علل قيام حسين (عليه السّلام)

(زمان خواندن: 65 - 130 دقیقه)

1 ـ اطاعت فرمان خدا و اداى تكليف
محرك انسان به كار و قيام و نهضت، گاه امور مادى و منافع دنيائى و اغراض شخصى، و به عبارت ديگر خودبينى و كام گيريهاى نفسانى است و گاه حبّ به خير و فضيلت و انجام تكليف و وظيفه است.
محتاج به توضيح نيست كه اگر محرك شخصى عوامل مادى و شخصى باشد، درجه عمل پست بوده و عامل آن شايان تقدير نيست، و كار او با كار حيوانات، تفاوت ندارد و همان گونه كه آنها به دنبال علف و كاه و دانه به حركت مى آيند، بيشتر انسانها هم مقصدشان برتر از هدف حيوان نمى باشد. (1)
بلى، اين انسانها اگر از راه مشروع براى تأمين منافع مادى كوشش كنند و خيانت و تجاوز به حقوق ديگران ننمايند و فزونى طلبى آنها را كور و كر نسازد و آداب اخلاقى و شرعى را رعايت كنند، ملامتى بر آنان نيست، و مى توان گفت كه عالم انسانيت را پشت سر گذارده، و در كلاس اول انسانيت قدم نهاده بلكه مثاب و مأجور و مصداق آيه شريفه:
(وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِى الاْخِرَةِ حَسَنَةً) (2)
مى باشند.
و اگر از طرق نامشروع غرائز خود را سير نمايند، مستحق سرزنش و كيفر بوده و ستمكار و طاغى و ياغى، دزد، قمار باز و ربا خوار و آدم كش و بى عفت و بى ناموس و... از آب در مى آيند.
بنابراين، اكثريت خوبان جامعه و افراد سر براه كسانى هستند كه از راههاى حلال و مشروع، منافع مادى و مقاصد شخصى خود را تحصيل مى كنند و عموم كسانى كه از راه مستقيم منحرف شده اند كسانى هستند كه در مقام اشباع غرائز به هر كار و به هر وسيله دست مى زنند و حلال و حرام، در قاموس آنان مترادف بوده و فزونى طلبى آنها از هر جهت حد و اندازه ندارد.
و اگر محرك بشر حب به خير و نيكى و اداى تكليف باشد، و در آن شائبه غرض شخصى نباشد، عمل بسيار عالى و صادر از جنبه انسانيت خالص و صاحب آن شايسته همه گونه تحسين و تقدير است، و همانطور كه حسن خير و فضيلت و عدالت بالذات درك مى شود، صاحب چنين عملى نيز بالذات محبوب و شرافتمند است.
يكى از هدفهاى تربيت صحيح و دعوت انبياء اينست كه حب به خير، و دوستى علم و عدالت براى ذات خير در آدميان كامل شود و همه به سوى اين نقطه، هدايت شوند تا هم غرضها و مقاصد در يك نقطه متمركز و سير و حركت همه به سوى يك مقصد و به هواى يك چيز باشد و هم به كمال انسانيت نايل شوند.
آنچه گفته شد اشاره اى در اين موضوع بيش نيست، و شرح و تفصيل آن موجب اطاله كلام و دورى از مقصد كتاب مى شود.
يك صنف ديگر هستند كه محرك و مؤثر در وجودشان مافوق تمام اين عوامل و برتر از تمام اين مقاصد است.
اينها بندگان حقيقى و خاص خدا هستند كه غير از بندگى و فرمانبرى، كار و مقصد و هدفى ندارند. كار اين بار يافتگان را به هيچ علت و سببى جز فرمانبرى خدا و بندگى و امتثال امر و اطاعت فرمان نمى توان استناد داد. آنها نه از مصلحت مأمور به، و نه از مفسده منهى عنه مى پرسند و نه از فلسفه و فائده; زيرا در مقام امتثال و فرمان برى سخن از اين مطالب به ميان آوردن فضولى و تجاوز از حد و گستاخى به مولا است.
بنده آن باشد كه بند خويش نيست *** جز رضاى خواجه اش در پيش نيست
نه ز خدمت مزد خواهد نه عوض *** نه سبب جويد ز امرش نه غرض
مؤثر در وجود و متصرف در امورشان خدا است و آن چيزى كه داعى آنها به كار و قيام مى شود امر خدا است، و آيه:
«عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرهِ يَعمَلُونَ » (3)
همه بندگان مقرب خدايند كه هرگز پيش از امر خدا كاري نخواهند كرد و هرچه كنند به فرمان او كنند.
در حق ايشان هم صادق است.
هرچه مرتبه توحيد عاليتر و خالصتر شود، خلوص نيت و تسليم در برابر فرمان حق كاملتر مى گردد و تمام مطالب و مقاصد آنها در جنب مطلوب حقيقى و مقصود بالذات و منتهاى آمال، همه فانى و نيست محض و عدم صرف مى شود. خلوص ايمان و توحيد بى شائبه و پاك از هر رنگ و زنگ، آنها را فقط متوجه به خدا ساخته است.
چشم را از غير و غيرت دوخته *** همچو آتش خشك و تر را سوخته
چنانچه حسين عليه السّلام ـ در دعاى عرفه بدرگاه او عرضه داشته:
«اَنْتَ الَّذي اَزَلْتَ الاَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ اَحِبّائِكَ حَتّي لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا اِلي غَيْرِكَ»
تويي كه ديگران را از قلوب دوستانت راندي تا اينكه غير از تو را دوست نداشته باشند و به جز تو به كسي پناه نبرند.
پس علل حركت و اقدام و نهضت ايشان غير از فرمان خدا و محبت خدا و رضاى خدا چيز ديگرى نيست. دعايشان:
«اَللّهُمَّ ارْزُقْني حُبَّكَ، وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ، وَ حُبَّ كُلِّ عَمَل يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ»
است.
و شعار و ذكرشان:
«لا اِلهَ اِلاَّ الله وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ، وَ اُفَوِّضُ اَمْري اِلَي اللهِ وَ حَسبُنَا اللهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، وَاللهُ اَكْبَرُ»
است.
نيست در لوح دلم جز الف قامت دوست *** چه كنم حرف ديگر ياد نداد استادم
ايشان بالاتر از آنند كه از طمع در حور و قصور و ثواب و سود و جنت موعود، و يا ترس از جهنم و عذاب و عقاب يوم النشور، اطاعت امر كنند، در علل حركات اين افراد ممتاز و بندگان خاص خدا چيزى جز فرمان خدا جستن اشتباه است.
صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور *** با خيال تو اگر با ديگرى پردازم
انبيا و پيغمبران و پيشوايان دينى و ائمه طاهرين كه راهنمايان توحيد خالص و پيشتازان كاروان خدا پرستانند، در اين ميدان سرآمد تمام خلق خدايند و مطالعه تواريخ زندگى آنها عاليترين درس توحيد است.
ابراهيم خليل مى گفت:
(اِنِّي ذاهِبُ اِلى رَبّى سَيَهْدينِ (4))
من (با كمال اخلاص) به سوى خدا مى روم كه البته هدايتم خواهم كرد
و
(اِنَّي وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذي فَطَرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ حَنيفاً وَ ما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ (5))
من با ايمان خالص رو به سوي خدائي آوردم كه آفريننده آسمانها و زمين است و من هرگز با مشركان (در عقايد انحرافى) موافق نخواهم بود.
حضرت خاتم الانبياءصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ مى فرمود:
«اِنَّ صَلوتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتى للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ لا شَريكَ لَهُ (6)»
نماز و طاعت و مرگ و زندگيم همه براى خداست كه پروردگار جهان است و شريكى ندارد.
بعد از پيغمبر اعظم خاندان بزرگوار آن حضرت، على و فرزندانش نمونه هاى عالى توجه خالص به مبدأ و يكتاپرستى بودند.
على كسى بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ چنانچه در روايت است در وصف ايمانش فرمود: اگر آسمان و زمين در يك كف ميزان و ايمان على در كف ديگر گذارده شود، ايمان على سنگين تر خواهد بود.
حق پرستى و عدالت خواهى و آزادمنشى، و زهد; تقوى، شجاعت، صراحت و همه صفات انسانى كه در على و خاندانش بروز كرد، ميوه درخت توحيد و خداپرستى و تسليم و توجه خالص به مبدأ بود. هرگاه دو كار برايشان پيش مى آمد آن را اختيار مى كردند كه رضاى خدا در آن بيشتر باشد.
بزرگترين مظهر خلوص و پاكبازى و جلوه واقعيت و حقيقت و حق پرستى اين خاندان، قيام حسين عليه السّلام ـ بر ضد يزيد و حكومت بنى اميّه بود كه يك قيام خالص الهى و نهضت دينى بود.
حسين عليه السّلام ـ در اين قيام، نه حكومت و مقام ظاهرى و دنيوى مى خواست و نه بسط نفوذ و مال وثروت، براى اطاعت خدا از بيعت يزيد خوددارى كرد و براى اطاعت امر خدا از حرمين شريفين هجرت نمود و براى اطاعت خدا جهاد كرد و براى برانگيخته شدن آن حضرت به اين قيام باعثى جز امر خدا و اداى تكليف نبود.
بنابراين بهترين تعبيرات و واقعى ترين تفاسير براى علت قيام و نهضت حسين عليه السّلام ـ همين است كه بگوئيم علّت قيام، امر خدا بود و اين يك حقيقتى است كه تاريخ و دين و سوابق زندگى حسين عليه السّلام ـ آن را تأييد و تصديق مى كند و غير از اين هم نيست.
تاريخ، شاهدى آشكارتر براى خلوص نيت و خودگذشتگى و تسليم محض در برابر فرمان خدا از فداكارى حسين عليه السّلام ـ نشان نمى دهد.
كدام شاهد براى اخلاص و پاكى نيت، و صفاى باطن و توحيد خالص، بهتر از اينست كه شخص در راه خدا تصميم به مرگ بگيرد و دل به مرگ سپارد و شهادت را با آغوش باز استقبال و آماده مصيبات جانكاهى چون داغ جوانان عزيز و برادران و اصحاب و اطفال و اسيرى بانوان و آه جانسوز لب تشنگان گردد.
پس بسيار خطا است كه اگر كسى عوامل سياسى و منافع مادى و مصالح شخصى يا اختلافات قبيله اى و خانوادگى را در اينجا به حساب آورد و تصور كند كه قيام حسين عليه السّلام ـ مستند به آن گونه علل بوده است، زيرا حسين مرد خدا و بنده خاص خدا بود. بنده اى كه حقيقت معناى بندگى را دريافته بود و خواسته هاى خود را در جنب خواسته خدا نمى ديد و به حساب نمى آورد. حسين، خدا را رقيب و نگهبان خود مى دانست و با چشم معرفت و ديده ايمان، او را مى ديد و خطاب و كلامش با خدا اين بود:
«عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ عَلَيْها رَقيباً، وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْد لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصيباً»
كور باد آن چشمي كه تو را مراقب خود نبيند و زيانبار باد معامله بنده‎اي كه بهره‎اي از دوستيت ندارد.
دعاى عرفه و ادعيه ديگر كه از آن حضرت در روز عاشورا و مواقع ديگر روايت شده، نمايش احساسات روحانى و ذوق و درك وجدانى حسين و جلوه ارتباط او با خدا است. كسى كه در معرفت و خداشناسى داراى چنان مرتبه بلندى باشد، جز به داعى الهى قدمى برنخواهد داشت و سخنى نخواهد گفت.
تاريخ اسلام، احاديث و روايات، سوابق زندگى شخصى حسين، سوابق زندگى دودمان او، همه دليل اينست كه قيام آن حضرت يك مأموريت الهى بوده كه در آن فتح و پيروزى ظاهرى و زودگذر منظور نبوده و مطلوب حسين در اين نهضت و قيام، سياست و رياست و بسط نفوذ، نبوده است.
همانطور كه ظهور جدش پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ، ظهور هدايت الهى و نهضت آسمانى بود و به سياست هاى روز و اغراض سياسى بستگى و ارتباط نداشت و دعوت آن حضرت قدم به قدم در تمام مراحل به فرمان خدا بود، قيام و حركت حسين نيز كه وجودش امتداد هدايت جدش بود منزه از غرض هاى سياسى، و طلب ملك و سلطنت بود.
هركس و هر دسته اى، بحسب ذوق و معرفت خود هر تعبيرى از آن بنمايند و هر اسمى روى اين قيام بگذارند; آن را امتحان خدائى بدانند كه براى مصالح بزرگى از انبيا و اوليا مى شود يا كوشش براى تأسيس و تجديد حكومت اسلامى بشمارند يا مأموريت و تعهدى بدانند كه در عوالم ديگر حسين آن را پذيرفته بود، يا آن را بزرگترين صحنه هاى نمايش خلوص بشر در پيشگاه خدا و حمايت از حق و عدالت و دين خدا بگويند و بارزترين جلوه هاى صبر و شكيبائى و قدرت روح و قوت نفس بشر بشناسند، عارف، فيلسوف، مورخ، محدث، شاعر احساساتى و ديگران هر تعبيرى از آن بنمايند و با هر لفظى از عظمت اين فداكارى عظيم و بى نظير سخن بگويند: همه با هزار بيان مختلف يك حقيقت را مى گويند كه اينهمه تعبيرات و الفاظ هر كدام اشاره به يك جلوه از جلوات آن حقيقت است، آن حقيقت غير از اين نيست كه قيام حسين، يك مأموريت فوق العاده و رمز غيبى و سر الهى بود و آنچه او را آماده اينهمه فداكارى و تحمل اين مصائب جانكاه نمود فرمان خدا بود.
در انقلابات سياسى، رهبران انقلاب براى مغلوب كردن دشمن از تطميع و تهديد، تهيه جمعيت و اسلحه، انواع تشبثات حتى خيانت و دروغ و قتل نفسهاى ناگهانى خوددارى نمى كنند و آنهائيكه بخواهند در انقلاب خود شرافتمندانه رفتار كنند پيش بينى هاى لازم را نموده و در جلب همكار و جمع افراد، اهتمام و كوشش مى نمايند و هرگز از شكست خود و امكان پيروزى دشمن سخن نمى گويند، از اينكه يك آينده خطرناك و موحش در انتظارشان باشد حرفى به ميان نمى آورند، و سپاه خود را از يك پايان جانسوز و پر از مصائب خبر نمى دهند، و لشكر را از دور خود پراكنده نمى سازند; هرگز از محل امنى كه در نظر همگان محترم و بست است، و هتك آن محل براى دشمن گران تمام مى شود بيرون نمى روند.
اگر رهبر قيامى چنين روشى را پيش گرفت و قيامش را به استقبال مرگ و شهادت رفتن، تفسير كرد و دل به مرگ نهاد، همه مى فهمند كه قيام او سياسى و به منظور تصرف حكومت و تصاحب سلطنت نيست. كسانى هم كه به طمع مال دنيا و احتمال رسيدن به مقام و جاه با رهبران شورشها و انقلابات همصدا مى شوند، در اين قيامها شركت نمى كنند.
اينك قيام حسين عليه السّلام ـ را از اين ناحيه تماشا كنيد!

الف ـ پيش بينى شهادت
چنانچه مى دانيم و به نقل متواتر ثابت است، رسول اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و على عليه السّلام ـ از شهادت سيدالشهداء عليه السّلام ـ خبر دادند، و اين اخبار در معتبرترين كتابهاى تاريخ و حديث ضبط شده است، و صحابه و همسران و خويشاوندان و نزديكان پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ اين اخبار را بلا واسطه و يا با واسطه شنيده بودند. وقتى حسين عليه السّلام ـ عازم هجرت از مدينه طيّبه به مكه معظمه شد، و هنگامى كه در مكه تصميم به سفر عراق گرفت، اعيان و رجال اسلام در بيم و تشويش افتاده و سخت نگران شدند. هم بملاحظه اينكه بطور يقين ميدانستند بر طبق اخبار پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ شهادت در انتظار حسين عليه السّلام ـ است و هم بملاحظه اوضاع روز و استيلاى بنى اميّه بر جهان اسلام، و رعب و هراسى كه از ظلم و ستمشان در دلها افتاده، و خفقانى كه قلوب مسلمين را فراگرفته; از اينكه بتوان با حكومت ستمكار آنها به مبازره برخاست مأيوس و نا اميد بودند و هم با امتحاناتى كه مردم كوفه در عصر حضرت امير المؤمنين، و حضرت مجتبى عليهما السّلام ـ داده بودند، آينده روشن معلوم بود كه حسين عليه السلام ـ به سوى مرگ و شهادت سفر مى كند و احتمال اينكه جريان بطور ديگر خاتمه يابد بسيار ضعيف بود.
