از ابن عباس نقل شده كه گفت: بر عمر بن خطاب قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون شد و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت بگوئيد بمن چه بايد بكنم، پس همگى گفتند اى امير مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى، پس عمر غضب كرد و گفت: اتقوا لله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم به ترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند: اى امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما نيست.
پس گفت: اما قسم بخدا كه من ميشناسم كسى را كه اصل سرچشمه آن و كاملا بان آشناست و ميداند پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.
پس گفتند: گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر گفت: به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس و آيا هيچ زن آزادى مانند او را در پرى و مهارت آورده برخيزيد برويم نزد او.
پس گفتند: اى امير مومنان آيا شما نزد او ميرويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.
گفت: هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقيمانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد-
در خانه او حكم ميايد، پس همه متوجه بانحضرت شده و او را در چهار ديوارى و خانه اى يافتند كه ميخواند: " ايحسب الانسان ان يترك سدى " آيا انسانى خيال ميكند كه او را واميگذارد مهمل و بيحساب و آنرا تكرار ميكرد و ميگريست پس عمر بشريح گفت: بگو بابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.
پس شريح گفت من در مجلس قضاوت و داورى نشسته بودم پس اين مرد آمد و گفت كه مردى دو زن را باو سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد، پس باو گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.
پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدنديكى پسر و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است و دختر را براى ميراث از خود نفى ميكنند.
پس فرمود بچه حكم كردى ميان آنها، پس شريح گفت: اگر نزد من چيزى بود كه بان ميان ايشان قضاوت كنم نزد شما نمياوردم آنها را، پس على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود بدرستيكه حكم در اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين، آنگاه قدحى خواست و بيكى از دو زن فرمود: شير بدوش، پس دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد سپس بديگرى فرمود: تو بدوش شيرت را پس دوشيد و كشيد پس آنرا نصف از شير اول ديدند پس باوفرمود: تو دخترت را بگير و بديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير.
آنگاه بشريح فرمود: آيا نميدانى كه شير دختر نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چيزى،پس عمر تعجب كرد تعجب سختى آنگاه گفت: ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد درشدتيكه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى نگذارد كه تو در آن نباشى.
كنز العمال ج 3 ص 179- مصباح الظلام جردانى ج 2 ص 56.
ابوالحسن خدا مرا باقى نگذارد براى مشكلى كه تو در آن نباشى
- بازدید: 1054