الف - صلح حديبيه

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

يكى از نمونه‏هاى بارز دين و ايمان عمر جريان صلح حديبيه است، و آن صلحى است كه در سال ششم هجرت بين پيامبر اسلام (ص) و مشركين قريش به امضاء رسيد. در آن سال مسلمانان جهت انجام مراسم حج به مكه رفتند ولى مشركين قريش آنان را از ورود به شهر مانع شدند. سرانجام پس از رفت و آمدهاى متعدد با نوشتن قرار داد صلحى غائله خاتمه يافت. يكى از مفاد قرار داد اين بود كه اگر كسى از قريش مسلمان شد و به مدينه گريخت رسول اكرم (ص) بايد او را به قريش تسليم كند ولى اگر از مسلمانان كسى به مكه فرار كرد قريش چنين وظيفه ‏اى ندارد. در صحيح مسلم آمده است كه وقتى مسلمانان به اين ماده اعتراض كردند حضرت فرمود: اگر كسى از ما گريخت خدا او را دور كند و اگر كسى (مسلمان شد و) نزد ما آمد خداوند به زودى براى او راه گريزى عنايت مى‏فرمايد. و همانگونه كه رسول خدا (ص) فرمود عنايت خدا شامل تازه مسلمانان از قريش شد. جريان از اين قرار است كه مردى از قريش به نام ابو بصير مسلمان شده به مدينه آمد. قريش دو نفر را فرستادند كه او را باز پس گيرند. پيامبر (ص) او را تسليم كرد. چون به ذو الحليفة رسيدند أبو بصير به يكى از آن دو گفت: به خدا قسم چنين مى‏بينم كه شمشير خوبى دارى. گفت: آرى به خدا شمشير خوبى است و من بارها آن را آزموده‏ام. ابو بصير گفت: ببينم چگونه است؟ او شمشير را در اختيار او گذاشت. ابو بصير با ضربه‏اى او را كشت و آن ديگر به مدينه گريخت و در حالى كه مى‏دويد وارد مسجد شد. رسول خدا (ص) چون او را ديد فرمود: اين مرد ترسان است. چون نزد آن حضرت رسيد گفت: به خدا قسم رفيقم كشته شد و من نيز كشته مى‏شوم. أبو بصير آمد و گفت: اى پيامبر خدا تو به عهدت وفا كردى و مرا به قريش تسليم كردى و خدا مرا نجات داد. پيامبر (ص) فرمود: اين مرد اگر كسى را مى‏داشت آتش افروز جنگ مى‏شد. ابو بصير چون اين بشنيد دانست كه او را تسليم خواهد كرد لذا فرار كرد تا به سيف البحر رسيد. بعد از او ابو جندل بن سهيل به او ملحق شد و از آن پس هر كه مسلمان مى‏شد به ابو بصير مى‏پيوست. تا آنكه گروهى نزد او جمع شدند. اينان به هر كاروانى كه از قريش به شام مى‏رفت تعرض كرده آنان را مى‏كشتند و اموالشان را مى‏گرفتند. قريش (كه چنين ديدند) نزد رسول خدا (ص) فرستادند و او را به خدا و حق رحم قسم دادند كه (اين ماده از قرار داد را كان لم يكن تلقى كند و) هر كه از قريش اسلام آورد در امان است. آنگاه رسول خدا (ص) از پى ابو بصير و يارانش فرستاد و آنان وارد مدينه شدند(1).
در اين ميان عملكرد عمر در صلح حديبيه قابل دقت است:
«عمر نزد رسول خدا (ص) رفت و گفت: يا رسول اللّه آيا ما بر حق و آنان بر باطل نيستند؟ حضرت فرمود: آرى. گفت: آيا كشته‏ هاى ما در بهشت و كشته ‏هاى آنها در جهنم نيستند؟ فرمود: آرى. گفت: پس چرا تن به پستى دهيم (و با آنان بدين نحو صلح كنيم در حاليكه مى‏توانيم بجنگيم). فرمود: من رسول خدا(ص) هستم و خدا مرا ضايع نمى‏كند. عمر با خشم از نزد آن حضرت بيرون رفت و در حالى كه نمى‏توانست صبر كند نزد ابوبكر رفت و همان كلمات را به او گفت و از ابوبكر نيز همان جواب را شنيد. زهرى مى‏گويد عمر گفت: من به خاطر آن كارهائى انجام دادم (!) »(2).
قبل از بررسى روايت مذكور به نكته ‏اى كه بخارى در هر سه جا با اختلاف نقل كرده توجه مى‏كنيم و آن اينكه سؤال عمر از رسول خدا(ص) مختلف و جواب آن نيز مطابق سؤال بود. آنگاه مى‏بينيم چون همان سؤالات را از ابوبكر مى‏پرسد همان جواب را مى‏شنود حال اين نقل صحيح باشد يا نه، بعض از علماى اهل سنت آن را دليلى بر اعلميت ابوبكر مى‏دانند. ابن حجر مى‏گويد:
«... بل هو من أكابر المجتهدين بل هو أعلم الصحابة على الاطلاق...»(1).
آنگاه اولين دليل خود را جريان فوق نقل مى‏كند.
ما از عموم منصفين از اهل سنت مى‏خواهيم كه بگويند كجاى جريان مزبور دليل بر علم و اجتهاد است تا چه رسد بخواهد دليل باشد كه او اعلم اصحاب است
اولين سؤالى كه در بررسى روايت مذكور به ذهن مى‏رسد اين است كه آيا عمر اهل جنگ بود كه خواهان زير بار صلح مذكور نرفتن و جنگ با مشركين بود؟ كسى اين تقاضا را داشته باشد كه بتواند بجنگد و آنگاه كه كار بر مسلمين سخت شد فرار نكرده و رسول خدا (ص) را در ميان دشمنان تنها نگذارد و خود جان سالم به در ببرد. او - چنانچه گذشت - در احد و خيبر و حنين و ذات السلاسل نشان داد كه قدرت مقابله با دشمن را ندارد و در هيچ جنگى نه به كسى ضربه ‏اى زد و نه از كسى ضربه‏ اى خورد. با اين حال ما نمى‏دانيم كه اصرار او به جنگ، آن هم با آن شرائط به چه دليل بود! ديندارى عمر از برخورد او معلوم مى‏شود كه وقتى رسول خدا (ص) فرمود: اگر كسى نزد ما آمد خداوند براى او راه گريزى فراهم مى‏كند؛ به جاى قبول كردن و تسليم شدن - كه نشانه ديندارى است - بدان اعتراض كرده آن هم به صورتى كه خشم و غضب او را فرا گرفته و چون پيامبر جواب او را داد نزد ابوبكر رفته و بعد از آن هم كارهائى كرد كه بخارى از نقل آن خود دارى كرد. البته مسلم تفصيل واقعه را ننوشت. شايد مى‏دانست كه اگر بنويسد بايد بگويد كه عمر چه كرد!
ابن أبي الحديد مى‏نويسد كه وقتى عمر با عصبانيت از نزد رسول خدا (ص) بلند شد چنين گفت: «لو أجد أعوانا ما أعطيت الدنية أبدا»(2). البته همين آقاى ابن أبي الحديد در جاى ديگر از ذكر قول عمر خوددارى كرده و فقط >مى‏نويسد: «... في ألفاظ نكره حكايتها...»(3).
آرى اين است ارزش خوابى كه از رسول خدا(ص) جعل كرده و به آن حضرت نسبت دادند. حال ببينيم كه آيا عمر بعد از قول ابو بكر آرام شد يا باز هم در ترديد خود باقى بود:
بخارى و مسلم در مداركى كه گذشت نوشته‏ اند كه بعد از گفتگوى رسول خدا (ص) و ابو بكر با عمر سوره فتح نازل شد و چون آن را به عمر ارائه دادند آرامش يافت و گفت: آيا اين فتح است؟ پيامبر فرمود: آرى ولى نگفتند كه اين سوره چه مدت بعد از آن گفتگو نازل شد.
مسلم در روايتى ديگر مى‏نويسد كه سوره فتح هنگام برگشت از حديبيه نازل شد.(4) يعنى تا وقتى كه آنها در آن >مكان بودند عمر همچنان از اين عمل رسول خدا (ص) در غضب بود. آيا ما اين را باور كنيم يا ايمان او را به حرف زدن گاو و گرگ! قضاوت با شما خوانندگان.

