها برخاست در حالی که با دستش، دست علی را بلند کرده بود و با صدای بلند اعلان میکرد، مولی و سرپرست شما چه کسی است، همه بدون چشم پوشی در جواب پیامبر گفتند ...»
خودت را میکشانی کنار خیمه و مرد شاعر رو به خیمه ها میکند و خوش آوازتر میخواند:
«گفتند پروردگار تو مولای ماست و تو ولی و سرپرست ما هستی و روزی را نیافتیم که نافرمانی خدا را کرده باشی. سپس پیامبر به حضرت علی گفت: ای علی برخیز! همانا من بر اینکه پس از من هادی و پیشوا باشی راضی هستم.»
از میان مردان سرک میکشی و حس میکنی از پس پرده خیمه لبخندی بر چهره پیامبر دیده ای، ولی صدا را میشنوی، به وضوح صدای پیامبر را میشنوی:
«ای حسان! تا آن زمان که با زبانت ما را یاری میرسانی روح القدس تو را یار باشد.» جلوتر میروی. خیمه پر از نور است و نور از میان تیرک های آن منتشر میشود.
صدای مادر «راحله» را میشناسی، سرت را برمیگردانی، همراه دخترش و چند زن دیگر جلو می آید. «راحله» میگوید: «خورشید دارد در پس ابرها پنهان میشود. بگذارید ما نیز جلو برویم.» صدایی از نور برمیخیزد، نور سخن میگوید. ظرف آبی میخواهد و سپس به وصیّ خود میگوید که دستش را در یک طرف ظرف بگذارد، تا زنان نیز دستشان را در طرف دیگر ظرف آب بگذارند و با وی بیعت کنند.
تو اولین زنی هستی که در ظرف آب بیعت میکنی «عقیق». دست در آب میگذاری. نور از انگشتان مولایت جریان پیدا میکند، نور در آب میچرخد و در بدن تو منتشر میشود. فقط میشنوی که میگویی: لسلام علیک یا امیرالمؤمنین.» تو با ملائک همدم شده ای «عقیق»، تو به درگاه مقربان الهی راه پیدا کرده ای، دست آنها را در آب دیده ای، دستی از حریر، دستی چون ابریشم و صدای نور را باز هم شنیده ای: «با پذیرش ولایت صاحب غدیر، روزنی به سوی حضرت حق باز خواهد شد و شما رستگار میشوید.» تو رستگار خواهی شد «عقیق»، رستگار. مادر «راحله» جلو می آید، اشک میریزد و جلو می آید. سپس رویش را به طرف پیامبر میکند، لحظه ای چشمانش را پاک میکند و دوباره با شال سرش اشک ها را پاک میکند و فریاد میزند: «راحله من می بینم، من نور می بینم.»
«راحله» پریشان میشود، سعی دارد مادر را کناری بکشد و مانع بیعت دیگر زنان با امامشان نشود. اما پیرزن آرام و قرار ندارد.
ـ ولی مادر آفتاب به تاریکی گراییده، نوری نیست تو چگونه حس میکنی که نور دیده ای.
پیرزن قدمی به جلو برمیدارد و لب به سخن میگشاید: «نه راحله من نور را دیدم، من تو را هم می بینم و این دخترک را. مرا به نزدیک خیمه ببر من پیامبر را دیدم، نور را دیدم، علی را دیدم ...»
نور می بینی، از کتاب «علی» نور میتراود. حواست کجاست، کجایی «عقیق»، چه میکنی، خوابی یا بیدار، روی صندلی نشسته ای، آسمان کاملاً سرخ است و ابرهای سیاه در دوردستها دیده میشوند. صدایی در اطرافت می پیچد، صدا میچرخد و می پیچد و «سوسن» با لبخندی به طرف تو میچرخد.
ـ لطفا کمربندهای خود را ببندید، تا لحظاتی دیگر در فرودگاه جده فرود می آییم.
مریم بصیری
مجله پیام زن ، اسفند 1380 ، شماره 120