اگر پنجاه در صد بلكه بيست در صد احتمال پيروزى ظاهرى حسين عليه السّلام ـ داده مى شد، با ايمان مردم به حقيقت آن حضرت وبا محبوبيتى كه در قلوب همه داشت، جمعيت و سپاه آن حضرت خيلى بيش از اينها مى شد و كسانى مانند عبيدالله حر جعفى از ميدان قيام و جهاد كنار نمى رفتند، اما اين اشخاص چون وارد در سياست روز بودند و مى دانستند راه همراهى با حسين به كجا منتهى مى شود و همت آنكه مانند زهير از سر مال و جاه و جان در راه خدا و يارى پسر پيغمبر بگذرند، نداشتند و وجدانشان هم به آنها اجازه نمى داد كه با حزب اموى همكارى كنند و با پسر پيغمبر كه حامى دين و طرفدار حق بود بجنگند، لذا كناره گيرى اختيار كردند و از سعادت شهادت و يارى امام وقت محروم شدند.
مسلمانان، مسلمانان زمان پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ نبودند. تجملات دنيا و خوش گذرانيها در آنها اثر كرده و شيرينى حكومت و رياست را چشيده بودند ثروت هاى كلان، و مال و زمين و محصول فراوان، غلامان و كنيزان; تعلقاتشان را به دنيا زياد و ايمانشان را ضعيف ساخته بود.
امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به زهد و تقوى و فداكارى در راه حق، از بين رفته و حب دنيا و دوستى پول و مقام و شهوت وجدان ها را تاريك و آلوده نموده بود. آنهائى كه دستگاههاى رهبرى جامعه را اداره مى كردند هم حالشان معلوم بود! عمرشان را با سگ و بوزينه و قمار و شراب و رقص و خوانندگى و غنا، سر كرده و بيت المال مسلمين را ميان طرفداران خود قسمت مى نمودند و با حقوقهاى زيادى كه به فرماندهان مى دادند و تمتعاتى كه در اختيارشان گذاشته شده بود شرف و غيرت و دين و توجه به مصالح را از آنها خريده بودند.
آنهائى كه با بنى اميّه، و مقاصدشان همراه نبودند حداقلِّ مجازاتشان، محروميت از حقوق اجتماعى و قطع مقررى بود.
از چنين جامعه اى توقع آنكه قيام كرده و به گرد يك پيشواى دينى يا رهبر ملى اجتماعى كنند و حكومت خودكامگان را ساقط سازند، بعيد است; لذا پشت پا به سعادت خود زدند و حسين را تنها گذاشتند (7)
همه مردم حسين عليه السّلام ـ را دوست مى داشتند و طرفدار فكر و روش او بودند ولى شجاعت روحى و رشد فكرى و قوت ايمان و گذشتشان به قدرى نبود كه بتوانند مانند حبيب و مسلم و حر و زهير، مقامات و مصالح، و منافع زود گذر و موقت را فداى مصالح عامه و يارى دين كنند.
اين جمله كه فرزدق به حضرت حسين عليه السّلام ـ عرضه داشت:
«قُلُوبُهُمْ مَعَكَ وَ سُيُوفُهُمْ عَلَيْكَ» (8)
دلهاى مردم با تو، ولى شمشيرهايشان با بنى اميّه است
يك جمله تمامى بود كه وضع مردم را در آن روزگار كاملاً شرح مى دهد; هم موقعيت روحانى و ملّى حسين عليه السّلام ـ را در قلوب معلوم مى سازد، و هم ضعف روحى و فقدان شجاعت اخلاقى مردم را بيان مى كند.
مجمع بن عبدالله بن مجمع عائذى كه از شهداى كربلا است مردم كوفه را بدينگونه معرفى كرد. گفت: به سران مردم رشوه هاى بزرگ داده شد، و كيسه هايشان پر شد، پس آنها بر ظلم و دشمنى با تو همدست شدند، و اما سائر مردم :
«فَاِنَّ أَفئِدَتَهُمْ تَهْوي اِلَيْكَ، وَ سُيُوفَهُمْ غَداً مَشهُورَةٌ عَلَيْكَ» (9)
دلهاشان به سوى تو مايل است ولى شمشيرهاشان به روى تو كشيده مى شود.
غرض اينست كه معلوم باشد صحابه و بنى هاشم و مردمان وارد به جريان روز بودند و ياران حسين عليه السّلام ـ همه شهادت خود را پيش بينى مى كردند.
از ابن عباس نقل است كه مى گفت: ما اهل بيت كه جمع بسيارى بوديم، شك نداشتيم كه حسين عليه السّلام ـ در طف كشته مى شود (10)
ابن عباس، ابن عمر، محمد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر كه اصرار در انصراف آن حضرت داشتند و تقاضاى خود را از آن سيّد شهيدان تكرار مى كردند، از اين جهت بود كه شهادت آن امام مجاهد مظلوم را پيش بينى مى نمودند; عرض مى كردند: اگر تو كشته شوى نور خدا خاموش مى شود، تو نشانه راه يافتگان،و اميد مؤمنان هستى (11)
از همه بيشتر شخص حسين عليه السّلام ـ از خبرهاى جد و پدرش با اطلاع و از روحيات مردم آگاه بود! او بهتر از همه كس آنها را مى شناخت، و اين كلام از آن حضرت است:
«اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا، وَالدّينُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ فَاِذا مُحِّصُوا بِالْبِلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ»
لذا وقتي در بين راه يك نفر از بني عكرمه از آن حضرت تقاضا كرد به كوفه نرود، و عرض كرد: شما وارد نمي‎شويد مگر بر نيزه و شمشير، حضرت فرمود:
«يا عَبْدَاللهِ اِنَّهُ لَيْسَ بِخَفِىِّ عَلَىَّ الرَّأْىِ وَ لكِنَّ اللهَ لا يُغْلَبُ عَلى اَمْرِهِ (12)
اي بنده خدا! آنچه گفتي بر من پوشيده نيست و پايان كار همان است كه تو مي‎بيني; ولي بر امر و قضا و حكم خدا نمي‎توان غالب شد.

ب ـ خبر امام حسين از شهادت خود
هركس بخواهد يك انقلاب سياسى را رهبرى كند و مسند زمامدارى را تصرف نمايد، همواره براى تقويت روحيه اطرافيان خود و تضعيف روحيه دشمن، خود را برنده و فاتح و طرف را بازنده و مغلوب معرفى مى كند، حماسه سرائى مى نمايد، از شجاعت خود و جمعيت و امتيازات و شرايطى كه او را بر دشمن غالب مى كند مى گويد: خطابه مى خواند، سخنرانى مى كند تا طرفدارانش قويدل دنبال هدف او باشند.
ليكن اگر سخن از كشته شدن خود و كسانش به ميان آورد و در سخنرانيها گاهى به كنايه، و گاهى به صراحت از سرنوشت دردناك خود سخن به ميان آورد و مرگ و شهادت خود را اعلام كند كه طبعاً موجب ضعف قلب و بيم و وحشت مردم ناآزموده مى گردد، معلوم مى شود در نهضتى كه پيش گرفته مقصدش سياست و رياست نيست، زيرا علاوه بر آنكه اسباب و وسايل آن را تدارك نمى بيند، وسايل موجود و حاصل را نيز از ميان مى برد و از اينكه نهضتش منتهى به حكومت و رياست شود مردم را مأيوس مى كند.
اين سخنان با تأمين اغراض سياسى سازگار نيست. و چنان كسى لابد هدف ديگر دارد و محرك او را در قيام و نهضت در ماوراء امور سياسى بايد پيدا كرد.
حسين عليه السّلام ـ مكرر از قتل خود خبر مى داد، و از خلع يزيد و تصرف ممالك اسلامى و تشكيل حكومت به كسى خبر نداد،هر چند همه را موظّف و مكلف مى دانست كه با آن حضرت همكارى كنند و از بيعت با يزيد و اطاعت او امتناع ورزند و به ضد او شورش و انقلاب بر پا نمايند ولى مى دانست كه چنين قيامى نخواهد شد، و خودش با جمعى قليل بايد قيام نمايند و كشته شوند. لذا شهادت خود را به مردم اعلام مى كرد. گاهى در پاسخ كسانى كه از آن حضرت مى خواستند سفر نكند و به عراق نرود مى فرمود:
من رسول خدا را در خواب ديدم، و در آن خواب به كارى مأمور شدم كه اگر آن كار را انجام دهم سزاوارتر است. عرض كردند: آن خواب چگونه بود؟
فرمود: آن را به كسى نگفته ام و براى كسى هم نخواهم گفت تا خدا را ملاقات كنم (13)
هنگاميكه ابن عباس و عبدالله بن عمر با آن حضرت در وضعى كه پيش آمده بود سخن مى گفتند تا بلكه امام از تصميمى كه داشت منصرف شود، و سخن بين آنها طولانى شد، بعد از آنكه هر دو گفتار حسين عليه السّلام ـ را تصديق كردند در پايان آن حضرت به عبدالله بن عمر فرمود:
تو را به خدا قسم! آيا در نظر تو من در روشى كه پيش گرفته ام و در امرى كه جلو آمده بر خطا هستم؟ اگر نظر تو غير اينست نظر خودت را اظهار كن.
ابن عمر گفت: خدا گواه است كه تو بر خطا نيستى و خداوند پسر دختر پيغمبر خود را بر راه خطا قرار نمى دهد. مانند تو كسى در طهارت و قرابت با پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ با مثل يزيد نبايد بيعت كند، اما من بيمناكم از آنكه به روى نيكو و زيباى تو شمشيرها زده شود با ما به مدينه باز گرد، و اگر خواستى با يزيد هرگز بيعت نكن.
حسين عليه السّلام ـ فرمود: هيهات! (يعنى دور است اين آرزو) كه من بتوانم به مدينه برگردم و در آنجا با امنيت و فراغت خاطر زندگى كنم، اى پسر عمر! اين مردم اگر به من دسترسى نداشته باشند، مرا طلب كنند تا بيابند تا اين كه با كراهت بيعت كنم يا آنكه مرا بكشند.
آيا نمى دانى كه از خوارى دنيا اينست كه سر يحيى بن زكريا را براى زناكارى از زناكاران بنى اسرائيل بردند و سر به سخن در آمد و از اين ستم به يحيى زيانى نرسيد، بلكه آقائى شهيدان را يافت و در روز قيامت آقاى شهداء است؟
آيا نمى دانى كه بنى اسرائيل از بامداد تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را كشتند پس از آن در بازارها نشستند و به خريد و فروش مشغول گشتند. مثل اينكه جنايتى انجام نداده اند. و خدا در مؤاخذه آنها شتاب نكرد، و سپس بر آنها به سختى گرفت؟ (14)
سپس عبدالله بن عمر تقاضا كرد تا آن حضرت ناف مبارك را كه بوسه گاه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ بود بنمود، عبدالله سه بار آن را بوسيد و گريست و گفت: تو را به خدا مى سپارم كه در اين سفر شهيد خواهى شد (15)
ابن اعثم كوفى روايت كرده كه حسين عليه السّلام ـ شبى بر سر قبر جدش چند ركعت نماز خواند، سپس گفت:
خدا! اين قبر پيغمبر تو محمّد است، من پسر دختر پيغمبر تو هستم، و آنچه براى من پيش آمده مى دانى. خدايا! من معروف و كار نيك را دوست مى دارم و منكر و كار بد را زشت و منكر مى شمارم من از تو به حق اين قبر و آنكس كه در آن است مى خواهم كه براى من اختيار كنى آنچه را رضاى تو در آن است و باعث رضاى پيغمبر تو و مؤمنين است.
سپس مشغول گريه شد تا نزديك صبح سر را بر قبر گذارد، خواب سبكى آن حضرت را گرفت، پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را در ميان جمعى از فرشتگان ديد آمد او را به سينه چسباند و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود:
حبيب من يا حسين! گويا مى بينم تو را در زمان نزديكى در زمين كربلا به خون آغشته و سربريده در ميان گروهى از امت من، و تو در اين هنگام تشنه كامى، و كسى تو را سيراب نسازد، و با اين ستم آن مردم اميد شفاعت مرا دارند. خدا شفاعت مرا به آنها نرساند. آنان را نزد خدا نصيبى نيست.
حبيب من يا حسين! پدر، مادر و برادرت بر من وارد شده اند، و مشتاق ديدار تو هستند. و تو را در بهشت درجه اى است كه به آن درجه نمى رسى مگر به شهادت.
حسين عرض كرد: يا جداه! مرا حاجتى به بازگشت به دنيا نيست مرا بگير و با خود ببر.
فرمود: يا حسين! تو بايد به دنيا برگردى تا شهادت روزى تو شود، و به ثواب عظيم آن برسى; تو، پدر، مادر، برادر، عمو و عموى پدرت، روز قيامت در زمره واحده محشور مى شويد تا داخل بهشت شويد.
وقتى حسين عليه السّلام ـ از خواب بيدار شد آن خواب را براى اهل بيت و فرزندان عبدالمطلب حكايت كرد، غصه و اندوهشان زياد شد به حدى كه در آنروز در شرق و غرب عالم كسى از اهل بيت رسول خدا صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ گريه و غصه و اندوهش بيشتر نبود (16)
در كشف الغمه از حضرت زين العابدين نقل كرده كه فرمود: به هر منزل فرود آمديم و بار بستيم پدرم از شهادت يحيى بن زكريا سخن همى گفت و از آن جمله روزى فرمود كه از خوارى دنيا نزد باريتعالى اينست كه سرمطهر يحيى را بريدند و به هديه نزد زن زانيه اى از بنى اسرائيل بردند (17)

ج ـ هجرت از مكه معظمه
مردان سياسى از تحصن در اماكن مقدسه و مشاهد خوددارى نمى كنند، و از موقعيت و احترام هر شخصى و مقام و مكان مقدس به نفع خود استفاده نموده و سنگر مى سازند.
متحصن شدن در اماكن مقدسه كه مورد احترام عامه است طرف را در يك بن بست دينى و عرفى مى گذارد; زيرا اگر احترام آن مكان مقدس را هتك نمايد از موقعيت او در نفوس كاسته مى شود و مورد خشم و تنفر عموم قرار مى گيرد و اگر بخواهد از آن مكان احترام كند بايد دست دشمن را باز بگذارد، و بنشيند و ناظر اقدامات خصمانه او باشد.
حسين عليه السّلام ـ در مقدسترين امكنه كه از نظر تمام ملل مخصوصاً مسلمين، محترم و محل امن بود، يعنى حرم خدا و مكه معظمه و مسجد الحرام، منزل گزيده بود. مكان و سرزمين مقدسى كه به حكم «مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً» مأمن و محل امن بود. همان مأمنى كه مردم جاهليت نيز احترام آن را رعايت مى كردند و با تمام دشمنيها و كينه ها كه با يكديگر داشتند در آنجا اسلحه را بر زمين مى گذرادند و به جنگ و نبرد خاتمه مى دادند.
طبعاً اين سرزمين براى حسين بهترين مركز انقلاب و دعوت عليه بنى اميّه، و جمع آورى قشون و بهترين فرصت بود.
حسين عليه السّلام ـ مى توانست در شهر مكه قيام كند و عامل يزيد را از شهر بيرون نمايد و از همانجا نامه ها به اطراف و شهرها بنويسد و مردم را به شورش و انقلاب دعوت كند، نتيجه اين مى شد كه يزيد به مكه قشون مى فرستاد، و مكه را محاصره مى كرد، و كعبه را خراب و اهل مكه را قتل عام مى نمود.
اما حسين عليه السّلام ـ مقصد سياسى نداشت (18) و كسى هم نبود كه محرمات و شعائر خدا و مقدسات را سبك بشمارد. او اعتراضش به بنى اميّه اين بود كه محرمات را هتك و شعائر و احكام را ضايع كرده اند پس چگونه راضى مى شد جريان كار طورى پيش آيد كه بنى اميه احترام حرم خدا را هتك نمايند. او مى دانست كه اعلان قيام در مكه موجب هتك مسجد و تخريب خانه و اسائه ادب به تمام مشاهد و مواقف حرم خواهد شد، اين دور انديشى و متانت رأى حسين، بعدها هنگام قيام زبير، آشكار گرديد، لذا از اينكه حرم را مركز قيام و نهضت قرار دهد جداً خوددارى فرمود.
يك راه ديگر نيز مقابل آن حضرت بود كه در مكه بماند و حرفى نزند و بيعت هم نكند، در آنجا بست بنشيند، و از بيعت يزيد امتناع ورزد. اين پيشنهادى بود كه عبدالله بن عمر و ابن عباس و بعضى ديگر به آن حضرت مى دادند، و خواستار شدند كه چون به احترام حرم، كسى متعرض شما نخواهد شد در همين جا بمان، و با يزيد بيعت نكن، و در اين محل امن و جوار خانه خدا، محترم و مكرم اقامت فرما.
امام اين پيشنهاد را هم نپذيرفت زيرا مى دانست بنى اميه آن حضرت را خواهند كشت، و در هركجا به او دست يابند اگر چه در زير پرده كعبه يا در خانه باشد از او دست بردار نيستند و به احترام حرم و كعبه توجه ندارند.
