احاديث فراوانى كه در كتب صحاح و سنن و مسانيد و كتب سيرۀ نبوى و تواريخ معتبر نزد علماى مكتب خلفا آمده، نشان دهندۀ حوادث شگفتآورى هستند كه به هيچ وجه از صحّت، برخوردار نيستند، چنان كه نتايجى را كه از اين احاديث، استنباط كرده و بدانها دل بستهاند، به هيچ وجه، صحيح نيستند؛ زيرا درست در همين زمانى كه در اين احاديث نقل شده، پيامبر خدا، ابو بكر و عمر و ديگر مهاجران و انصار را براى جنگ با روم، به فرماندهى اُسامه فرا خوانده و بسيج كرده بود. چگونه ممكن است در همين حال، يكى از اين دو را براى امامت مردم، معين كرده و با شدّت، بر آن تأكيد كرده باشد، حال آن كه پيامبر (ص) ، مكرّر تأكيد مىكرد: «لشكر اُسامه را راه بيندازيد» و كسى را كه از همراهى با اين لشكر، سرپيچى كند، لعنت كرد. مورّخان مىگويند: 1روز دوشنبه، دوم صفر سال يازدهم هجرى، پيامبر خدا (ص) به مردم دستور داد تا براى جنگ با روم، آماده شوند و فرداى آن روز، اسامة بن زيد را به نزد خويش، فرا خواند و فرمود: «به سمت مكانى كه پدرت در آن كشته شد، برو و لشكر را بر دشمن، بتازان. تو را فرمانده اين لشكر، قرار دادم» . . . . امّا روز چهارشنبه، پيامبر خدا (ص) بيمار شد، تب كرد و سردرد، بر ايشان، غلبه كرد. فرداى آن روز، حضرت، پرچم جنگ را به دست اسامه سپرد و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا، با كسانى كه به خدا كفر ورزيدهاند، بجنگ» . اُسامه، با پرچم جنگ، از شهر خارج شد و آن پرچم را به بُريدة بن حَصيب اَسلَمىسپرد و لشكر را در جُرف، 2تشكيل داد، و هيچ كس از مهاجران نخستين و انصار، باقى نمانده بودند، مگر براى اين جنگ، فرا خوانده شده بودند و در ميانشان، كسانى چون: ابو بكر و عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح و سعد بن ابى وقّاص و سعيد بن زيد و قتادة بن نعمان و سلمة بن اسلم، حضور داشتند. البته افرادى در لشكر بودند كه به فرماندهى اُسامه، خُرده گرفته، مىگفتند: پيامبر (ص) ، اين نوجوان را بر مهاجران، امير قرار داده است. پيامبر خدا (ص) از شنيدن اين سخن، به شّدت خشمگين شد، از خانه، بيرون آمد و در حالى كه پارچهاى بر سر و پارچهاى ديگر بر بدن خود پيچيده بود، بر بالاى منبر رفت و فرمود: «سخنانى كه بعضى از شما در بارۀ انتخاب اُسامه به فرماندهى لشكر گفتهايد، به گوش من رسيده است. اگر به انتخاب من در بارۀ فرماندهى اُسامه، خرده مىگيريد، قبلاً هم در مورد انتخاب پدرش، خرده مىگرفتيد. . .» . 3پيامبر خدا (ص) بعد از سخنرانى، از منبر پايين آمد و وارد خانه شد، و آن روز، شنبه، دهم ربيع اوّل 4بود. مسلمانانى كه با اُسامه، همراه مىشدند، با پيامبر خدا (ص) وداع كرده، رهسپار لشكرگاه در جُرف مىشدند. در همان روز، بيمارى حضرت، شدّت يافت؛ ولى پيوسته مىفرمود: «لشكر اسامه را حركت دهيد» . اُسامه، در روز دوشنبه، به لشكرگاه برگشت و آن روز صبح، پيامبر خدا (ص) -كه حالش اندكى بهتر شده بود-، قبل از حركت اُسامه، به او فرمود: «در سايۀ رحمت و بركت خدا، حركت كن» . اُسامه، با پيامبر (ص) خداحافظى كرد و به سوى لشكرگاه، برگشت. زمانى كه اُسامه به لشكرگاه رسيد، به لشكر فرمان داد تا براى جنگ، حركت كنند. هنگامى كه او قصد سوار شدن بر مركب كرد، پيك و فرستادۀ مادرش اُمّ اَيمَن، نزد او آمد و گفت: