اجتماعى نافرجام

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

 چون برادر زاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت وصليبها را در گرداگدر او بگردانيدند، واسقفها به حال تعظيم بر خاستند واوراق اناجيل را بگشودند، ومهيا شدند، كه مراسم ازدواج را به جاى آورند، ناگهان همه صليبها سرنگون شدند، پايه هاى تخت به لرزه در آمد وفرو ريخت، آن جوان كه بر فراز تخت قرار داشت مدهوش بر زمين افتاد.
رنگ كشيشان پريد ولرزه براندامشان افتاد، واسقف اعظمشان به پدر بزرگم گفت:
(پادشاها: ما را در مورد اين حوادث نافرجام ونحوست بار كه پيش در آمد نابودى آئين مسيحيت وشيوه امپراطورى است معذور بدار).
پدر بزرگم كه شديدا از اين پيشامد ناگوار افسرده بود وآن را به فال بد زده بود، به كشيشان گفت:
(اين پايه را استوار سازيد واين صليبها را يكبار ديگر بر پا داريد، آنگاه ديگر برادر اين داماد نگون بخت را فرا خوانيد، تا اين دختر را به ازدواج او درآورم، تا اين نحوست با فرخندگى او بر طرف شود).
بار ديگر كه مجلس بياراستند وفرمان او را به كار بستند نظير همان حوادث وحشتناك به وقوع پيوست، همه وحشت زده پراكنده شدند، وپدر بزرگم افسرده ودل مرده برخاست وبه حرمسرا رفت وپرده هارا بياويخت.