مى دانست كسانى را گماشته اند كه در همان موسم حج ناگهان بر آن حضرت حمله كنند و خونش را بريزند در اينصورت هم احترام حرم هتك مى شد و هم خونش به هدر مى رفت و شهادتش براى اسلام مثمر ثمرى نمى شد; زيرا ممكن بود حاكم مكه مردم را به اشتباه بيندازد و جمعى را به اسم شركت و توطئه در قتل آن حضرت دستگير كند.
از اينجهت حسين عليه السّلام ـ تصميم به خروج از مكه گرفت تا آنكس نباشد كه پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ خبر داد بواسطه او حرمت حرم هتك مى شود.
وقتى فرزدق از علت شتاب آن حضرت و خروج از مكّه، پيش از اداى مناسك پرسيد فرمود:
«لَوْ لَمْ اَعْجِلْ لاَُخِذْتُ» (19)
اگر شتاب نمى كردم دستگير مى شدم.
و نيز مى فرمود: به خدا سوگند! تا خونم را نريزند، رهايم نمى كنند. و وقتى مرا كشتند خدا بر آنها مسلط سازد كسى را كه آنها را ذليل سازد تا آنكه از خرقه حيض خوارتر شوند (20)
به ابن زبير فرمود: پدرم مرا حديث كرد كه رئيسى در مكه، حرمت آن را هتك مى نمايد و من دوست ندارم كه آنكس باشم (21)
طبرى نقل كرد كه ابن زبير با آن حضرت سخنى گفت، حضرت فرمود: آيا مى دانيد ابن زبير چه گفت؟ گفتند: خدا ما را فدايت كند نمى دانيم.
فرمود: گفت در همين مسجد باش تا از برايت عده و جمعيت فراهم كنم. سپس فرمود: به خدا قسم اگر من يك وجب بيرون از حرم كشته شوم بيشتر دوست دارم تا يك وجب داخل حرم كشته شوم (زيرا اگر داخل حرم كشته مى شد حرمت حرم هتك مى شد)، و سوگند به خدا اگر من در لانه جنبنده اى از جنبندگان هم باشم مرا بيرون مى آورند و به قتل مى رسانند، به خدا قسم، احترام مرا هتك مى كنند، چنانچه يهود احترام شنبه را هتك كردند (22)

د ـ حلّ بيعت
معلوم است كه يك انقلاب سياسى محتاج به عدّه و نفرات و جمعيت و افراد است و بدون افراد و سرباز و سپاه انقلاب سياسى نتيجه بخش نمى شود.
پس اگر كسى قيام كند و اعلان مخالفت با حكومت بدهد و به جمع قشون و سپاه اهميت ندهد، نمى توان او را طالب رياست دانست. و اگر از اين هم جلوتر رفت و لشكر خود را با اعلام عاقبت حزن انگيز و پايان پر اندوه قيام خويش از دور خود متفرق ساخت و بلكه رسماً به آنها اجازه كناره گيرى داد، رهبر اين قيام به فكرى كه متهم نمى شود فكر سياست، سلطنت طلبى و حكومت است.
حسين عليه السّلام ـ هنگامى كه از مدينه عازم هجرت به مكه و از مكه عزيمت عراق كرد، همواره به زبانها و بيانهاى مختلف، اطرافيان خود را از شهادت خبر مى داد و از سرنوشت خود آگاه مى ساخت.
در خطبه اى كه در مكه، هنگام عزيمت عراق انشاء كرد، و در بين راه مكرر اصحاب خود را از پايان غم انگيز اين نهضت خبر داد.
وقتى به منزل ذوحسم رسيدند اين خطبه را خواند:
«اَمّا بعد اَنَّهُ قَدْ نَزَلَ مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ تَرَوْنَ، وَ اِنَّ الدُّنْيا قَد تَغَيَّرَتْ، وَ تَنَكَّرَتْ وَ اَدْبَرَ مَعْرُوفُها، وَاسْتَمَّرَّتْ جِدّاً حَتّي لَمْ يَبْقِ مِنْها اِلاّ صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الاِْناءِ وَ خَسيسُ عَيْش كَالْمَرْعَي الْوَبيلِ. اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ أَنَّ الْباطِلَ لا يُتَناهي عَنْهُ لِيَرْغِبَ الْمُؤْمِنُ في لِقاءِ اللهِ مُحِقاً فَاِنِّي لا أَرَي الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً، وَ لاَ الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَما». (23)
اكنون فرود آمده آنچه كه مي‎بينيد و دنيا دگرگون و زشت و ناخوش شده، وخوبيهايش پشت كرده، و زندگيش رفته است، و چيزي به جا نمانده مگر اندك آبي كه در ته ظرف آب باشد، و عيش و پستي كه مثل چراگاه بد عاقبت، پايانش وخيم باشد. آيا نمي‎بينيد حق را كه بدان عمل نمي‎شود، و باطل را كه از آن كسي باز نمي‎ايستد و پذيراي نهي نمي‎شود؟ بايد مؤمن ديدار خدا را برگزيند براستي كه من مرگ (شهادت) را جز سعادت و زندگي با اين ستمكاران را جز ملالت نمى بينم.
در اين هنگام اصحاب با وفاى امام هر يك بنوعى، بزبانى اظهار وفادارى، و جان نثارى كردند و گفتند:
اگر دنيا براى ما جاويدان باشد، و مرگى جز شهادت نباشد ما شهادت را بر زندگى برگزينيم و افتخار كنيم كه در برابر تو ما را بكشند و اعضاى ما را پاره پاره نمايند. ما بر نيت و بصيرت خود ثابتيم با دوستان تو دوست، و با دشمنان تو دشمنيم. خدا را به وجود مسعود تو بر ما منتها است (24)
وقتى به زمين كربلا رسيد محل شهادت و مقتل خود را به آنها نشان داد. هنگامى كه به منزل زباله رسيد. اصحاب را از شهادت مسلم و عبدالله ابن يقطر آگاهى داد، و فرمود:
«قَدْ خَذَلَنا شيعَتُنا فَمَنْ اَحَبَّ مِنْكُمُ الاِْنْصِرافَ فَلْيَنْصَرِفْ لَيْسَ عَلَيْهِ مِنّاذِمامٌ»
كه ما را بر او بيعتى نيست.
در اين وقت آن مردم از چپ و راست متفرق و پراكنده شدند و جز برگزيدگان و آزمودگان كسى باقى نماند» (25)
در شب عاشورا هنگامى كه آن مردان خدا به عبادت، ذكر; نماز، و دعا و تلاوت قرآن مشغول بودند آقايشان حسين عليه السّلام ـ در ميان جمع آنها آمد، و اين خطبه را خواند، فرمود:
«اُثْني عَلَي اللهِ اَحْسَنَ الثَناءِ، وَ اَحْمَدُهُ عَلَي السَرّاءِ، وَ الضَرّاءِ. اَللّهُمَّ اِنِّي اَحْمَدُكَ عَلَي اَنْ اَكرَمْتَنا بِالْنُبُوَّةِ; وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرآنَ، وَفَقَّهْتَنا فِي الدّينِ، وَجَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً، وَأبْصاراً، وَ اَفْئِدَةً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاكِرينَ اَمّا بَعْد فَاِنِّي لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفي، وَلا خَيْراً مِنْ اَصْحابي، وَلا اَهْلَ بَيْت اَبَرَّ، وَلا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَيْتي فَجَزاكُمُ اللهُ عَنّي خَيْراً (فَقَدْ اَبْرَرْتُمْ وَ عاوَنْتُمْ، اَلا وَ اِنَّهُ لاَُظُنُّ اَنَّ لَنا يَوْماً مِنْ هؤُلاءِ. اَلا وَ اِنِّي قَدْ اَذَنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَميعاً في حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنّي ذِمامٌ، وَ هذَا اللَّيْلُ قَدْ غَسِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلا، وَ دَعَوْني وَ هؤُلاءِ الْقَوْمُ، فَاِنَّهُمْ لَيْسَ يُريدُونَ غَيْري». (26)
فرمود:
«خدا را به نيكوتر وجهي مدح و ثنا مي‎كنم، و او را در خوشي و ناخوشي حمد و سپاس مي‎كنم. خدايا تو را حمد مي‎نمايم كه ما را به نبوت گرامي داشتي و قرآن بما آموختي و فقه دين به ما بخشيدي و براي ما چشم و گوش و دل قرار دادي پس ما را از شكرگزاران قرار بده (اما بعد) من اصحابي را با وفاتر و بهتر از اصحاب خود، و اهل بيتي را نيكوتر و با پيوندتر از اهل بيت خود نمي‎دانم، خدا شما را پاداش نيك دهد. كه شرط نيكي و ياري را بجا آورديد ما را با اينان روزي سخت در پيش است. به شما اذن دادم كه همگي برويد، بيعت خود را از شما باز گشودم، بر شما عهد و بيعتي نيست. اين تاريكي شب را مركب خود قرار دهيد، و مرا با اين مردم بگذاريد زيرا اينان جز من ديگر كسي را طلب نكنند».
در اينجا نيز برادران و برادرزادگان و اصحاب امام هر يك به نوبت برخاستند، و شرط وفادارى بجا آوردند و سخنانى گفتند كه تا جهان باقى است سرمشق اصفيا و اوليا است.
سپس حسين عليه السّلام ـ آنها را در حال دعا و عبادت گذاشت و به خيمه بازگشت و مشغول رسيدگى به كارها و وصيت به مهمّات خود گرديد (27)
چنانچه مى بينيم حسين عليه السّلام ـ تا شب عاشورا همواره اصحاب و ياران خود را از پايان كار آگاهى مى داد و هرگز از فتح و غنيمت و اعطاء منصب و حكومت سخنى به ميان نمى آورد و بجز امر خدا و تكليف شرعى و امتثال فرمان باعث و محركى نداشت.
بنابراين چنانچه گفتيم بسيار خطا است اگر كسى قيام امام را تعليل به علل سياسى يا اختلافاتى كه بين بنى هاشم و بنى اميه بوده است بنمايد هرچند آن اختلافات نيز بر اساس تباين اخلاقى و منافرات روحى و اختلاف فكر اين دو قبيله بود و از موجبات شدت دشمنى يزيد، همان كينه هاى ديرينه او و فاميلش نسبت به بنى هاشم و اخلاق زشتى بود كه در محيط فاسد تربيت بنى اميه كسب كرده بود.
ولى قيام حسين عليه السّلام ـ بالاتر از اين بود كه از آن اختلافات گذشته سرچشمه بگيرد. چنانچه بعثت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ارتباطى به اختلاف بنى هاشم و بنى اميه نداشت، علت قيام حسين عليه السّلام ـ نيز اين اختلاف نبود و يگانه كلمه اى كه مى توانيم در علت قيام آن حضرت بگوئيم اينست كه نهضت حسين عليه السّلام ـ يك مأموريت الهى و فرمان پذيرى واقعى بود كه با سياست و تصرف مسند حكومت و زمامدارى و منافع دنيوى هيچ گونه ارتباطى نداشت.

2 ـ امر به معروف و نهى از منكر
(وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ اُمَّةٌ يَدْعُونَ اِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَاُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ) (28)
در كتب معتبر تاريخ روايت شده كه حسين عليه السّلام ـ براى برادرش محمد بن على معروف به محمد حنفيه اين وصيت را نگاشت:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اينست آنچه كه وصيت كرد حسين بن على بن ابيطالب به برادرش محمد بن على معروف به ابن الحنفيه»
«همانا حسين گواهى مى دهد به يگانگى خدا و اينكه شريكى براى او نيست و اينكه محمّد، بنده و فرستاده او است، شريعت و دينى را كه آورد به حق از جانب حق آورد، و اينكه بهشت و آتش، حق است، و قيامت خواهد آمد و شكى در آن نيست، و اينكه خدا تمام مردگان را برخواهد انگيخت».
«همانا من از براى تجاوز و طغيان و خوددارى از قبول حق و براى فساد و ستم بيرون نشدم، بلكه براى اصلاح امور امت جدم محمّد صلّى الله عليه و آله ـ مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و بر سيره و روش جدم پيغمبر و پدرم على بن ابيطالب عليه السّلام ـ بروم، پس هركس بپذيرد مرا به پذيرفتن حق، پس خداوند اولى به حق است، و هر كس رد كند بر من، صبر كنم تا خدا ميان من و قوم من به حق حكم كند و خدا بهترين حكم كنندگان است اى برادر! اين وصيت من است بسوى تو
«وَما تَوْفيقي اِلاّ بِاللهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ، وَ اِلَيْهِ اُنيبُ وَالسَّلامُ عَلَيْكَ، وَ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى، وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم» (29)
اين وصيت مانند كلمه توحيد مشتمل بر نفى و اثبات است.
اما در جنبه نفى. اگر چه احدى از مسلمانان در حق حسينحسين عليه السّلام ـاحتمال نمى داد كه قصد و نيتش از اين قيام فساد، و تجاوز، و ستم يا خوددارى از قبول حق باشد زيرا در طرف بيعت با يزيد حقى تصور نمى شد كه كسى خوددارى از آن را سرپيچى از قبول حق بشمارد.
حسين عليه السّلام ـ كسى نبود كه مردم او را نشناسند، و بسلامت نفس و پاكى ضمير و طهارت وجدان او آگاه نباشند.
خدا او را بصريح آيه تطهير از هر رجس و آلايشى پاك گردانيده و بر طبق حديث صحيح مشهور ثقلين مصونيت، و عصمت او از خطا اعلان شده بود.
ولى براى اينكه كارگردانان حكومت; و دستگاه تبليغاتى، و قلمها و زبانهاى مزدور دولت اموى چنين تهمتى را در محافل خودشان، بآن حضرت نزنند، و ساده لوحان بى اطلاع را در شبهه نيندازند اين جمله را نوشت:
«اِنِّي لَمْ اَخْرُجْ اَشَراً وَلا بَطَراً، وَلا مُفْسِداً; وَلا ظالِماً»
من از روى خودخواهى و يا خوشگذرانى و ظلم از مدينه خارج نشدم.
اما در جنبه اثبات اين جمله را فرمود:
«اِنَّما خَرَجْتَ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي مُحَمَّد ـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ اُريدُ اَنْ آمَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَنْهي عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اَسيرُ بِسيرَة جَدّي وَ اَبي عَلِي ابْنِ اَبي طالِب...».
در اين جمله حسين عليه السّلام ـ علت قيام و برنامه كار خود را در چهار ماده اعلام كرد:
1 ـ اصلاح امور امت.
2 ـ امر به معروف.
3 ـ نهى از منكر.
4 ـ پيروى از روش جدش پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و پدرش على عليه السّلام ـ.
يكى از واجبات بزرگ و فرايض مهم اسلامى كه شرعاً و عقلا اهميت آن معلوم گشته و تأكيدات فراوانى نسبت به آن شده و بقاى احكام و شريعت، وابسته به آن است، امر به معروف و نهى از منكر است.
اين حكم، نمونه اى از احكام عالى و ترقى بخش اسلام است و به تمام افراد حق مى دهد كه اجراى احكام را از همه و هركس مطالبه كنند و با معصيت و خلاف قانون شرع مبارزه نمايند و يك فرد عادى را موظف و مأمور مى سازد كه در اجراى حدود و احكام و حسن جريان امور نظارت نمايد و در حقيقت اين حكم ضامن اجراى قوانين اسلام است.
عزت و آبروى مسلمانان در گرو عمل به اين حكم است و ذلت و بيچارگى آنها راجع به ترك اين واجب است.
در صدر اسلام رعايت اين حكم را مسلمانان پشتوانه حفظ حقوق خود و جلوگيرى از ظلم و تجاوز مى دانستند. و كسانى پيدا مى شدند كه بزرگان و زمامداران را با صراحت لهجه امر به معروف و نهى از منكر مى نمودند و از اعمال و رفتارشان انتقاد مى كردند و آنها هم در مقابل عكس العمل سوئى نشان نمى دادند.
بعد از پيغمبر اكرمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ اگر چه خلافت از مجراى صحيح و اصيل خود منحرف شد ولى در عمل به ساير احكام اسلام و اجراى حدود، چون به زمان پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ نزديك بودند مراقبت مى كردند، و صورت برنامه هاى اسلامى محفوظ و امر به معروف و نهى از منكر معمول بود، و مسلمانها اين حق و آزادى را براى خود نگاه مى داشتند و در اجراى احكام نظارت مى نمودند و كسى هم به آمرين به معروف، و نهى كنندگان از منكر اعتراض نمى كرد. و تا زمان خلافت عثمان كه شكل حكومت از سادگى و بى پيراگى به تدريج خارج شد و نخست معاويه و بعد ساير بنى اميه از روش كسرى ها و قيصرها تقليد نموده و خود و اطرافيان و كسانشان را از مردم جدا و بالاتر شمرده و برادرى و برابرى اسلامى را ضعيف ساختند; امر به معروف و نهى از منكر نيز بواسطه عكس العملهاى شديدى كه عمّال آنها نشان مى دادنند متروك شد.
