لحظه آخرین غزل، ترس ندارم از اجل

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

دور شدم از این و آن، با خودم آشنا شدم
آینه در حجاز بود، عاشق مصطفی شدم

سرمه نمی برم به چین، قند و شکر نمی خرم
نقره و زر نخواستم، صاحب کیمیا شدم

بار شتر گذاشتم، وقف تو هرچه داشتم
دانهء عشق کاشتم، در قفست رها شدم

با تو جرس به هر نفس، مصرع عاشقانه ایست
با تو پر از قصیده ام، با تو غزل سرا شدم

ای که ملول می‌شوی از نفس فرشته‌ها
باور من نمی شود، همنفس شما شدم

سفرهء دل برای من، باز کن آیه ای بخوان
حرف بزن که مَحرمِ زمزمهء حرا شدم

قطرهء من فرات شد، ذرّه ام آفتاب شد
پیش تو سیّدالبشر، سیّدة النّسا شدم

پشت سرت من و علی، قامت عشق بسته ایم
تو همه مقتدا شدی، من همه اقتدا شدم

من به تو دست یاعلی داده ام از صمیم دل
مرگ جدام کرده است از تو اگر جدا شدم

لحظه آخرین غزل، ترس ندارم از اجل
پیرهن تو در بغل، با تو دوباره «ما» شدم

سید حمیدرضا برقعی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page