پيامبر خدا (ص) در حال وفات است. اُسامه، هنگام غروب آفتاب، به مدينه باز گشت و عمر و ابو عبيده نيز همراه او بودند. آنها در حالى به مدينه رسيدند و بر بالين پيامبر (ص) آمدند كه حضرت، از دنيا رفته بود. مسلمانانى كه در لشكرگاه، جمع شده بودند، وارد مدينه شدند و بُريدة بن حصيب نيز با پرچم اُسامه، وارد مدينه شد و پرچم را كنار خانۀ پيامبر (ص) در زمين، فرو برد. در روايت جوهرى، 5آمده است: اسامه، از پيامبر خدا (ص) درخواست كرد كه حركتش را به تأخير بيندازد تا از سلامت پيامبر خدا (ص) مطمئن شود. حضرت به اسامه فرمود: «به آنچه امر كردم، عمل كن» . در اين هنگام، پيامبر (ص) از حال رفت و اسامه، برخاست و مهياى حركت شد. هنگامى كه پيامبر خدا (ص) حالش بهتر شد، از اسامه و لشكر، سؤال كرد. به حضرت خبر دادند كه لشكريان، آمادۀ حركت شدهاند. پس ايشان، پيوسته مىفرمود: «لشكر اسامه را حركت دهيد. خدا، لعنت كند كسى را كه از همراهى با اين لشكر، سرپيچى كند!» و اين جمله را بارها فرمود. اُسامه، از مدينه بيرون آمد، در حالى كه پرچم جنگ، همراه او بود و صحابه، در پيشِ روى او در حركت بودند تا اين كه به جُرف رسيدند و پياده شدند. ابو بكر و عمر و بسيارى از مهاجران، و از انصار هم اُسيد بن حَضير و بشير بن سعد و برخى ديگر از بزرگان، همراه اُسامه بودند. در آن جا بود كه فرستادۀ اُمّ ايمن، مادر اسامه، آمد و به او گفت: صبر كن و براى جنگ، حركت مكن. پيامبر خدا (ص) درحال وفات است. پس در حالى كه پرچم جنگ با او بود، باز گشت و وارد مدينه شد. . . . 6يعقوبى مىگويد: ابو بكر و عمر، در زمان حياتشان، هيچ گاه از اُسامه به اسم، ياد نمىكردند و معمولاً او را با لفظ «امير» ، مورد خطاب قرار مىدادند. هنگامى كه ابو بكر به خلافت رسيد، به اُسامة بن زيد، فرمان داد تا لشكر را حركت بدهد و از او درخواست كرد كه عمر را وا گذارد و همراه خويش نبَرَد تا وى بتواند در امور حكومتى، از او كمك بگيرد. اُسامه گفت: در بارۀ خودت، چه مىگويى؟ ابو بكر، در پاسخ اسامه گفت: اى پسر برادرم! مىبينى كه مردم، چه كردهاند و مرا به حكومت، انتخاب كردهاند! عمر را براى كمك به من، رها كن و در پىِ كار خويش برو. 7
پاورقی:
1) . خلاصهاى از: الطبقات الكبرى (ج2، ص190) و عيون الأثر (ج2، ص281) آورده شده است.
2) . جُرْف، مكانى واقع در غرب مدينه بوده است.
3) . زيد، پدر اُسامه و اُسامه، هر دو در جوانى بر لشكرى امير شده بودند كه مشايخ قريش در آن لشكر، سرباز بودند و اين، بر پيرمردان قريشى بسيار گران مىآمد و از اين رو، به آن اعتراض مىكردند.
4) . اين تاريخ، بنا بر روايت و نقل مكتب خلفاست كه وفات پيامبر (ص) را دوازدهم ربيع اوّل مىدانند، نه به روايت مكتب اهل بيت (ع) كه تاريخ وفات ايشان را 28 صفر گفتهاند.
5) . روايتهاى جوهرى در شرح نهج البلاغةى ابن ابى الحديد، آمده است. ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى (م 298 ق) ، صاحب كتاب السقيفة و الفدك است و ابن ابى الحديد، از آن در شرح خود، بهره برده است.
6) . شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، ج6، ص52.
7) . تاريخ اليعقوبى، ج2، ص127. ساير مورّخان نيز همين را مىگويند.
مأموريت يافتن ابو بكر و عمر به فرماندهى اُسامه و لزوم اطاعت از او
- بازدید: 1054