باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

 

عاقبت آه کشیدم نَفسِ آخر را
نفسِ سوخته از خاطره‌ای پَرپر را

روضه ‌خوانیِ مرا گرم نمودی امشب
روضه ‌یِ آنهمه گُل ، آنهمه نیلوفر را

آخرین حلقه‌یِ شب‌هایِ مُحرم هستم
شُکر اِی زَهر ندیدم سحری دیگر را

باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده‌است
باورم نیست تماشایِ تَنی بی سر را

باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدنِ سوختنِ چـارقَدِ دختر را

غارتِ خود و عَلَم ، غارتِ گهواره و مَشک
غـارتِ پیرهن و غارتِ انگشتر را

ذوالجَناحی که زِ یالَش به زمین خون میریخت
نیزه‌هایی که رُبودند سَرِ اکبر را

آه در گوشه‌ی ویرانه که دِق مرگ شدیم
تا که همبازیِ من زد نَفسِ آخـر را

کمکِ عمّه شدم تا بدنَش خاک کنیم
بِیـنِ زنجیر نهان کرد تَنی لاغر را

چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش ، تکه‌ای از معجر را

شاعر: حسن لطفی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page