وقتى حكومت بر مجراى عدالت و سعادت جامعه سير كند از امر به معروف و نهى از منكر و انتقاد ناراحت نمى شود و از آن جلوگيرى نمى كند; ولى حكومتى كه براساس ظلم و زور و بى احترامى به افكار و احساسات عموم و مقدسات و شعائر روى كار باشد از امر به معروف و نهى از منكر و آزادى قلم و زبان مى ترسد.
بنى اميه هم به اين ملاحظه اين آزاديها را از مردم گرفتند هر كس سخن حقى مى گفت، مورد شكنجه و آزار مأمورين واقع مى شد و هر كس اعتراض مى نمود او را حبس يا تبعيد مى كردند، و حقوقش را قطع مى نمودند يا خونش را مى ريختند و يا مثل عبدالرحمن حسان غثرى كه «زياد» به امر معاويه او را زنده دفن نمود (30)، زنده بگور مى ساختند.
حتى فرد يا شخصيتى مثل ابى ذر صحابى جليل به تقاضاى معاويه به جرم امر بمعروف و نهى از منكر به امر عثمان از شام به وضع بسيار زننده و اسفناكى به مدينه اعزام و از آنجا هم چون دست از انجام وظيفه برنداشت به ربذه تبعيد شد تا در همانجا از دنيا رفت.
شايد نخستين كسى كه علناً در برابر انتقاد و امر به معروف و نهى از منكر عكس العمل و مقاومت بخرج داد عثمان بود كه تذكرات و انتقادات صحابه و سائر مسلمانان را نسبت به روش ناصواب حكومتى خود ناشنيده گرفت و مانند زمامدارانى كه خود را مسؤول جامعه نمى دانند رفتار كرد.
اگر عثمان به مسؤوليت خود در برابر جامعه مسلمين توجه كرده و تذكرات صحابه را در مورد عمّال خائن و ظالم و متجاهر به فسق، و زياده روى در صرف بيت المال، پذيرفته بود هم بنيان معنوى خلافت به استحكام خود باقى مى ماند و هم باب آنهمه فتنه ها و انقلابات به روى اجتماع مسلمين باز نمى شد.
در حقيقت يورش و شورشى كه بر خليفه شد به علّت توجه نكردن او به امر به معروف و نهى از منكر و سلب آزادى منطق و انتقاد بود كه بالأخره كاسه صبر جامعه لبريز شد تا جائى كه چاره كار را منحصر به انقلاب ديدند.
پس از عثمان اگر چه در مدت خلافت على عليه السّلام ـ در آن قسمت از كشورهاى اسلامى كه در قلمرو خلافت آن حضرت بود، وضع زمان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ تجديد شد، و مردم آزاد شدند، و علىعليه السّلام ـ شخصاً امر به معروف و نهى از منكر مى فرمود و در بازارها و مجامع اين وظيفه را انجام مى داد، اما هم آن روش حكومت ديرى نپائيد و هم همان تربيت شدگان مكتب بنى اميه و حكومت عثمان مانع پيشرفت و تغيير وضع شدند.
بعد از شهادت على عليه السّلام ـ مأموران حكومت معاويه از امر به معروف و نهى از منكر بشدت جلوگيرى كردند و كار به جائى رسيد كه احدى را جرأت چون و چرا در كارهاى دستگاههاى حكومتى نبود و اگر كسى حرفى مى زد به سياهچال زندانهاى زياد و ديگران مى افتاد.
به نظر ما بزرگترين سدى را كه بنى اميه شكستند و بزرگترين خطرى كه آن روز و در هر عصر اجتماعات اسلامى را تهديد مى نمايد، آزاد نبودن امر به معروف و نهى از منكر است.
بنى اميه با بستن زبانها توانستند در داخل كشور اسلام هرگونه مداخله نامشروع بنمايند; و از اين راه رژيم استبداد و خودكامگى آنها بر سر جوامع مسلمين سايه انداخت، و زمامداران ستمكار آنچه توانستند از مقام و قدرت خود سوء استفاده نموده هرگونه تحميلى را بر مردم روا داشتند و كسى نمى توانست در كار آنها چون و چرائى بكند و كار را به جائى رساندند كه به جاى امر به معروف و نهى از منكر عكس آن رايج شد، بلكه در نظر بسيارى معروف، منكر و منكر، معروف گرديد.
حجر بن عدى، رشيد هجرى، عمرو بن حمق و ميثم تمار با آن وضع فجيع به جرم دوستى على عليه السّلام ـ و امر به معروف و نهى از منكر كشته شدند.
فشار ظلم و زور سرنيزه و شمشير بطورى مردم را در وحشت و بيم انداخت كه بعد از شهادت حضرت مجتبى عليه السّلام ـ بزرگان صحابه جرأت آنكه منكرى را انكار و بر خلاف سياست بنى اميه سخن بگويند نداشتند و جامعه مسلمانان در يك سكوت مرگبار و خفقان عجيب فرو رفت.
در چنين محيط پر از ارعاب و در زير سر نيزه ها و شمشيرهائى كه خون هزاران بيگناه از آن مى چكيد، معاويه زمينه ولايتعهدى يزيد را فراهم كرد و به سربازان جلاد و دژخيمان آدم كش مأموريت داد هر كس مخالفت كند بى درنگ گردنش را بزنند و در حجاز كه پايتخت واقعى اسلام و مقرّ خاندان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ، و سائر زعماء و اهل حل و عقد بود، ولايتعهدى يزيد را اعلام كرد و شخصيتهاى درجه اول دينى و سياسى را به دروغ به موافقت با اين بيعت شوم، متهم ساخت.
تشريح وضع اسف بار و رقت انگيزى كه مسلمانان در اثر ترك امر به معروف و نهى از منكر و همكارى نكردن با امثال ابى ذر، مقداد، حجر و عمار به آن مبتلا شدند، بطور وضوح واقعاً دشوار است.
مُنكَر از اين بالاتر چيست كه اميرالمؤمنين عليه السّلام ـ را كه به منزله نفس نفيس پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و پسر عم و داماد و وصى آن حضرت، و اول مجاهد و حامى اسلام و اعلم و ازهد و اعدل و اتقى و اعبد امت بود، در بالاى منابرى كه به همّت و جانبازى خود على بر پا شده بود، سبّ كنند و كسى جرأت نهى از اين منكر عظيم را نداشته باشد.
منكر از اين بزرگتر كدام است كه به فرمان يزيد سه روز مدينه را قتل عام كنند و مال و عرض و ناموس مسلمين بر سربازان حكومت مباح گردد.
آرى وقتى امر به معروف و نهى از منكر ترك شده و جامعه به قدرتهاى فردى تسليم گرديد و خود را به آنها فروخت، نتيجه همين مى شود كه در حكومت بنى اميه به آن گرفتار شدند. رجال و صلحا و طرفداران مصالح عامه كشته يا زندانى مى شوند. اموال بيت المال صرف عياشى و هرزگى مى گردد، حتى به ناموس افراد تجاوز، و احكام و حدود تعطيل، و شعائر اسلام را تحقير مى نمايند، و كنيزكان و زنها را به كارهاى مختص به مردها مى گمارند، و وليد كنيز خودش را با حال جنابت به مسجد مى فرستد تا بر مردها امامت كند و فرماندار كوفه با حال مستى به مسجد مى رود، و زنا و بى عفتى رايج مى شود.
تمام اين مفاسد از مركز حكومت سرچشمه مى گرفت، و منتهى به يك شخص مى شد كه به نام خليفه و زمامدار، همه قدرت ها را قبضه كرده، آزادى ها را از بين برده و مردم را از حقوق اجتماعى و دينى محروم ساخته بود.
غرض ما اكنون شرح مفاسد حكومت بنى اميه و انتقاد از آن نيست. غرض اينست كه بنى اميه رل تجاوز و ستم را به دست گرفتند و دانستند كه اگر بخواهند آزادانه به حكومت ظلم و وحشت خود ادامه دهند و مقاصد پليد خود را اجرا نمايند بايد اين آزادى انتقاد را كه اسلام به جامعه داده، بگيرند.
هر تشكيلات و سازمانى در صورتى مى تواند باقى بماند كه نقطه ضعف و محل انتقادى در آن نباشد و يا اگر نقطه ضعفى دارد از انتقاد نهراسد و انتقادات بجا را بپذيرد ولى اگر اينطور نشد ناچار بايد دهن انتقاد كنندگان را با پول و زور ببندد، و اين كارى بود كه معاويه و حكومت اموى انجام داد.
معلوم است وقتى نهى از منكر آزاد نباشد، محيط براى كسانيكه از انتقاد وحشت دارند آماده مى شود، به هر طرف بخواهند حمله مى كنند و هر جنايت و عمل شنيعى را مرتكب مى شوند و به هر كجا خواستند جامعه را مى برند و پول پرستان و كسانى كه دين و شرف خود را به آنها به طمع منافع مادّى فروخته اند نيز آنها را مدح مى كنند و اعمال زشت و رفتارشان را در مجامع و محافل و بر كرسى هاى نطق و خطابه، به رخ مردم مى كشند و آنها را مصلح و غمخوار جامعه معرفى مى كنند.
حسين عليه السّلام ـ كه ناظر اين اوضاع ناهنجار اجتماعى و سياسى مسلمين بود علاوه بر آنكه مانند يك فرد از مسلمانان تكليف داشت امر به معروف و نهى از منكر نمايد، از نظر مقام و موقعيت و محبوبيت خاصى كه در بين مسلمين داشت، تكليفش سنگين تر بود.
چشم همه مسلمين به آن حضرت كه به رهبرى معنوى و اسلامى مسلّم بود، دوخته شده و اكثريت مردم پيش خود مى گفتند در صورتى كه حسين عليه السّلام ـدر برابر اين اوضاع، مصلحت را در سكوت بداند تكليف ديگران معلوم است; زيرا كسى از حسين عليه السّلام ـ بيناتر به اوضاع و داناتر به احكام نيست. چه كس از حسين سزاوارتر به مبارزه با اين همه منكرات بود؟
حسين عليه السّلام ـ وظيفه داشت و مكلف بود كه براى نهى از منكر بپا خيزد و عالم اسلام را بيدار كند و با بذل جان خود و يارانش بزرگترين ضربت كارى را بر پيكر نحس و نجس حكومت بنى اميه وارد سازد.
حسين بشدت مسؤوليتى را كه داشت احساس مى كرد و در ضمن خطبه ها و بياناتى كه مى كرد، اين مسؤوليت بزرگ را براى مردم شرح مى داد.
از جمله به نقل ابى مخنف از عقبة بن ابى عيزار، در بيضه (31)، اين خطبه را براى اصحاب خويش و سپاه حرّ خواند، بعداز حمد و ثناى خدا فرمود:
«اَيُّهَا النّاسُ اِنَّ رَسُولَ الله ـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ قالَ: مَنْ رَأي سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاًّ لِحُرُمِ الله ناكِثاً بِعَهْدِ الله، مُخالِفاً لِسُنُّةِ رَسُولِ اللهِ يَعْمَلُ في عِبادِ اللهِ بِالاِْثْمِ، وَ الْعُدْوانِ فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْل، وَلا قَوْل كانَ حَقّاً عَلَي اللهِ اَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ اَلا وَاِنَّ هؤُلاءِ قَدْلَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَتَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ، وَ اَظْهَرُوا الْفَسادَ، وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَرُوا بِالفَيءِ، وَ اَحَلُّوا حَلالَ الله، وَ حَرَّمُوا حَلالَهُ، وَ اَنَا اَحَقُّ مَنْ غَيَّرَ...». (32)
در اين خطبه امام عليه السّلام ـ مسؤوليت شديد مسلمانان را در برابر آنهمه منكرات و علت قيام خويش را اعلام كرد، فرمود: اى مردم! رسول خدا صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ فرمود: هركس ببيند سلطان ستمكارى را ـ كه حرام هاى خدا را حلال قرار دهد، و عهد خدا را بشكند، و مخالف سنت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ باشد و در ميان بندگان خدا به گناه و ستم، كار كند ـ ولى او در برابر اين سلطان، با كار و يا با گفتارش مبارزه نكند، سزاوار است بر خدا كه او را در جايگاهى كه براى عذاب سلطان مقرر شده وارد سازد. آگاه باشيد كه اين مردم ملازم اطاعت شيطان شده واطاعت خدا را ترك كرده و فساد را آشكار و حدود را تعطيل، و فىء و بيت المال را به خود اختصاص داده و حلال خدا را حرام، و حرام او را حلال ساخته اند، و من سزاوارتر كس هستم كه بر آنان انكار كند (33) شرايط امر به معروف اگر كسى بگويد در چنان وضعى كه براى حسينحسين عليه السّلام ـپيش آمده بود شرايط وجوب امر به معروف موجود نبود; زيرا از جمله شرايط آن احتمال تأثير است كه معلوم بود يزيد و پيروانش نه از (34) حكومت كنار مى روند و نه از روش خود دست بر مى دارند، و شرط ديگر آن نيز امن از ضرر است كه آن هم موجود نبود.

پاسخ اينست كه:
1 ـ ما شرايط احكام و خصوصيات و فروع آن را بايد از حسين عليه السّلام ـ استفاده كنيم و استوارتر دليل بر جواز شرعى هر عمل اينست كه حسين عليه السّلام ـ آن را انجام داده باشد، و به عبارت ديگر: گفتار و رفتار آن حضرت از ادلّه احكام شرعيه است.
پس فرضاً اگر دليلى كه دلالت بر اشتراط امر به معروف به احتمال تأثير و امن از ضرر دارد، به عموم يا اطلاق شامل اين مورد هم بشود، همان اقدام حسين عليه السلام ـ مخصِّص يا مقيِّد آن خواهد بود، و مى فهميم كه در اين مورد دو شرط نام برده در وجوب دخالت ندارد و بايد امر به معروف و نهى از منكر نمود هرچند احتمال تأثير داده نشود و معرض ترتب ضرر هم باشد.
2 ـ مسلم نيست كه شرعاً در هر مورد، وجوب امر به معروف و نهى از منكر، مشروط به امن از ضرر باشد بلكه مى توان گفت در بعضى موارد عكس آن ثابت است و بايد اهميت مصلحت امر به معروف و نهى از منكر را با ضرر و مفسده اى كه از آن متوجه مى شود سنجيد، اگر مصلحت آن اهّم و شرعاً لازم الاستيفا باشد، مثل بقاى دين، تحمل ضرر لازم و ترك امر به معروف جايز نيست.
به بيان ديگر: فرق است بين امر به معروف و نهى از منكرهاى عادى و معمولى كه غرض بازدارى اشخاص از معصيت و مخالفت، و وادارى آنها به اطاعت و انجام وظيفه است، و بين امر به معروف و نهى از منكرى كه جنبه عمومى و كلى داشته و احياى دين، بقاى احكام و شعائر به آن وابسته باشد و ترك آن موجب خسارتها و مصائب جبران ناپذير و قوّت كفار و تسلط آنان بر مسلمانان شود، مثل آنكه در عصر حكومت يزيد مليّت جامعه اسلام در خطر تغيير و تبديل به مليّت كفر واقع شده بود و اوضاع و احوال نشان مى داد كه عنقريب دين از اثر و رسميت افتاده و فاتحه اسلام خوانده مى شود. در صورت اول امر به معروف و نهى از منكر مشروط به امن از ضرر است و در صورت دوم وجوب، مشروط به امن از ضرر نيست و بايد با احتمال تأثير و عدم ترتب مفسده بزرگتر، دين را يارى كرد و خطر را از اسلام دفع نمود اگر چه به فدا كردن مال و جان برسد.
3 ـ احتمال تأثير بر دو نوع است: گاهى شخصى را كه اكنون آماده يا مشغول معصيتى است مى خواهيم نهى از آن منكر كنيم اگر احتمال تأثير ندهيم، نهى از منكر واجب نيست و گاهى نهى از منكر مى نمائيم و بالفعل احتمال تأثير نمى دهيم ولى مى دانيم در آينده مؤثر واقع مى شود در اين صورت نهى از منكر واجب، و با صورت احتمال تأثير فعلى فرق ندارد.
مثل آنكه احتمال بدهيم اگر با فرق ضاله يا مؤسسات فساد مبارزه كنيم و معايب و مفاسد و مقاصد سوء آنها را به گوش مردم برسانيم و اعلام خطر كنيم پس از مدتى دستگاهشان بى مشترى و بر چيده مى شود يا اثر آنها در فساد اجتماع كمتر و يا حداقل از گسترش بيشتر تبليغات و فسادشان جلوگيرى به عمل مى آيد و اگر كارگردانان آنها دست از خيانت برندارند در اثر نهى از منكر تبليغات سوء آنها باعث گمراهى نخواهد گشت، در اين مورد امر به معروف و نهى از منكر با احتمال تأثير آن در آينده، واجب است.