- پاورقی -

 (1) صحيح بخارى، ج 3، ص 8 - 257، كتاب الشهادات، باب الشروط في الجهاد والمصالحة... .
(2) الف - صحيح بخارى، همان، ص 256؛ و ج 4، ص 125، كتاب الجهاد، باب بعد از باب اثم من عاهد ثمّ غدر؛ وج 6، ص 170، آخرين حديث از تفسير سوره فتح.
ب - صحيح مسلم، ج 3، ص 1411، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 94.
متن قسمتى از حديث اول صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط است چنين است:
«... فقال عمر بن الخطّاب: فاتيت نبى اللّه فقلت: ألست نبى اللّه حقا؟ قال: بلى. قلت: ألسنا على الحق وعدونا على الباطل؟ قال: بلى. قلت: فلم نعطى الدنية في ديننا إذا؟ قال: انى رسول اللّه ولست أعصيه وهو ناصرى... قال الزهرى: قال عمر: فعملت لذلك اعمالا» و در ج 6 ص 70 آمده است كه: «... فرجع متغيظا فلم يصبر حتى جاء ابا بكر...».
 (1) الصواعق المحرقة، ص 33، يعنى:... بلكه او از بزرگان مجتهدين بلكه مطلقا او دانشمندترين اصحاب مى‏باشد... .
(2) شرح نهج البلاغة، ج 12، ص 59، يعنى: اگر ياورانى مى‏يافتم هرگز تن به پستى نمى‏دادم.
(3) همان، ج 1، ص 183، يعنى: الفاظى گفت كه ما خوش نداريم آن را نقل كنيم.
(4) ج 3 صحيح، ص 1413، كتاب الجهاد والسير، باب 34، ح 97.
«... لما نزلت: انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه إلى قوله فوزا عظيما، مرجعه من الحديبيه...».