كسى كه بخواهد به درجه اجتهاد برسد بايد علوم مختلفى را فرا گيرد. آيات قرآن و روايات وارده گاهى درباره مطلبى صحبت مىكنند كه ممكن است يك فقيه معناى آن را نداند ولى اگر مطلب مورد بحث مربوط به احكام شرعى باشد نمىتواند يك مجتهد بگويد كه من معناى آن را نمىدانم اگر چه زبان او عربى نباشد. مثلا در مسائل مربوط به نماز يا حج يا ارث و غير اينها، يك فقيه بايد لغاتى را كه در مباحث مربوطه وارد شده بداند. از جمله آن لغات كلمه «كلاله» است كه در مبحث ارث، دانستن معناى آن ضرورى است.
يكى از مواردى كه صاحبان صحاح نيز نتوانستند آن را كتمان كنند اينكه عمر تا آخر عمر نتوانست معناى كلاله را ياد بگيرد. او بارها براى تعليم آن به رسول خدا (ص) رجوع كرد ولى عاقبت آن را نياموخت. به اين حديث، كه در يكى از صحيحترين كتابهاى روائى اهل سنت آمده، توجه فرمائيد:
عمر در روز جمعهاى خطبه اى خواند و در آن از نزديكى اجلش خبر داد و شش نفر را به عنوان مشورت درباره تعيين خليفه معين كرد سپس چنين گفت:
«ثمّ انى لا أدع بعدى شيئا أهم عندى من الكلالة. ما راجعت رسول اللّه (ص) في شىء ما راجعته في الكلالة. وما اغلظ لى في شىء ما اغلظ لى فيه. حتى طعن باصبعه في صدرى فقال: «يا عمر ألا تكفيك آية الصيف التى في آخر سورة النساء؟» وانى إن اعش اقض فيها بقضية يقضى بها من يقرأ القرآن ومن لا يقرأ القرآن...»(1).
آرى عمر در آخرين لحظات عمرش مىخواست معنائى براى كلاله بگويد كه اگر كسى قرآن هم نخوانده باشد آن را بفهمد. اينجا است كه مسلمانان بايد خدا را شكر كنند از اينكه اجل مهلتش نداد و نتوانست بدعتى ديگر درباره يكى از احكام قطعى قرآن ايجاد كند.
آيا باز هم جاى شكى براى انسان منصف باقى مىماند كه نه تنها داستان شير خوردن عمر واقعيت ندارد بلكه از نظر علمى، عمر از بسيارى از اصحاب پايينتر بود؟
در اينجا بى مناسبت نيست حديثى را كه علامه امينى رحمهالله نقل كرده بياوريم:
«طارق بن شهاب مىگويد: عمر كتفى برداشت (استخوان پهن شانه كه بر آن چيز مىنوشتند). و اصحاب را جمع كرد. سپس گفت: من درباره كلاله قضاوتى مىكنم كه زنها هم در سراپرده بتوانند بياموزند. در اين حال مارى از اطاق خارج شد و مردم پراكنده شدند. عمر گفت: اگر خداى عزوجل اراده كرده بود اين امر تمام شده بود»(1).
«عمر گفت: سه چيز است كه اگر رسول خدا (ص) آن را بيان مىكرد برايم از دنيا و آنچه در آن است محبوبتر بود: كلاله و ربا و خلافت»(2).
حال سرى به ابو داود و ترمذى بزنيم و ببينيم كه آن دو براى حفظ مقام خليفه چه كردند:
ابو داود: «مردى (!) نزد پيامبر (ص) آمد و گفت: يا رسول اللّه! يستفتونك في الكلالة، ما الكلالة؟ (يعنى از تو درباره كلاله مىپرسند، كلاله چيست؟) حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافى است»(3).
ترمذى: «مردى (!) نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: «يا رسول اللّه! يستفتونك قل اللّه يفتيكم في الكلالة» حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافي است»(4).
ما قضاوت درباره تحريف اين دو محدث را به خوانندگان محترم وا مىگذاريم.
حديث بخارى را به خواست خدا در مبحث آتى خواهيم نوشت. البته در ضمن از ابو داود نيز اقرار خواهيم گرفت كه عمر معناى كلاله را ندانست ولى فعلا بد نيست براى خوانندگانى كه عربى نمىدانند كلاله را معنى كنيم.