در دنياى معاصر هم بيشتر مللى كه توانسته اند بندهاى اسارت خويش را پاره كنند و به آزادى و استقلال برسند براى مبارزه همين راه را انتخاب كردند، با فداكارى و تحمل ناملائمات و دشواريها و متاعب و تهييج احساسات، دشمنان خود را در افكار محكوم و پايه هاى تسلط و نفوذ آنان را متزلزل و بتدريج ساقط مى سازند و در اين مبارزات آن افرادى كه پرچم به دست گرفتند پيروز شدند و خونهايشان بهاى آزادى جامعه و برافتادن نفوذ بيگانه است، و اين پيكار را اگر چه نتيجه اش در آينده ظاهر مى شود، موفقيت آميز و افتخار مى شمارند; زيرا غرض رياست و حكومت نيست بلكه هدف اصلاح و نجات جمعيت است.
مردان خدا نيز براى هدفهاى عالى انسانى و الهى خود، گاهى چنين مبارزاتى دارند. يعنى با اينكه مى دانند دشمنان خدا خونشان را مى ريزند و سرشان را بالاى نيزه مى كنند ولى بازهم براى نجات اسلام و توحيد، پيكار و جهاد مى نمايد تا عكس العمل قيام آنها بتدريج مردم را بيدار، و مسير تاريخ را عوض كند.
حسين عليه السّلام ـ با وضعى كه پيش آمده بود، و احكام قرآن و موجوديت اسلام را شديدترين خطرات تهديد مى كرد، و آينده اسلام تاريك و مبهم، بلكه معلوم بود كه عنقريب خورشيد نورانى اسلام غروب، و دوران شرك و جاهليت بازگشت خواهد كرد، نمى توانست با در نظر گرفتن احتمال يا قطع به ضرر، دست روى دست بگذاررد و در خانه بنشيند و ناظر اين مصيبات براى عالم اسلام شود.
حسين عليه السّلام ـ كاملاً از خطرى كه متوجه دين شده بود آگاه بود لذا در همان آغاز كار كه مروان در مدينه به آن حضرت توصيه كرد كه با يزيد بيعت كند، و باصطلاح او محترم و با خاطرى آسوده زندگى نمايد; فرمود:
«اِنّا للهِِ، وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الاِْسْلامِ السَّلامُ اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلِ يَزيدَ».
پس از استرجاع فرمود: بايد با اسلام وداع كرد; زيرا امت به راعى و شبانى مانند يزيد مبتلا شده، يعنى وقتى يزيد زمامدار مسلمين شود معلوم است كه اسلام به چه سرنوشتى گرفتار مى شود آنجا كه يزيد است اسلام نيست، و آنجا كه اسلام است يزيد نيست.
در مقابل چنين خطر و منكرى حسين عليه السّلام ـ بايد بپا خيزد، و دفاع كند و سنگر اسلام را خالى نگذارد هرچند خودش و عزيزانش را بكشند، و خواهرن و دخترانش را اسير كنند; زيرا حسين بقاى اسلام و بقاى احكام اسلام را از بقاى خودش مهمتر مى دانست، پس جان خود را فداى اسلام كرد.
شرط احتمال تاثير هم موجود بود بلكه حسين عليه السّلام ـ يقين به تأثير داشت و مى دانست كه نهضت و قيام او، اسلام را حفظ مى كند و حركت او ضامن بقاى دين خواهد بود، مى دانست كه اگر بنى اميه او را ـ نبيره پيغمبر و مركزى تحقق آمال معنوى و اسلامى مردم، و شريفترين و گراميترين خلق و محبوبترين افراد در قلوب جامعه است ـ بكشند ديگر قدرتشان درهم شكسته مى شود، و چنان سيل خشم و نفرت مردم به سويشان سرازير مى شود كه حال هجوم به اسلام در آنها از ميان مى رود، و بايد موقعيت دفاعى به خود بگيرند تا بتوانند چند صباحى پايه هاى لرزان حكومت كثيف خود را از سقوط نگاه دارند.
مى دانست كه شهادت او و اسارت اهل بيت ماهيّت بنى اميّه و عداوتهاى آنها را با اسلام و شخص پيغمبر آشكار مى سازد و عكس العمل قتل او ريشه هاى اسلام را در دلها استوار كرده و حسّ تمرد و سرپيچى از اوامر امويين را در همه ايجاد مى نمايد و احساسات اسلامى و شعور دينى مردم را بيدار و زنده مى كند.
مى دانست كه وقتى بنى اميه او را كشتند،مردم دستگاه خلافت و حكومت را در مسير خلاف مصالح اسلام و مسلمين مى دانند و آن را نماينده افكار جامعه هاى مسلمان نمى شناسند و معلوم است حكومتى كه دشمن دين و خاندان رسالت شناخته شد، هرچند مدت كوتاهى بر ظاهر مردم فرمانروائى كند، نخواهد توانست با سوء استفاده از مسند رهبرى اسلامى جامعه را گمراه و انديشه ها را منحرف سازد.
فاجعه كربلا دنياى اسلام را تكان داد و مثل آن بود كه شخص پيغمبر شهيد شده باشد، و در تمام شهرها احساسات خشم آگين مردم نسبت به بنى اميه به جوش آمد و انقلابات ضدّ امويين يكى پس از ديگرى شروع شد تا آن حكومتى كه به اسم اسلام، از شرك و كفر ترويج مى كرد ساقط شد و آن خونهاى پاكى كه از اهل بيت ريخته شد بهاى نجات اسلام و شور و هيجان دينى مردم عليه بنى اميّه بود.
پس معلوم شد كه امر به معروف و نهى از منكر حسين عليه السّلام ـ از نظر قواعد عمومى و فقهى نيز لازم و از واجبات بوده است و حسين عليه السّلام ـدر راه اداى اين تكليف از جان خود و عزيزترين و لايقترين جوانان و برادران و ياران چشم پوشيد و همه را فداى مقاصد بزرگ و عالى اسلامى كرد، و با اينكه سيل مصيبات به سوى او هجوم آورد ثابت و پايدار ايستادگى كرد، و از دين و هدف خود دفاع نمود.
و با آنكه اطفالش را در شدت زحمت تشنگى مى ديد، و كودكانش را برابر چشمش به فجيع ترين وضعى كشتند، به قدر يك سرسوزن از برنامه كار و اداى وظيفه منحرف نشد.
آرى قيام حسين امر به معروف و نهى از منكر بود. مبارزه با ظلم و ستم و كفر و ارتجاع واقعى بود.
اما تاريخ امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با ظلم و كفر نشان نمى دهد كه يك نفر مانند حسين عليه السّلام ـ را با زن و بچه و عائله انبوه، لشكرى ستمگر، احاطه كرده باشد و خواهران و دخترانش را در معرض اسيرى مشاهده كند، و بيش از هفتاد زخم شمشير و نيزه از دشمن خورده باشد و در عين حال عزت و كرامت نفس خود را حفظ كرده و به دين و وظيفه خود وفادار مانده باشد.
اين حسين بود كه در راه امر به معروف و نهى از منكر چنان قوت قلب و شجاعتى در روز عاشورا اظهار كرد كه از عهده آنهمه امتحانات بزرگ برآمد و در بين شهداى راه حق، رتبه اول را حائز شد.
اين حسين بود كه پى در پى علاوه بر آن زخمهائى كه به جسمش مى رسيد، مصيباتى از داغ جوانان و شهادت برادران و برادرزادگان، و طفل شيرخوار كه هر كدام شجاعترين افراد را از پا در مى آورد و ناچار به تسليم مى سازد، بر او وارد مى شد و روح پر از ايمان و دل لبريز از صبر و يقين او را متزلزل نمى كرد.
اين حسين بود كه در اداى وظيفه نهى از منكر، با اينهمه شدائد و سختيها عذرى نياورد و براى ترك آن بهانه جوئى نكرد و مصداق اين حديث مشهور نبوى گرديد:
«سَيِّدُ الشُّهَداءِ عَمّى حَمْزَةُ وَ رَجُلٌ قامَ اِلى اِمام جائِر فَاَمَرَهُ وَ نَهاهُ فَقَتَلَهُ»
سرور شهيدان، عموي من حمزه است و نيز آن مردي است كه عليه پيشوايي ستمگر قيام كند و او را امر به معروف و نهي از منكر نموده و سپس به دست آن ظالم كشته شود».

3 ـ علل قيام از زبان خود امام
«مَا الاِْمامُ اِلاَّ الْعامِلُ بِالْكِتابِ وَ الْقائِمُ بِالْقِسْطِ وَالدّائِنُ بِدينِ الْحَقِّ وَالْحابِسُ نَفْسَهُ عَلي ذاتِ الله».
(حسين عليه السّلام ـ)
وقتى وليد استاندار مدينه طيبه، امام را به استاندارى دعوت كرد، و خبر مرگ معاويه را به آن حضرت داد و نامه اى را كه يزيد براى گرفتن بيعت به او نوشته بود قرائت كرد (35) امام در پاسخش فرمود: تو به اينكه من در پنهانى و خلوت بيعت كنم قناعت نخواهى كرد مگر آنكه آشكارا بيعت كنم كه مردم آگاه شوند. وليد گفت: آرى! فرمود: تا بامداد صبر كن و در اين موضوع تصميم بگير!
وليد (با اينكه از كلام امام آشكار بود كه بيعت نمى كند، اما چون مايل بود با آن حضرت شدت و سختى ننمايد)، گفت: باز گرد به نام خدا تا در مجمع مردم تو را ملاقات نمائيم.
مروان گفت: به خدا سوگند اگر حسين در اين ساعت بيعت نكرده از تو جدا شود ديگر بر او قدرت نخواهى يافت، او را حبس كن و نگذار از اينجا خارج شود مگر آنكه بيعت كند يا گردنش را بزن!
حسين عليه السّلام ـ فرمود: واى بر تو اى پسر زرقاء آيا تو امر مى كنى به كشتن من يا وليد؟ دروغ گفتى و پستى كردى پس از آن روى به وليد كرد و فرمود:
«اى امير، ما خاندان نبوتيم، و معدن پيغمبرى و رسالتيم، محل آمد و شد فرشتگان و فرودگاه رحمت خدا هستيم. خدا به ما فتح كرده، و به ما ختم كند، و يزيد فاسق و فاجر و شرابخوار و قاتل بى گناهان و متجاهر به فسق و فجور است. كسى مانند من با مثل او بيعت نكند ولى بامدادان خواهيم ديد كه كدام يك از ما سزاوار و شايسته بيعت و خلافت است».
وقتى امام از نزد وليد بيرون رفت، مروان گفت: خلاف گفته من كردى به خدا ديگر چنين فرصتى به دست تو نخواهد افتاد.
وليد گفت: واى بر تو، تو به من مى گوئى دين و دنياى خود را از دست بدهم! به خدا سوگند دوست ندارم كه مالك تمام دنيا باشم و حسين را كشته باشم. سبحان الله آيا حسين را بكشم براى اينكه مى گويد من بيعت نمى كنم. به خدا كسى كه خدا را به خون حسين ملاقات كند ميزان عملش سبك است، و خدا روز قيامت به او نظر نمى كند و به او رحمت ننمايد و براى او عذاب دردناك است. (36)
اين صفحه از تاريخ حسين عليه السّلام ـ براى درك علت قيام و خوددارى آن حضرت از بيعت و تعيين هدف و مبدأ آن امام شهيد بسيار حساس و مهم است زيرا موادّى را يادآور شده كه هر يك براى ردّ بيعت و وجوب قيام كافى است.
موادى راكه حسين مستند و دليل امتناع از بيعت و تصميم بر مخالفت قرار داده، موادّى بود كه احدى در صحت و درستى آن شك نداشت و صغرى و كبراى آن مورد قبول و اتفاق همه بود، حتى وليد عموزاده يزيد و استاندار او، صحت اين ادله و مواد استناديه را انكار نكرد، و در برابر قوت منطق و صحت استدلال و احتجاج حسين عليه السّلام ـ هيچ ايراد و اشكالى ننمود.
بهترين كسى كه مى تواند حقايق مستندات و علل اين قيام را بيان كند، شخص حسين عليه السّلام ـ است كه هم در صدق گفتارش كسى ترديد نمى كند و هم وارد به اوضاع سياست اسلامى بود، و از آنچه كه در جوامع اسلامى مى گذشت كاملاً آگاه بود و يزيد و عمال و مأموران و متصديان دستگهاى حكومتى را مى شناخت، و از نيات و مقاصدشان با خبر بود.
پس هرچه حسين عليه السّلام ـ راجع به اين مسائل بيان فرمايد، عين حقيقت، و استوارترين مرجع ما در معرفت مستندات، و ادله لزوم قيام و خوددارى از بيعت است.
هر كلامى كه مطابق حقيقت باشد در نفوس نفوذ مى كند، و دلها را تكان مى دهد، و حتى در اهل باطل نيز اثر مى گذارد كه گاهى در برابر آن سكوت مى كنند، و گاهى بدون رعايت مصلحت دنيا و سياست وقت به حقيقت آن اقرار مى نمايند.
سخنان حق و صريح حسين عليه السّلام ـ چنان با واقع مطابق بود كه نزديكترين مردم به يزيد يعنى وليد هم نتوانست آن را رد كند يا كارهاى يزيد را توجيه نمايد و براى لزوم بيعت او توضيحى بدهد.
اكنون بنگريد: نخست حسين عليه السّلام ـ فرمود:
«اَيُّهَا الاَْميرُ اِنّا اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَمُخْتَلَفُ الْمَلئِكَةِ، وَ مَهْبَطُ الرَّحْمَةِ».
دراين قسمت شايستگى علمى و عملى و سوابق درخشان و بى نظير خود را براى رعايت مسلمين و رهبرى عامه، و اظهار رأى در مسائل بزرگ اسلامى، و تعيين خط سير و روش مسلمانان، با چند جمله كوتاه و يك عالم معنا و حقيقت بيان فرمود. و وليد را متوجه شخصيت بى عديل خود در جهان اسلام نمود، و يادآور شد كه كسى مانند او به امور شرعى و هدفها و خواسته هاى اسلام عارف نيست و احدى هم مثل او به حفظ مصالح عاليه مسلمين علاقه مند نمى باشد; زيرا او اهل خانه نبوت و معدن پيغمبرى و محلّ نزول فرشتگان و فرودگاه رحمت است.
براى بيان تمركز شرايط زعامت مسلمانان در آن حضرت كلماتى رساتر از اين چند جمله نيست.
اين كاخ بلند توحيد و بناى عظيم اسلام به معمارى جدش پيغمبر، و دستيارى و پايمردى پدرش على و همت بلند و سخاوت جده اش خديجه و پرستارى هاى مادرش فاطمه از پيغمبر، و فداكارى و كمكهاى بيدريغ عمويش جعفر و عموى پدرش حمزه و ديگر سربازان راه توحيد و فداكاران بنى هاشم، برپا شد و اينك او بعد از برادرش حسن مجتبى عليه السّلام ـ ، يگانه حامى و غمخوار اسلام است.
اگر كسى كه اين قانون و اين شريعت و اين وحى و قرآن در خانه اش نازل شده، از اسلام حمايت نكند، يقيناً ديگران حمايت نخواهند كرد.
اين چند جمله كوتاه و پر معنا، مسؤوليت سنگينى را كه حسين در برابر اسلام و قرآن داشت، و برنامه اى را كه بايد در حوادث و پيشامدها اجرا نمايد روشن مى سازد، و بطور مستدل و قاطع اثبات مى كند كه حسين نمى تواند نسبت به اوضاع و احوالى كه در عالم اسلام جلو آمده بى اعتنا باشد.
حسين بايد نسبت به حكومت يزيد وظيفه اى را كه اگر جدش پيغمبر بود انجام مى داد، انجام دهد. آيا پيغمبر با زمامدارى مثل يزيد روى موافق نشان مى داد؟ آيا پيغمبر در برابر اينكه دستگاه خلافت و جانشينى او اينگونه مسخره شود سكوت مى كرد؟
آيا اين بود آن اجتماع مترقى و ملكوتى كه پيامبر اسلام تأسيس آن را در تحت لواى توحيد و عدالت و آزادى واقعى به بشريت پيشنهاد داد كه يزيد و ابن زيادها بر مردم مسلط شوند و حدود و قوانين و احكام شرع پايمال شود؟
اين همان پيغمبر بود كه گفت: اگر آفتاب را در دست راستم، و ماه رادر دست چپم گذارند دست از دعوت بر نخواهم داشت.
و اين حسين كه فرزند همان پيغمبر بود گفت: اگر در تمام دنيا محلّى براى ماندن پيدا نكنم، با يزيد بيعت نخواهم كرد.
مبدء و مقصد هر دو (پيامبر و حسين عليه السّلام ـ) يكى است.
اين چند جمله پر ارزش و با روح، برهان موقعيت ارجمند روحانى حسين عليه السّلام ـ و جامعيت تمام شرايط زمامدارى، و نشاندهنده قيافه روحى، و ساختمان شخصيت معنوى، و خصال عالى اوست.
در جمله «بِنا فَتَحَ اللهُ، وَبِنا خَتَمَ» مى فرمايد:
باب هدايت و راهنمايى مردم را خدا به ما گشوده و به ما نيز ختم كرده است. مقصود اينست كه منصب الهى هدايت، و رهبرى و زعامت همواره در خاندان ما است.
