ابوهاشم كه وارد شد، نفس نفس مى زد. جمعى كه اطراف امام بودند، همه به او نگاه كردند.
گفت :
- سرورم ! خبر را شنيده ايد؟
- كدام خبر؟
- قرار است به مدينه بروند و شورشيان آن جا را سر جاى شان بنشانند. همه جا را مى خواهند به آتش بكشند!
- چه كسى ؟
- بغا، سردار دلير حكومت ! سپاهى عظيم تدارك ديده و قصد حركت دارد. از آن جا مى آيم .
امام هادى عليه السلام با شنيدن خبر برخاست و فرمود:
- سوار مركب هاى تان شويد تا برويم از نزديك ببينيم اين سردار چگونه نيروهايش را تجهيز و مسلح كرده است .
ابوهاشم در راه به امام گفت :
- هر طور شده بايد جلوى او را بگيريم . مدينه شهر پيامبر (ص ) است و نبايد مورد بى حرمتى قرار گيرد.
- نگران نباش !
به لشكرگاه رسيدند. سپاه در حال حركت از مقابل آنان بود. اسب شواران به طور منظم در گروه هاى 36 نفرى حركت مى كردند و برق شمشيرها زير نور خورشيد، خبر از آمادگى جنگجويان و تازه بودن تسليحات مى داد.
ابوهاشم با خود فكر مى كرد: اگر اينان به مدينه برسند، همه را تار و مار مى كنند. در همين افكار و غرق تماشا بود كه ((بغا)) فرمانده تنومند سپاه از جلوى آنان عبور كرد. ((بغا)) با اشاره ى امام ايستاد و به امام و همراهانش نگاه كرد. امام به زبان تركى او صحبت كرد. همراهان نفهميدند امام چه فرمود:
فرمانده با آن اندام ورزيده و قوى ، در حالى كه لباس جنگى سنگينى بر تن داشت ، از اسبش پياده شد و نزديك حضرت آمد. ابوهاشم از ترس ، خود را عقب كشيد. ((بغا)) بر خلاف ظاهر خشنش برخوردى كرد كه تعجب همه را برانگيخت . او جلو آمد و زانو زد. سپس پاى امام را بوسيد. حضرت دوباره چيزى به وى فرمود و خداحافظى كرد.
ابوهاشم بسيار تعجب كرده بود، نمى توانست صحبت هاى امام و پياده شدن فرمانده و اداى احترام او را به هم ربط دهد. صبر كرد تا امام و همراهيان ، از سپاه دور شدند. آن گاه رو به سردار سپاه كرد و گفت :
- اى سردار! تو را سوگند مى دهم به خدا، جريان چه بود؟ چه شد كه چنين كردى ؟!
فرمانده پرسيد:
- اين مرد پيغمبر است ؟
- نه ، چطور؟!
- او مرا به اسمى صدا كرد كه در زمان كودكى ام در سرزمين ما، مرا بدان مى خواندند، كه تا اين لحظه كسى از آن آگاهى نداشت . اگر پيغمبر نيست ، پس كيست ؟
- او فرزند پيغبر است . على بن محمد، امام هادى عليه السلام است .(31)
- پاورقی -
31 - اعلام الورى ، ص 359.
سردار خاكسار!
- بازدید: 814