ج - حاطب بن أبي بلتعة

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

«امير المومنين عليه‏ السلام فرمود: رسول خدا (ص) به من و زبير و مقداد (و در بعض روايات به جاى مقداد «ابو مرثد» آمده است) مأموريت داد كه مى‏رويد به «روضه خاخ»، (محلى بين مكه و مدينه نزديك مدينه) در آنجا زنى از مشركين را مى‏بينيد كه با او نامه‏اى از «حاطب بن أبي بلتعة» مى‏باشد. نامه را گرفته نزد من بياوريد. ما رفتيم و چون به آنجا رسيديم آن زن را ديديم و از او خواستيم كه نامه را به ما بدهد. او گفت كه نامه‏اى نزدم نيست. هر چه گشتيم نامه‏اى نديديم. دو رفيقم گفتند كه نامه‏اى نيست. من گفتم كه رسول خدا (ص) راست فرمود. به آن زن گفتم: يا نامه را مى‏دهى يا ترا مى‏كشم (در بعض روايات «... يا ترا عريان مى‏كنم») او از ترس، نامه را از لاى موهايش در آورد. آن را خدمت رسول خدا (ص) برديم. نامه از حاطب بود به سوى گروهى از مشركين كه خبر حركت مسلمانان را به سوى مكه داده بود. آن حضرت به حاطب گفت: اين چيست؟ گفت: تعجيل نكن. من اين نامه را كه نوشتم نه از دين برگشتم و نه راه كفر پيش گرفتم. اين مسلمانان هر يك كسى را دارند كه در مكه آنان را پناه دهد و من كسى را ندارم. خواستم بدينوسيله براى خود پشتيبانى بيابم. حضرت فرمود: حاطب راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوييد. عمر گفت: او منافق شد و به مسلمانان خيانت كرد. اجازه بده گردنش را بزنم...»(1).
در بعض روايات آمده است كه عمر اين جمله را دو بار گفت: يكبار قبل از سؤال و جواب رسول خدا (ص) با حاطب و بار ديگر بعد از آنكه آن حضرت فرمود: او راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوئيد.
اين هم يكى ديگر از مواردى است كه عمر نشان داد مى‏توان با دستور پيامبر مخالفت كرد.
نكته ديگرى كه در داستان فوق ديده مى‏شود ايمان أمير المؤمنين عليه ‏السلام به گفته پيامبر (ص) است كه اگر حضرتش همراه مقداد و زبير نبود آن زن مى‏رفت و خبر به مشركين مكه مى‏رسيد.
بخارى در يكى از روايات (ج 8 ص 32) كه عنوان آن چنين است: «من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا» مى‏خواهد آنچه را كه در باب قبل از آن گفته تخصيص بزند. روايت باب قبل چنين است:
«هر كه مؤمنى را به كفر نسبت دهد مثل اين است كه او را كشته است و كسى هم كه مؤمنى را بكشد در آتش جهنم معذب خواهد بود». او مى‏خواهد بگويد كه اگر كسى به مؤمنى چنين نسبتى داد و اين كار از روى جهل و يا با تأويلى غلط بود روايت قبل درباره او صادق نيست و در حقيقت اين را استثناء از حكم باب قبل دانسته است.
آرى اين محدث مى‏خواهد دامن عمر را تطهير كند كه اگر او به مؤمنى نسبت نفاق داد از روى جهل و يا تأويل غلط بوده است؛ پس نه او را كشته و نه در آتش جهنم معذب خواهد بود. سؤال ما اين است كه آيا در مورد حاطب، عمر جاهل بود و يا تأويل غلط نمود؟ مگر رسول خدا (ص) نفرمود كه او راست مى‏گويد و درباره او جز خير نگوئيد؟ آيا نسبت نفاق دادن به يك مؤمن گفتار خير است؟ آيا بعد از آن جمله پيامبر (ص) مى‏توان پذيرفت عمر جاهل بود؟ مگر آنكه بگوئيم روايت باب قبل صحيح نيست و اين نيز توهين به صحيح بخارى است يا اينكه بگوئيم كه عمر بعد از آن توبه كرد ولى هنگام وفات رسول خدا (ص) توبه را شكست و يا غير از اينها از محاملى كه اهل سنت براى توجيه كار عمر بايد دست و پا كنند.

- پاورقی -

 (1) الف - صحيح بخارى، ج 5، ص 99، باب قصة غزوة بدر، باب فضل من شهد بدرا؛ وص 185، باب غزوة فتح؛ وج 6، ص 186، تفسير سوره ممتحنه؛ وج 8، ص 32، كتاب الادب، باب من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا؛ وص 71، كتاب الاستئذان، باب من نظر في كتاب من...؛ وج 9، ص 23، كتاب استتابة المرتدين، آخرين حديث.
ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1941 و 1942، كتاب فضائل الصحابة، باب 36، ح 161، و حديث بعد.
ج - سنن ترمذى، ج 5، ص 382، كتاب التفسير، باب 60، ح 3305.
د - سنن أبي داود، ج 3، ص 47، كتاب الجهاد، باب في حكم الجاسوس إذا كان مسلما، ح 2650.
قسمتى از روايت صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط مى‏شود چنين است: (ج 5 ص 99)
«... فقال النبى (ص): صدق ولا تقولوا له إلاّ خيرا. فقال عمر: أنه قد خان اللّه ورسوله والمؤمنين فدعنى فلاضرب عنقه...».