جمله ديگر :
«وَيَزيدُ فاسِقٌ فاجِرٌ شارِبُ الخَمْرِ قاتِلُ النَّفْسِ الُْمحْتَرَمةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَالْفُجُورِ».
در اين جمله، امام با كمال صراحت در استاندارى مدينه كه يكى از مراكز قدرت و سلطه يزيد بود، ذمائم اخلاقى و عملى او را ـ كه در هر كس يكى از آنها وجود داشته باشد، لياقت آن كه در يك اجتماع اسلامى كدخداى يك ده يا پاسبان كوچه اى شود ندارد، تا چه رسد خلافت و زمام دارى ـ تذكرداد.
اين اوصاف، و رذائل هر كدام يك ماده و دليل قاطع براى شرعى نبودن حكومت يزيد و حرمت بيعت با او و تمكين از زمامدارى او است.
1 ـ فسق فجور و زنا و گناه.
2 ـ ميگسارى.
3 ـ آدم كشى بدون مجوز شرعى.
4 ـ تجاهر به معصيت.
يكى از صفاتيكه بايد در خليفه باشد اينست كه خليفه بايد در روش، و رفتار، مظهر عدالت و تعاليم اسلام و نمونه تربيت مكتب قرآن باشد، و مانند آينه كه از شخصى كه در برابر آن بايستد حكايت مى كند، از اسلام حكايت كند.
غرض از تعيين خليفه و زمامدار، اجراى حدود و امر به معروف و نهى از منكر و عمل به شريعت و احكام است، پس خليفه و زمامدار بايد خودش بيش از همه به قانون و احكام عمل نمايد و حقوق اسلامى را براى همه افراد محترم شمارد.
كسى كه مى خواهد به حكم شريعت و قانون، زمامدار باشد، بايد رعايت و احترامش از قانون شرع از ديگران بيشتر باشد و اگر خليفه متجاهر به فسق و نابكارى و خيانت گرديد، ضررهائى كه از ناحيه او به ملت مى رسد پايه بقاى ملت را متزلزل و مشرف به انهدام خواهد ساخت.
جامعه علاوه بر آنكه حق ندارد به خلاف مستبدان و نابكاران و تجاهر كنندگان به گناه رأى دهند، بايد آنها را از مناصبى كه دارند عزل كنند.
جمله سوم:
«وَ مِثْلي لا يُبايِعُ مِثْلَهُ».
اين جمله، نتيجه جمله هائى است كه راجع به صلاحيت بى نظير و شخصيت ممتاز خود و سوابق و احوال ننگين يزيد فرمود. يعنى: كسى مثل من، با اين گذشته درخشان و با مقام رهبرى بحقى كه نسبت بجامعه دارد با كسى مثل يزيد بيعت نمى كند، زيرا بيعت با خليفه در اصطلاح مسلمين، تعهد اطاعت و انقياد است به كسى كه مركز تحقق هدفهاى عاليه اسلامى و مصدر عزت و اعتلاى مسلمين و اعلاى كلمه اسلام و حامى قرآن و آمر به معروف و ناهى از منكر، و به عبارت ديگر قائم مقام و جانشين پيغمبر باشد.
معنى بيعت صحيح ابراز آمادگى در فرمانبردن از اوامر خليفه واقعى و فداكارى در راه انجام اوامر او است كه بر هر مسلمان به حكم «اَطيعُوا اللهَ، وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ» واجب است و اين بيعت با مثل يزيد هر چند صورتسازى و براى دفع ضرر باشد، امضاء قانونى شدن فسق و فجور و تجاهر به منكرات و معاصى و تضييع حقوق و اتكاى به ظالمين و ستمكاران و فساق و فجار است و صدور آن از مثل حسين عليه السّلام ـ امكان شرعى و عرفى نداشت.
اين بيعت، تعهد همكارى در قتل مردم بيگناه، و بردن آبرو و عزّت اسلام است و ساحت مقدس حسين به اين بيعت ننگين آلوده نخواهد شد.
لذا آن حضرت اين جمله را «مِثْلى لا يُبايِعُ مِثْلَهُ» مانند يك حكم بديهى و مورد اتفاق و مسلّم همه فرمود; زيرا احدى از مسلمانان با وجدان نمى گفت شخصيتى مثل حسين با ناكسى مثل يزيد بيعت كند.
اين يك نتيجه مورد قبول همه بود كه حسين پس از بيان سوابق دينى و روحانى خود و پيشينه هاى پر ننگ يزيد آن را اعلام فرمود.
آرى اگر فرضاً تمام مسلمانان به اين ذلت و پستى تن در دهند و با مثل يزيدى بيعت كنند و به زمامدارى امثال او رأى دهند، حسين عليه السّلام ـ كه صاحب آن مكارم و فضايل و مقامات است و چشم اسلام و اسلاميان به مساعى و كوشش او در نجات دين و برنامه هاى قرآنى دوخته است، با كسى كه مركز شرارت و قساوت و فسق و گناه است، بيعت نمى كند.
حساب حسين از حساب همه جدا است. او اهل بيت نبوّت و معدن رسالت و مركز آمد و شد ملائكه و محل هبوط رحمت و پس از برادرش حسن پسر منحصر بفرد دختر پيغمبر بود، به فرزدق فرمود:
«اين مردم ملازم اطاعت شيطان شده، و اطاعت خداى رحمان را ترك كرده و فساد را ظاهر و حدود را باطل نموده اند، شراب مى نوشند و اموال فقراء و مساكين را به خود اختصاص داده اند، و من سزاوارترين افراد هستم به قيام براى يارى دين، و عزت شرع، و جهاد در راه خدا از براى اعلاى كلمه خدا (37) پس وقتى كار به اينجا كشيد كه كسى مانند يزيد بخواهد بر مسند پيغمبر بنشيند و خود را رهبر دينى و سياسى مسلمين و پيشواى عالم اسلام بداند، براى امام جز اعلام خطر و قيام اعلان شرعى نبودن حكومت، وظيفه اى ديگر نيست; زيرا در نظر مردم بيعت او و هر يك از بزرگان صحابه و تابعين با اين عنصر ناپاك، امضاى صحت حكومت، و ابطال حقيقت خلافت و عدول از تمام شرايط زعامت اسلامى، و جانشينى پيغمبر و القاى جامعه در ضلالت بود. اين بيعت در گردن مردان خدا مانند سلسله ها و زنجيرهاى عذاب است، و سنگينى و فشار آن بر روح آنان از سنگينى كوهها بيشتر است.
حسين عليه السّلام ـ با اين منطق قيام كرد، و بر سر اين سخن ايستاد و فرمود:
«مَا الاِْمامُ اِلاَّ الْعامِلُ بِالْكِتابِ، وَ الْقائِمُ بِالْقِسْطِ، وَ الدّائِنُ بِدينِ الْحَقِّ، وَ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلي ذاتِ اللهِ». (38)
«امام نيست مگر آن كه به كتاب خدا حكم كند و عدل و داد بر پا كند و دين حق را منقاد باشد و خويشتن را حبس بر رضاى خدا كند».
و در روز عاشورا كه باران مصيبتها بر سرش مى باريد همان منطق را تكرار مى كرد و مى فرمود:
«اَما وَاللهِ لا اُجيبُهُمْ اِلي شَيء مِمّا يُريدُونَ حَتّي اَلْقَي اللهُ وَ اَنَا مُخَضَّبٌ بِدَمى» (39)
به خدا سوگند! به خواسته‎هاي اين مردم پاسخ موافق نمي‎دهم تا خدا را ديدار كنم، در حالي كه به خونم رنگين و خضاب باشم.

4 ـ فساد دستگاه خلافت
در اينكه حكومت اسلامى بايد نماينده افكار و آراء مسلمين و تجسم روح جامعه و محقق رسالت اسلام باشد، اختلافى بين دانشمندان نيست.
شيعه، زمامدار و رهبر حكومت را يك پيشواى كامل الهى مى داند كه آن شخص پيامبر اسلام، و بعد از وفات آن حضرت كسانى هستند كه به امر خدا از جانب پيغمبر، منصوب و معرفى شده اند. همانگونه كه پيغمبر، رهبرى دينى، روحانى، سياسى و انتظامى جامعه را به عهده دارد، همين رهبرى را امام نيز دارد به اين تفاوت كه به امام دين و شريعت وحى نمى شود، و از همان مجراى كتاب و سنت، وظايف رهبرى اجتماع را انجام مى دهد ولى بر پيغمبر وحى نازل مى شد، و واسطه اقتباس واخذ دين و شريعت از عالم غيب غير از او كس ديگر نيست.
معلوم است كه اين نقشه و ترتيب براى اداره اجتماع از هر ترتيب ديگر مورد اعتمادتر و اطمينان بخش تر است، و يقيناً كسى را كه پيغمبر از طرف خدا معرفى كند از هر جهت صلاحيت و شايستگى رهبرى دارد.
چنانچه فيلسوف بزرگ شيخ الرئيس ابوعلى سينا مى گويد:
«وَالاِْسْتِخْلافُ بِالنَّصِّ اَصْوَبُ فَاِنَّ ذلِكَ لا يُؤَدّي اِلي التَّشَعُّبِ، وَالتَّشاغُبِ وَالاِْخْتِلافِ». (40)
يعنى:
انتخاب و تعيين خليفه به نصب، و نص (كه مذهب شيعه است) صواب‎تر است، براي آنكه منجرّ به تفرقه و اختلاف و شرّ و فتنه نمى شود.
و بنا بر مذهب اهل سنت نيز حكومت بايد مظهر روح جامعه مسلمين باشد و در صورتى واجب الاطاعه است كه مقيّد به حفظ شعائر اسلام و مصالح مسلمانان و مصدر قدرت جامعه باشد. و اگر حفظ شعائر و اجراى احكام شرع را برنامه خود قرار ندهد و از نصوص دين تخلف نمايد شرعى و اسلامى نيست. (41)
يك غرض عمده از خلافت راست كردن كژيها و اقامه عدالت اجتماعى و اجراى نظام اسلامى است. اگر حكومت به اين هدفها اهميت ندهد به قدر پشيزى ارزش ندارد و تمرّد از اوامرش در صورت امكان لازم و يارى و اعانت آن گناه است.
اسلام با تحميل شخصيت حكّام بر رعايا مبارزه كرد، و حكومت هاى استبدادى حكام افريقا و امراء و رؤساى قبائل نجد و حجاز و تركستان و كشورهاى ديگر را ساقط كرد و تذليل بشر را به هر عنوان و اسمى محكوم ساخت; و سطح افكار جامعه رابالا برد و شوكت استثمارگران را درهم شكست، نه براى اينكه صاحبان مناصب را عوض كند و در ايران يا سوريه يا الجزاير و مراكش به جاى حاكم ايرانى يا افريقائى، حاكم عربى بنشاند.
كاخ كسرى، و آنهمه تجملات و تشريفات را كه از دسترنج كارگران، و كشاورزان محروم تهيه شده بود از ميان برداشت نه براى اينكه ديگران و خلفاى بنى اميّه و بنى عباس همان رسم را دنبال كنند و كاخهاى رفيع تر با تجملاتى خيره كننده تر و تشريفات بيشتر ترتيب دهند و بندگان خدا را استعباد كنند (42)، بلكه هدف اسلام پايان دادن به استعباد بود تا ملتها شخصيت و شرف خود را بجويند و كوركورانه از زمامداران اطاعت نكنند.
اسلام، سلطه و قدرت حكومت را ملك شخصى حاكم نمى داند كه با آن بتواند براى خود دستگاه و حريم نفوذ و تشريفات فراهم كند يا زور و قدرت خود را به رخ ضعفا بكشد، بلكه قدرت و سلطه حكومت جلوه قدرت جامعه اى است كه حاكم هم يكى از افراد آن است، و هر كس به سهم خود از اين قدرت نصيبى دارد، پس اين قدرت را نمى توان تبديل به قدرت شخصى نمود و از آن سوء استفاده كرد.
نظام حكومت اسلام بر اين استوار است كه واضع احكام، خداوند متعال است و احدى از بشر حق تشريع و وضع قانون ندارد
«اِنِ الْحُكْمُ اِلاَّ للهِِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ». (43)
اسلام رعايت از حدود، و قواعد شرع را از همه خواسته، و از حكم برخلاف شرع، و خلاف ما انزل الله بشدت منع كرده است.
(وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ فَاُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ). (44)
(وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ فَاُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ). (45)
هر كس غير از حكم خدا و روش و منهج اسلام، و شريعت قرآن اختيار كند گمراه است.
(وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة اِذا قَضَي اللهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرةُ مِنْ اَمْرِهِم ْوَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً). (46)
هدف اسلام در نظام حكومت، پايان دادن به حكومت بشر و تسليم همه به حكومت خدا است.
در موقعى كه پيامبر بزرگ اسلام پرچم دعوت به توحيد و آزادى بشر را به دست گرفت. و بانگ بيدار باش او تمام ملل به خواب رفته دنيا را بيدار و صداى روحانى آن سروش ربانى، بشريت را به خود متوجه ساخت و انسانهائى را كه تا آن زمان به قدر و ارزش و حقوق عاليه خود آشنا نبودند، به حقوقشان آشنا ساخت، و فرمود:
«تَعالَوْا اِلي كَلِمَة سَواء بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ اَلاّنَعْبُدَ اِلاَّ اللهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِنْ دُونِ اللهِ». (47)
در همه جاى دنيا حكومت وسيله استثمار و استعباد توده هاى وسيع انسانها بود، همه جا اصل سلطنت بشر بر بشر، رايج و محترم بود، زمامداران حاكميت مطلقه داشتند، و كار جنگ و نبرد، صلح و آشتى و اتحاد، و هرگونه تصميم در امور كشورى و لشكرى و اقتصادى و اجتماعى را حق خود مى دانستند و ملت ها در قبول آن تصميمات بى چون و چرا مجبور و ناچار بودند.
شخصيت حكام و اميران نه از آن جهت كه يك امير و زمامدار ساده بود مورد احترام بود، بلكه بيشتر از آن جهت بود كه او را صاحب اختيار ملت و مافوق ديگران مى شناختند و در برابر او ملزم به تواضع و تعظيم هائى بودند كه بشر نبايد در مقابل بشرى مثل خود، آنگونه تعظيم و تواضع نمايد.
در چنين جهانى كه ملتها بمنزله مملوك زمامداران بوده، و در بيانات و خطاباتشان آنها را متعلق به خود مى شمردند و بشريت در انحطاط عجيب و بردگى حكومتها گرفتار بود پيامبر اسلام ظهور كرد و آزادى بشر را اعلان و آن تشريفات و تعينات را الغا كرد و به او درس عدالت و فضيلت و مساوات داد.
روزى مردى اعرابى شرفياب محضر پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ شد. و با اينكه محضر آن حضرت بسيار ساده و بى پيرايه بود و پيغمبر و اصحابش متواضعانه بر روى زمين مى نشستند، نه تختى داشت و نه تاج و سريرى و نه بالش و مسندى، مع ذلك مرد اعرابى از هيبت آن حضرت بدنش به لرزه آمد، مثل آنكه گمان كرد حضور پادشاهى از پادشاهان حاضر شده پيغمبر فرمود: «نترس! من پادشاه نيستم، من پسر زنى از قريشم كه گوشت قديد (48) مى خورد».
در اسلام، خطر و اهميت امارت بسيار است و امرا در خطر عظيم هستند مگر آنكه به تكاليف خود عمل كنند.
خطرناكترين مشاغل كه بسيارى از پارسايان و پرهيزكاران همواره از آن گريزان بوده اند، امارت و حكومت بوده، چون كمتر كسانى يافت مى شوند كه از قدرت حكومت سوء استفاده نكنند و شغل و مقام، روح و اخلافشان را تغيير ندهند. حاكم بر لب گودال جهنم است، مگر آنكه از حكومت خود كمترين سوء استفاده را ننمايد.
صاحب كتاب «الصفوه» از ابى مطرف روايت كرده كه على عليه السّلام ـ را ديدم مانند يك اعرابى بدوى در بازار كرباس فروشان به بزازى فرمود:
آيا پيراهن دارى از تو خريدارى كنم؟
عرض كرد: بله يا امير المؤمنين! آن حضرت از او نخريد به نزد ديگرى رفت، اونيز آن حضرت را شناخت، از او هم خريدارى نكرد. پس به نزد جوانى رفت كه آن حضرت را نشناخت. پيراهنى از او به سه درهم خريد، وقتى پدر جوان آمد، جوان به او خبر داد، دانست كه خريدارش امير المؤمنين بوده، يك درهم برداشت و خدمت حضرت آمد عرض كرد:
يا امير المؤمنين بهاى پيراهن دو درهم است.
حضرت فرمود: پسرت پيراهن را با رضايت خودم به من فروخت. (49)
به ابن عباس در«ذى قار» (نام محلى است) در حالى كه كفش خود را وصله مى زد فرمود:
«ما قيمَةُ هذِهِ النَّعْلِ»
قيمت اين كفش چقدر است؟
ابن عباس عرض كرد:
«لا قيمَةَ لَها»
قيمتى ندارد.