المنجد: الكلالة - من لا ولد له ولا والد. يعنى كسى كه نه پدر دارد و نه فرزند.
مجمع البحرين:... هم الوارثون الذين ليس فيهم ولد ولا والد... يعنى وارثانى كه در ميان آنها پدر و فرزند نباشد.
اما آيه صيف -يعنى آخرين آيه سوره نساء- كه رسول خدا (ص) عمر را به آن ارجاع مىداد و مىفرمود همان ترا كافي است معناى آن چنين است:
«از تو (درباره كلاله) مىپرسند. بگو خدا فرمان خود را درباره كلاله بيان مى فرمايد. اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و وارث او برادر يا خواهر باشد سهم هر كدام...».
دقت در ترجمه فوق نشان مىدهد كه كلاله يعنى اگروارث كسى برادر يا خواهر باشد نه فرزند. آيا كسى كه مطلب به اين روشنى را نتوانست بفهمد مىتوان گفت: كه او مجتهد بوده است؟ تا چه رسد جملهاى را كه صاحب رياض نقل كرده بخواهيم بگوئيم كه: «إنّ عمر اعلمنا بكتاب اللّه وافقهنا في دين اللّه».
يا بگوئيم: «تسعة اعشار العلم ذهبت يوم ذهب عمر»(1).
آيا اگر ابو بكر كسى ديگر را به عنوان جانشين خودش منصوب مىكرد همه آنچه كه درباره عمر گفته شد درباره آن كس كه جاى ابو بكر نشست گفته نمىشد؟
- پاورقی -
(1) صحيح مسلم، ج 1 ص 396، كتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 17، ح 78.
و نيز در ج 3 ص 1236، كتاب الفرائض، باب ميراث الكلاله (باب 2) حديث 9، با حذف صدر روايت. ابن ماجه نيز آن را در ج 2 سنن ص 910، كتاب الفرائض، باب الكلاله (باب 5) حديث شماره 2726، با حذف صدر و ذيل آن آورده است.
ترجمه: «... آنگاه مهمترين چيز برايم كلاله است. آنقدر كه من درباره كلاله به رسول خدا (ص) رجوع كردم درباره هيچ چيز آنقدر رجوع نكردم و آنقدر كه آن حضرت در مورد اين مسأله با من تند شد در مورد هيچ چيز ديگر نشد (معلوم مىشود كه در مسائل متعددى مراجعات متعدد داشت و آن حضرت از زيادى رجوع و ياد نگرفتنش به او تند مىشد و در مسأله كلاله بيشتر از همه رجوع مىكرد و تند شدن حضرت به او -به علت ياد نگرفتن- نيز بيشتر بود!) تا آنجا كه با انگشت به سينه ام زد و گفت: «اى عمر! آيا آيه صيف -كه در آخر سوره نساء مىباشد- ترا كافي نيست؟» («صيف» يعنى تابستان و به اين علت به اين آيه «صيف» اطلاق مىشود كه در تابستان نازل شده. در مقابلِ آيه «شتاء» يعنى زمستان كه دوازدهمين آيه از همان سوره است و در آن هم از كلاله صحبت شده كه در زمستان نازل شده و چون آيه صيف معناى كلاله را روشن نموده حضرت او را بدان ارجاع مىداد).
و اگر من زنده ماندم درباره آن حكمى خواهم كرد كه دانستن يا ندانستن قرآن تأثيرى در آن حكم نداشته باشد».
(1) الغدير، ج 6 ص 128، به نقل از تفسير طبرى و تفسير ابن كثير.
(2) سنن ابن ماجه، ج 2 ص 911، كتاب الفرائض، باب 5، ح 2727.
«قال عمر بن الخطاب: ثلاث لأن يكون رسول اللّه (ص) بينهن احب إلىّ من الدنيا وما فيها: الكلالة والربا والخلافة».
(3) ج 3 سنن، ص 120، كتاب الفرائض، باب من كان ليس له ولد وله اخوات، ح 2889.
(4) ج 5 سنن، ص 233، تفسير سوره نساء، ح 3042.
ح - عمر معناى كلاله را تا آخر عمر ندانست
- بازدید: 519