با دُلو از چاه آب كشيده بود و دست و پايش را مى شست . جلو رفتم و پرسيدم :
- كارت تمام شد؟
- آرى ، تمام تمام . حالا پول مرا چه كسى مى دهد؟ تو يا صاحب خانه ؟
- من خدمتگزارم . وقتى سرورم آمد، پولت را مى دهد. راستى با دستمزدت چه كار مى كنى ؟ مى خواهى پس انداز نمايى يا همه را خرج مى كنى ؟
- نمى دانم . هنوز تصميم نگرفته ام . شايد نيمى از آن را پارچه بخرم تا همسرم براى بچه ها لباس بدوزد، نصفه ى ديگر را هم خرما.
- آن همه خرما به چه دردت مى خورد؟ مى خورى ؟
- نه ، شايد شراب درست كنم و بفروشم .
- شراب بسازى ؟!
- آرى !
از شنيدن حرف كارگر، لب هايم را ورچيدم و با ناراحتى سرم را برگرداندم . درهمين لحظه امام على النقى عليه السلام وارد شد. چهره اش نشان مى داد كه بسيار ناراحت است .
به داخل اتاق رفت و صدايم كرد.
محضرش رفتم . چهارصد درهم داد و فرمود:
- اين را به او بده و بگو زود از اينجا برود.
- ولى آقا!او تصميم دارد كه ...
- خودم مى دانم . او براى من كار كرده و اين مبلغ ، حق اوست .
مى تواند در هر راهى كه دلش مى خواهد، خرج كند. از قول من به او بگو كه با دويست درهم پارچه بخرد، ولى نسبت به دويست درهم باقى مانده ، در تصميمش تجديد نظر كند و از خدا بترسد.
پول ها را گرفتم و نزد مرد برگشتم و پيام امام را به او رساندم . گفت :
- اى خبر چين ! چرا به او گفتى ؟
- من چيزى نگفتم .
- اگر تو نگفتى ، چگونه از تصميم من با خبر شد؟
- واى بر تو! او امام است و همه چيز را مى داند. فكر مى كنى از درون من و تو بى خبر است ؟
- اگر مى داند، چرا پول داد؟
- چون حق تو است . برايش كار كرده اى ، ولى اگر كارى را كه گفتى بكنى ، ضررش را مى بينى ! مرد به گريه افتاد و گفت :
- مقبل ! من خجالت مى كشم از او عذر خواهى كنم ، اما تو به ايشان بگو: به خدا سوگند مى خورم كه تا حال نه شراب ساخته ام و نه نوشيده ام .
پول ها را برداشت و با ديده اى گريان از خانه ى امام خارج شد.
وقتى در را بست ، گفتم :
- اى بيچاره ! چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى ؟!(28)
- پاورقی -
28 - دلايل الامامه ، ص 221-220.
تجديد نظر
- بازدید: 737