فرمود:
«وَاللهِ لَهِىَ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اِمْرَتِكُمْ اِلاّ اَنْ اُقيمَ حَقّاً اَوْ اَدْفَعَ باطِلاً»
به خدا سوگند! اين كفش از امارت و زمامداري بر شما پيش من محبوب‎تر است، مگر آنكه حقي را بپا دارم يا باطلي را دفع كنم (50)
به عقيده ما يكى از مهمترين چيزهائى كه معرّف روح اسلام و از تعاليم و هدفهاى اين دين حنيف است، سبك حكومت و روش زمامدارى اسلامى و اداره امور سياسى و اجتماعى است.
متأسفانه پس از رحلت پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بواسطه آنكه خلافت از مسير واقعى خود خارج شد، سازمان حكومت از شباهت به يك حكومت شرعى بتدريج دور شد، و هرچه فاصله مردم با عهد نبوت بيشتر گرديد، سبك حكومت به سبك حكومتهائى كه اسلام با آنها سخت در ستيز بود نزديكترگشت و عفريت مهيب ارتجاع بر افكار و آراء مسلط شد و حكومت و سياست از ديانت و شريعت و روحانيت منفصل گرديد.
در آغاز كار هنگامى كه خليفه اول و دوم حكومت يافتند، بواسطه نزديك بودن زمان مسلمانها به عصر پيغمبر و انس آنها با حكومت و رهبرى ساده آن حضرت، زمينه ارتجاع و بازگشت به حكومت اكاسره و قياصره، بسيار كم بود و عوض كردن وضع با عكس العمل شديد همه روبرو مى شد، به اين علت براى پيشرفت كار و تحكيم مبانى حكومت و براى اينكه در آن شرايط توسعه قلمرو مملكت و فتوحات جز با پيروى از روش پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ممكن نبود ظواهر رعايت مى شد (51) و سعى مى نمودند كه عدالت اسلامى را به رخ مردم بكشند، و جامعه را با تبعيت از روش اسلامى مؤمن به حكومت نمايند، و هرچند در موارد بسيارى از عدالت خارج شدند ولى روى هم رفته وضع حكومتشان طورى بود كه اكثريت مردم بين روش آن حكومت و حكومتهاى ديگر تفاوت بسيار قائل بودند، مقايسه وضع و روش زمامداران با وضع ساده خليفه مسلمين آنها را راضى و اميدوار مى ساخت ولى اين وضع هم ديرى نپائيد.
در عهد خلافت عثمان رسماً خط سير عوض شد و بانگ نارضايتى مردم بلند گرديد و در انتخاب عمال و فرمانداران، اصل لياقت و صلاح و امانت، مراعات نمى شد، و عثمان خويشاوندان خود را كه متهم و داراى سوابق سوء و رفتار زشت، و گناهكار بودند در ولايت حكومت داد و در كارهاى بزرگ وارد ساخت.
سيد قطب در كتاب العدالة الاجتماعية (ص 182) مى گويد:
بدترين مصادفات تأخير على و تقديم عثمان بود (52) كه كليدهاى حكومت را در اختيار مرد ناپاكى از بنى اميه مثل مروان گذارد، و اگر حسن طالع ياور شده و على خليفه شده بود تعاليم اسلام استمرار مى يافت.
و نيز تأسف مى خورد (ص 186) از اينكه سوء طالع مسلمين باعث شد كه مردى ضعيف و بى لياقت و كفايت مثل عثمان خليفه گرديد.
در اينجا وضع عثمان و روش او و چپاول بيت المال و تسلط دادن او به بنى معيط و بنى اميه و حكم طريد رسول اللهصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را بر مردم پيش كشيده و از حاتم بخشى هاى او از مال فقرا انتقاد كرده و مى گويد:
عثمان به دامادش در روز عروسى او دويست هزار درهم از بيت المال داد. زيد بن ارقم كه خزينه دار بود، صبح روز ديگر در حالى كه حزن و اندوه بر او مستولى بود و چشمهايش از بدى وضع حكومت اسلامى پر از اشك بود استعفا كرد.
عثمان گفت: يابن ارقم گريه مى كنى كه من صله رحم نموده ام؟
زيد بن ارقم جواب داد به خدا سوگند اگر صد درهم به او بدهى بسيار است.
عثمان با كمال خشم به جاى آن كه توبه كند استعفاى زيد را پذيرفت.
در ص 187 مى گويد:
مثالها از اين قبيل در تاريخ عثمان بسيار است، از جمله در يك روز به زبير ششصد هزار و به طلحه دويست هزار درهم و به مروان خمس خراج افريقا را بخشيد و با آنكه بزرگان صحابه او را نهى كردند در او اثر نكرد.
در ص 190 مى گويد:
واضح است كه روش عثمان در توزيع بيت المال و روش مستشارش مروان و واگذارى اكثر مناصب به بنى اميه، همه، اوضاع و احوالى بود كه درخط سير تاريخ اثر گذاشت.
و در همين صفحه مى گويد:
اين چيز كمى نبود كه مردم مى گفتند خليفه كسان خود را برگزيده و بيت المال را ميانشان قسمت مى كند و اصحاب پيغمبر را از كارها بركنار مى سازد تا دشمنان پيغمبر را منصب و مقام بدهد.
در ص 209 مى گويد:
عثمان روزى كه كشته شد يكصد و پنجاه هزار مثقال طلا و يك ميليون درهم پول نقد داشت و قيمت ضياع (زمين زراعتى) او صد هزار دينار بود علاوه بر اسب و شتر بسيارى كه داشت.
و در ص 157 مى گويد:
اين على بن ابيطالب خليفه پيغمبر بود كه در فصل زمستان از سرما مى لرزيد و بر بدنش جامه تابستانى بود و بيت المال در دستش بود و هيچ چيز مانع برداشت او از بيت المال و خريد يك جامه زمستانى نبود جز بيدارى ضمير.
خالد بن معمر سدوسى، علباء بن هيثم را به جدائى از على عليه السّلام ـ و اتصال به معاويه دعوت مى كرد و او را به دنيا و پول و جوائز معاويه وعده مى داد. مى گفت: اى علباء در كار خود و قبيله و خويشاوندانت انديشه كن از راه خدمت على به مال دنيا نمى رسى. چه اميد دارى به مردى كه من خواستم در عطاى فرزندانش حسن و حسين اندك دراهمى بيفزايد تا بلكه تنگى و سختى معاش آنها تخفيف يابد خوددارى كرد; و خشمناك شد، و چيزى بر عطاى معمولى آندو بزرگوار نيفزود. (53)
بالجمله مسلمانان آزادمنش و موحد از سوء وضع دستگاه حكومت عثمان به ستوه آمده، نخست در مقام گله و شكايت و اعتراض برآمدند، چون نتيجه اى نگرفتند و عثمان تذكرات عموم را ناشنيده گرفت، و به احساسات همگانى مسلمين اعتنائى نكرد، و خويشان فاسق و ستمگرش را از پستهاى حساس بر نداشت، مسلمانان انقلاب كردند كه سر انجام به خلع و قتل او پايان يافت. (54)
ولى انقلاب دير شده بود و مسلمانها فرصتها را عقب گذاشته بودند و به موقع از آن استفاده نكردند عمال ديكتاتور و حكام سود پرست در مناطق مهم كشور اسلام نفوذ يافته; و با ضرب پول و تطميع، اخلاق مردم را عوض كرده بودند.
مخصوصاً معاويه در شام از زمان خلافت عمر در سبك حكومت، اقتدا به دربار قيصر كرده و روش حكومتهاى ضد اسلام را پيش گرفته بود. (55)
در اين بحران سياسى و انقلاب شديد و تشنج فكرى، علىحسين عليه السّلام ـزمام حكومت را به دست گرفت و طليعه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى آشكار شد.
همه معتقد بودند كه على عليه السّلام ـ هدفهاى اسلام را تحقق مى دهد و عصر طلائى پيغمبر را باز مى گرداند و روزگار ظلم و ستم و تبعيض و تقديم عرب بر عجم و غارت بيت المال و ضعيف كشى سپرى مى گردد، حكام و كارمندان ستم پيشه و ميگسار و زناكار و نااهل، از كارها بركنار مى شوند، اصول عدالت و مساوات و برادرى اسلامى بطور كامل اجرا مى گردد اين پيش بينى بملاحظه شخصيت و پيشينه درخشان علمى و عملى، و ارتباط مستقيم و بسيار نزديك او با پيغمبر و علم و آگاهى آن حضرت از روح تعاليم اسلام صحيح و بجا بود و در آن گزاف و مبالغه نبود.
از حاكمى مانند على جز ترويج علم و عدالت و يارى مظلوم و عمران بلاد و برقرارى بهترين نظم و انتظام، انتظار ديگر نمى رفت، و احدى از زمان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ تا آن موقع و بعد از آن حتى دشمنانش درباره او غيراز اين اظهار رأى نكرده است.
ولى متأسفانه مسلمانها بموقع سراغ على نيامدند بيست و پنج سال ميان عهد زمامدارى على و دوران نبوت فاصله شد. اخلالگران، و منفعت پرستان در همه دستگاهها رخنه كرده و وارد شده بودند. امثال مروان، معاويه، وليد بن عقبه و عمروعاص در تعيين سرنوشت و شؤون مسلمانان و انحراف دادن افكار مؤثر شده بودند و هركدام از اين رقم افراد در ناحيه و منطقه اى نفوذ قابل توجه يافته و همكارانى تحصيل كرده بودند.
موانعى كه در سر راه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى بود، يكى و دوتا نبود، جز عده معدودى از صحابه،مانند عمار و تربيت شدگان مكتب پيغمبر كه ارتباطشان با على قطع نشده بود، كسى بدون قيد و شرط طرفدار حكومت عدالت اسلامى نبود.
اگر زمامدارى امت بعد از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ به على عليه السّلام ـرسيده بود، رهبرى و زمامدارى پيغمبر امتداد مى يافت بلكه به گفته دانشمند و متفكر مصرى سيد قطب، اگر على عليه السّلام ـ پيش از حكومت عثمان و تسلط بنى اميّه هم زمامدار گرديده بود و دستگاه خلافت آنگونه كه در عصر عثمان آلوده شد آلوده نمى گشت و به دست مثل معاويه اى پيراهن عثمانى نمى افتاد، باز اصلاحات عمده و تجديد عهد پيغمبر و اجراى نقشه هاى اسلام براى على عليه السّلام ـامكان داشت.
اما نقشه شوراى شش نفرى كار خود را كرد، و كسى كه آن شورا را تشكيل داد طورى زمينه سازى كرد كه على كنار رود و عثمان بر سر كار بيايد.
به هرحال على عليه السلام ـ در مدت پنج سال خلافتش آنچه توانست و وظيفه داشت تلاش كرد تا حكومت اسلامى را نجات دهد و به وضع آشفته سر و سامانى بدهد و خودسران و استثمارگران را سرجاى خود بنشاند، اما آماده نبودن محيط و مساعد نبودن افكار و موانع بسيار ديگر و شقاوت ابن ملجم مرادى اسلام را از ورود به يك عصر درخشان و نورانى محروم ساخت. (56)
على چنانچه توماس كارلايل مسيحى هم در كتاب الابطال گفته براى عدالتخواهى و اهتمامى كه در اجراى عدل داشت شهيد شد، و صفحه خلافت آن حضرت ورق خورد.
ولى درعين حال همان پنج سال حكومت على با آن همه ابتلائات و معارضات، مسلمانها رابيداركرد، و حالات و روش على و زندگى ساده، تواضع، آزادگى، مردانگى، پرهيزكارى، پارسائى و عبادات او در مردم اثر گذاشت و ضرب المثل گرديد كه هر چه زمان گذشت و حكام و امراى تازه اى روى كار آمدند، ايمان مردم به على و خاندانش بيشتر و از آن دوران به نيكى ياد كرده غبطه ها مى خوردند، و از اينكه با رادمرد بزرگى چون على همكارى نكردند دست تأسف بروى دست مى زدند، و اظهار پشيمانى مى كردند.
پس از شهادت حضرت على عليه السّلام ـ چنانچه مى دانيم حضرت مجتبى عليه السّلام ـبملاحظه مصالح عاليه اسلامى و رفع يك سلسله اشتباهات فكرى از جامعه، با معاويه صلح كرد، راجع به معاويه و مصيباتى كه از ناحيه اين ناپاك به اسلام رسيد آنچه گفتيم و هرچه بگوئيم كم گفته ايم، خوانندگان را به كتاب النصائح الكافيه، و كتابهاى تاريخ ارجاع مى دهيم.
محمد غزالى نويسنده معاصر مصرى مى گويد:
علماء و ائمه مسلمين اجماع و اتفاق دارند كه برنامه هاى حكومت اسلامى در عهد معاويه از مجراى رشيد خود بيرون رفت سپس امر دين و مصالح جامعه در هرج و مرج افتاد و در زمامداران مسلمين كسانى پيدا شدند كه از پادشاهان كفار در مستى و كورى پيشى گرفتند. (57)
سيد قطب مفسر و متفكر مقتول مصرى مى گويد:
حكومت امويين، خلافت اسلامى نبود بلكه سلطنت استبدادى بود و منطبق با وحى اسلام نبود، بلكه ناشى از وحى جاهليت بود كه اشراق و تابش روح اسلامى را خاموش كرد.
براى اينكه بدانيم حكومت بنى اميه بر چه اساسى استوار شد كافى است كه همان صورت بيعت يزيد را ببينيم.
معاويه گروه هائى از مردم را احضار كرد تا راجع به گرفتن بيعت براى يزيد نظر بدهند مردى كه او را يزيد بن مقفع مى گفتند برخاست و گفت: امير المؤمنين اينست و اشاره به معاويه كرد.
سپس گفت: و اگر معاويه مرد، امير المؤمنين اينست واشاره به يزيد كرد. پس از آن گفت: هركس اين را نپذيرد پس اينست (واشاره به شمشير كرد).
معاويه گفت: بنشين تو سيد خطبائى.
پس از آن، داستان بيعت گرفتن معاويه را براى يزيد درمكه ذكر مى كند كه چگونه با زور شمشير و قدرت سر نيزه و خدعه و نيرنگ از مردم بيعت گرفت. (58)
سپس بعد از آنكه شرحى از نابكارى هاى يزيد را مانند ميگسارى و زنا و ترك نماز، نقل كرده، مى گويد:
اعمال يزيد مانند: قتل حسين و حصار خانه كعبه و رمى آن به سنگ و تخريب خانه و سوزاندن آن و واقعه حرّه، همه شهادت مى دهد كه هرچه درباره او گفته شده مبالغه و گزاف نيست (تا اينكه مى گويد):
تعيين يزيد براى خلافت يك ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام و هدفها و مقاصد اسلام بود. (59)
درزمان حكومت معاويه روز بروز روش زمامدارى از روش اسلامى دورتر مى شد و تحولى عجيب در شكل حكومت ظاهر شد كه معاويه آن را با ولايتعهدى يزيد تكميل كرد، و همانطور كه سيد قطب گفت ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام وارد شد، و بر حسين عليه السّلام ـ واجب بود كه آن را جبران نمايد و مرهمى به جراحاتى كه بر پيكر اسلام رسيده بگذارد و به عموم مردم بفهماند كه اين شكل حكومت شرعى نيست، و با حكومت اسلام ارتباط و شباهت ندارد.
بر حسين لازم بود اعلام كند، پيشوايى مسلمانان با داشتن صفاتى مثل صفات يزيد، امكان نخواهد داشت، و يزيد و امثال او غاصب خلافت و زمامدارى هستند و حساب حكومتشان از حساب حكومتى كه هدف اسلام است، جدا است.
حسين عليه السّلام ـ با قيام خود نظر دين را راجع به حكومت يزيد اعلام كرد، و مسلمانها را از يك سلسله اشتباهات كه موجب دورى از حقيقت اسلام و احكام آن مى شود نجات داد و حساب اينگونه زمامداران را از حساب دين جدا كرد.
اگر حسين عليه السّلام ـ قيام نمى كرد و سكوت يا بيعت مى كرد بيشتر مردم در اشتباه مى افتادند و برنامه اسلام در مورد زمامدارى از بين مى رفت، و حكومت اموى مظهر نظام اسلام مى شد.
نيكسون مستشرق معروف مى گويد: اموى ها از نظر دين سركش و مستبد بودند; زيرا قوانين اسلام و شرايع آن را هتك كردند و شعائر بزرگ اسلام را خوار شمرده زير پا گذاردند و برايشان حلال نبود مؤمنانى را كه بر ضد آنها شمشير كشيدند بكشند چون خودشان غاصب حكومت بودند و از نظر تاريخ، قيام بر ضد بنى اميه قيام دين بر ضد پادشاهى يا قيام حكومت دينى بر ضد امپراطورى بود، بنابراين از روى انصاف، تاريخ حكم مى كند به اينكه خون حسين به گردن بنى اميه است، علاوه بر آنكه شايسته است بدانيم جدائى دين از حكومت در نظر مسلمانان وجود ندارد. (60)
محمد غزالى مصرى بعضى از مفاسد نظام حكومتى را در عهد بنى اميه به اين شرح بيان مى دارد:
1 ـ خلافت از مسير خود خارج شد و به صورت حكومت فردى و پادشاهى درآمد.
