علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك
گیسویِ دختركِ منتظرش، ریخت به هم

تیر را با سرِ زانوش كشید از چشمش
حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش كرد
او كه افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم

قبل از آنیكه برادر برسد بالینش
پـدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم

به سرش بود بیاید به سرش ام بنین
عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم

كِتف ها را كه تكان داد، حسین افتاد و
دست بگذاشت به رویِ كمرش، ریخت به هم

خواست تا خیمه رساند، بغلش كرد، ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم

نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم

به سرِ نیزه ز پهلو سرش آویزان بود
آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم

حسن لطفی