2 ـ اين احساس كه جامعه و امت، مصدر قدرت و سلطه حاكم است، و امرا و زمامداران نايب مردم و خادم جامعه هستند، ضعيف شد و حكام، صاحب سيادت مطلقه و رياست بى قيد و شرط شدند و مردم و جامعه را اتباع خود قرار دادند، حاكم، فرمان فرماى مطلق و مردم، تابع اشاره او بودند.
3 ـ مردمانى مرده ضمير و جوانانى كم عقل و سفيه و بى بهره از معارف اسلام و در معصيت و گناه گستاخ، مقام خلافت را اشغال كردند.
4 مصارف خوشگذرانى هاى خلفاءو كسان و بستگان و ستايش گويانشان از بيت المال برداشت مى شد و در حوائج فقرا و مصالح امت صرف نمى گرديد.
5 ـ عصبيت جاهليت و مفاخرتهاى قبيله اى و فاميلى و نژادى و عنصرى كه اسلام بشدت با آن مبارزه دارد، تجديد شد و برادرى و وحدت اسلامى به تفرقه و تشتت مبدل گرديد و عرب به قبائل متعدد منقسم و ميان عرب و ايرانيان و ساير مللى كه قبلاً اسلام اختيار كرده بودند كينه و جدائى واقع شد و حكومت مستبد بنى اميه اين اختلافات را به مصلحت خود مى دانست و به آتش اين منازعات دامن مى زد و ميان اين جمعيتهاى متمايز تفرقه مى انداخت و آنها رابه جنگ وكينه كشى تحريك مى نمود. (61)
و از اين قبيله بر ضد آن قبيله انتصار مى جست. اين معانى برخلاف اصول اسلام، ويران كننده اجتماع مسلمين بود اجتماعى كه تمام وجوه تمايز را پشت سر گذاشته و به يك قدر جامع (اسلام و ايمان به خدا و حكومت اسلامى) دل بسته بود.
6 ـ اخلاق حسنه، تقوى و فضيلت از ارزش و اعتبار افتاد; زيرا رياست و پيشوايى مردم به دست افرادى بى شرف، پست و بى حيا افتاد و معلوم است كه وقتى زمامداران از شرف و حيا بى بهره باشند و به عفت و پارسائى اهميت ندهند، اين صفات از بين مى رود.
وقتى صحابه با تقوى و با سابقه را بر منابر لعن كنند و شاعر مسيحى، يزيد را مدح نمايد و انصار را هجو كند، البته فضيلت و تقوى از اعتبار مى افتد.
7 ـ حقوق و آزاديهاى افراد، پايمال شده و كسانى كه وارد سازمانهاى دولتى بنى اميه بودند از هيچ گونه تجاوز به حقوق مردم باك نداشتند، مى كشتند و به زندانها مى انداختند، تنها عدد كسانى كه حجاج در غير جنگها كشت به صد و بيست هزار نفر رسيد.
در پايان مى گويد:
واقع اينست كه حركت و تكانى كه اسلام از ناحيه فتنه هاى بنى اميه ديد بطورى شديد بود كه به هر دعوت ديگر اينگونه صدمه رسيده بود آن را از ميان مى برد و اركان آن را ويران مى ساخت. (62)
اين بود مختصرى از زيانهاى آفت خطرناكى كه به نام يزيد و حكومت اموى به جان حكومت اسلامى افتاد و شكل حكومت را كه عاليترين نمايش عدالت اسلامى بود به آن صورت وحشت زا و منفور در آورد.
اگر قيام حسين عليه السّلام ـ در آن موقع به فرياد اسلام نرسيده بود و انفصال آن حكومت را از زمامدارى اسلامى آشكار نساخته بود، بزرگترين ننگ و عار دامن اسلام را لكه دار مى ساخت و عدالت و نظام ممتاز حكومتى دين خدا پايمال و نابود مى گشت.
«فَصَلواتُ الله وَسَلامُهُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِالله. اَشْهَدُ اَنَّكَ اَحْيَيْتَ نِظامَ الدِّينِ وَاَظْهَرْتَ قَواعِدَ الْحُكْمِ».

5 ـ خطر ارتجاع
اين خطر از تمام مخاطراتى كه در آن روز جامعه مسلمانان را تهديد مى كرد، مهمتر و شكننده تر بود.
عفريت ارتجاع و بازگشت به عصر شرك و بت پرستى و جاهليت، اندك اندك قيافه منحوس و مهيب خود را نشان مى داد.
زور سر نيزه بنى اميه، نقشه هاى وسيع آنها را در سست كردن مبانى دينى جامعه و الغاى نظامات اسلامى و تحقير شعائر دينى، اجراء مى كرد.
عالم اسلام مخصوصاً مراكز حساس و موطن رجال بزرگ و با شخصيت مثل مكه، مدينه، كوفه و بصره در سكوت مرگبار و خفقان شديد فرورفته بود.
شدت ستمگرى فرماندارى مانند زياد، سمره و مغيره، و بى باكى آنها از قتل نفوس محترمه، جرح و ضرب و مثله، پرونده سازى و هتك اعراض مسلمانان، جامعه را مرعوب و مأيوس ساخته بود.
بنى اميه دست بكار بر گرداندن مردم از راه اسلام و مخالفت با نصوص كتاب و سنت و سيره رسول اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ شدند و افكار معاويه و نقشه هاى او اساس حمله هاى آنها بر ضد اسلام و صحابه و انصار و اهل بيت بود.
بنى اميه تصميم داشتند كه روحانيت اسلام و طبقات دين دار و ملتزم به آداب و شعائر دين را كه مورد احترام مردم بودند بكوبند و از ميان بردارند.
علاوه بر كشتن پسر پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ و قتل عام مدينه و ويران ساختن و سوزاندن كعبه معظمه قبله مسلمانان، تجاهر به گناه، تعطيل حدود، دو مركز بزرگ اسلام: مكه معظمه و مدينه طيبه را مجمع خنياگران و نوازندگان و مخنثان و امارد و شعراى عشقباز، و اراذل و اوباش قرار دادند تا عظمت و اعتبار اين دو شهر مقدس كم شود و وضع اين دو شهر، مردم شهرهاى ديگر را به معاصى و فحشاء گستاخ سازد.
بنى اميه بودند كه علاوه بر آنكه شمشير در اهل بيت گذاردند و خواستند كارى كنند كه كسى فكر زمامدارى آنها و مراجعه به آنها را نكند و زمين را از آل محمد صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ خالى سازند، كمر دشمنى انصار پيغمبر را نيز براى اينكه آن حضرت را يارى نمودند به ميان بستند و آنان را از حقوق اسلامى محروم، و ذليل و خوار ساختند. (63)
تعطيل حدود و دفع شهود از عصر عثمان شروع شد و اگر علىحسين عليه السّلام ـيگانه كسى كه بشدت مطالبه اجراى حدود را مى نمود نبود، در همان زمان عثمان، حدود تعطيل گشته و فاتحه احكام خوانده شده بود. (64)
علائلى مى گويد: در نزد مفكرين اسلامى ثابت است كه بنى اميه آلت فساد بودند و تجديد زندگى عصر جاهليت با تمام مراسم و رنگهايش جزو طبيعت آنها بود. (65)
سبط ابن الجوزى مى گويد: جدم در كتاب تبصره گفته است: همانا حسين به سوى آن قوم رفت براى اينكه ديد شريعت محو شده است پس در رفع قواعد آن كوشش كرد. (66)
اگر بدون معارض و بى سر و صدا دست يزيد در اجراى نقشه هاى خائنانه بنى اميه بازگذاشته مى شد، همانطور كه معاويه مى خواست، اذان و شهادت به توحيد و رسالت ترك مى شد و از اسلام اسمى باقى نمى ماند و اگر هم اسمى مى ماند مسماى آن طريقه بنى اميه و روش و اعمال يزيد بود.
اگر خلافت يزيد با عكس العمل شديدى در جامعه اسلام مواجه نمى گشت، او به سِمَت جانشينى پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ پذيرفته مى شد و مملكت اسلام كانون معاصى، فحشاء، قمار و شراب و رقص، غنا، سگبازى و نابكارى مى گرديد; زيرا جامعه از اقوياء و سران خود پيروى مى كنند و كارهاى آنها را سرمشق قرار مى دهند.
لذا لازم بود براى حفظ اسلام و دفع خطر ارتجاع نسبت به روش يزيد جنبش و نهضتى آغاز شود كه عموم، مخالفت روش او را با برنامه هاى اسلام درك كنند و بدانند كه سران سياسى بنى اميه از برنامه هاى اسلامى تبعيت ندارند.
علاوه بايد احساسات دينى مردم را بر ضد آنان بيدار ساخت تا در مخالفت آنها سرسختى نشان داده و نسبت بكارها و برنامه هائى كه مطرح مى كنند بد بين باشند و آنها را خائن و دشمن اسلام بشناسند.
قيام سيد الشهداء عليه السّلام ـ براى اين دو منظور لازم و واجب بود يعنى لازم بود كه هم پرده از روى كار بنى اميه بردارد و آنها را به جوامع اسلامى معرفى نمايد، و هم احساسات دينى مردم را عليه امويين بسيج كند و عواطف جامعه را به سوى خاندان پيغمبر و اهل بيت جلب فرمايد تا بنى اميه از اينكه بتوانند بر قلوب مردم حكمرانى كنند و مالك دلها شوند و شعائر اسلامى مانند اذان را موقوف سازند، محروم و نا اميد شوند.
شيخ محمد محمود مدنى استاد و رئيس دانشكده شريعت دانشگاه الازهر مى گويد:
حسين، شهيد نمونه و برجسته مجاهدين راه خدا، ديد بال و پر حق شكسته و باطل از چهار سو راه را بر آن بسته است، خود را ديد كه شاخ درخت نبوت و پسر آن امام شيردلى است كه هرگز از بيم و ذلت سر به زير نينداخت.
خود را ديد كه برطرف كردن اين حزن و اندوه و از ميان بردن اين تاريكيها به او حواله شده و از او خواسته شده است.
صدائى از اعماق دلش او را ندا مى كرد:
تو اى پسر پيغمبر براى رفع اين شدائد هستى!
خدا به حد تو تاريكيها را برطرف، و حق را ظاهر و باطل را باطل ساخت تا بر او نازل شد:
(اِذا جاءَ نَصْرُاللهِ وَالْفَتْحُ)
و مردم گروه گروه در دين خدا وارد شدند.
پدر تو همان شمشير برنده و قاطعى بود كه در نيام نرفت تا گردنهاى مشركين را ذليل توحيد ساخت.
برخيز ابا عبدالله! مانند پدر و جدت جهاد كن و از دين خدا حمايت كن، و ستمكاران را از بين ببر، و زمين را از پليدى بغى و ستم پاك ساز.
خاندان تو، اصحاب تو خوار شده اند و بانوان و فقرا و اطفال و يتيمان و بيوه زنان بيچاره گشته اند.
پس چه كسى اينهمه گرفتارى و پريشانى و فشار ظلم و ستم را بر طرف مى سازد اگر تو برطرف نسازى؟.
و چه كس براى نجات امت قيام مى كند اگر تو قيام نكنى؟ پسر على و فاطمه؟!
گوئى حسين اين صدا را از اعماق دلش مى شنيد كه او را به اين نداى مؤثر، ندا مى كرد، و شب و روز به او اصرار مىورزيد.
پس حسين حق چاره اى جز پاسخ به اين ندا و اجابت اين صدا نداشت و به كسانى كه او را از قيام باز مى داشتند و مى ترساندند، التفاتى نفرمود و شدت و قساوت دشمن و جسارت و بى اعتنائى او به احترام خاندان نبوت، او را از جهاد در راه خدا باز نداشت، زيرا او مجاهدى بود كه به امر خدا قيام كرد و برايش تفاوت نداشت كه بظاهر مغلوب باشد يا منصور، چون هر دو حال برايش شرافت بود:
(قُلْ هَلْ تَربَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَى الحُسْنَيَيْنِ). (67)
پس او در راه خدا و حق شهيد شد و كشندگان به لعنت خدا و تمام ملائكه و مردم گرفتار شدند و او به بزرگترين درجات در نزد خدايش رستگار شد:
«مَعَ الَّذينَ اَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءَ وَالصّالِحينَ» (68)
و پايان اين فصل را اين ابيات پر معنى قرار مى دهيم كه ترجمانى از خطر يزيد براى اسلام و توحيد، و فداكارى سيد الشهداء عليه السّلام ـ در راه نجات دين است.
لاَِنْ جَرَتْ لَفْظَةُ التَّوْحيدِ في فَمِّه *** فَسَيْفُهُ بِسِوَى التَّوحيدِ ما فَتَكا
قَد اَصْبَحَ الدّينُ مِنْهُ يَشَتكِى سَقَما *** وَ ما اِلى اَحَد غَيْرَ الحُسَينِ شَكا
فَما رَاىَ السِبْطُ لِلدّينِ الحَنيفِ شَفا *** اِلاّ اِذا دَمُهُ في كَرْبَلا سُفِكا
«اگر چه لفظ توحيد بر زبانش جارى مى شود اما شمشيرش چيزى غير از توحيد را نمى كشد، دين از دست او از درد مى نالد و به هيچ كس غير از حسين عليه السّلام ـشكوه نمى كند، پس فرزند پيغمبر (حسين) براى دين حنيف شفايى نيافت جز اين كه خونش در كربلا ريخته شود».

6 ـ نداشتن تأمين جانى (69)
شرعاً و عقلاً هركس در برابر صدمات و خطراتى كه متوجه جانش مى شود، حق دفاع دارد، و فطرت او در هنگام توجه خطر او را به مدافعه و حفظ جان وادار مى سازد، و اگر انسان در مقابل دشمن مهاجم، دفاع نكند و تسليم شود مسؤول، و سزاوار توبيخ است.
اگر حيات كسى از طرف حكومت، بدون علت مشروع به خطر افتاد، و مصونيت جان و احترام خونش مراعات نشد، مى تواند براى حفظ جان و دفاع از نفس خويش قيام و انقلاب كند و اين حق، يعنى حق دفاع از نفس، حقى است كه براى تمام افراد ثابت و محرز است.
با توجه به اين مقدمه مى گوئيم: حسين عليه السّلام ـ در اوضاع و احوالى كه امنيت جانى براى آن حضرت وجود نداشت و مى دانست كه بنى اميه در مقام كشتن او هستند و آسوده اش نمى گذارند تا خونش را بريزند، قيام كرد و براى دفاع از نفس چاره اى جز قيام و خوددارى از تسليم نداشت.
اگر كسى بگويد: اين خطر از جهت خوددارى امام از بيعت بود، و اگر بيعت مى كرد خطر مرتفع مى شد. پاسخش اينست كه: البته حسين عليه السّلام ـ از بيعت يزيد امتناع داشت; اما اين امتناع مجوز قتل آن حضرت نبود; زيرا در حكومت باصطلاح اسلامى كه بطور انتخاب و مراجعه به آراء عمومى، خليفه و زمامدار تعيين مى شد، بيعت و رأى دادن به زمامدارى كسى كه به حكومت انتخاب شده واجب نبود و به عبارت ديگر بيعت با خليفه انتخابى بر كسى كه در صلاحيت او ترديد دارد يا او را صالح براى زمامدارى نشناسد يا در اصل صحت بيعت او حرف و ايراد داشته باشد، واجب نيست. فقط بنابر معمول عامه و اهل سنت، خصوص در اعصار بنى اميه و بنى عباس و دورانهاى اختناق و خفقان، قيام بر ضد حكومت تا خون و مال و آبروى شخص محترم باشد، جايز شمرده نمى شد.
حتى امير المؤمنين على عليه السّلام ـ با اينكه خلافتش به نصّ و اجماع ثابت بود، متعرض كسانى كه از بيعت آن حضرت تقاعد ورزيدند و بظاهر مخالفتى نداشتند يا به عذرهاى جاهلانه و مغرضانه از شركت در جهاد با قاسطين و ناكثين و مارقين، خوددارى نمودند، نگرديد و آنان را به جنگ ملزم نفرمود و حق و تقاعد از بيعت خصوص اگر براى روشن شدن وضع باشد براى هركس ثابت بود (70) و تعرض به كسى كه كناره گيرى كرده و در رتق و فتق امور و سياست مداخله نمى كند، و به اجتهاد خودش زمامدار وقت را صالح براى زمامدارى نمى شناسد، مادام كه قيام نكرده، جايز نيست، و اين همان پيشنهادى بود كه حسين عليه السّلام ـ بنا به نقل بعضى از مقاتل به بنى اميه داد كه متعرض او نشوند تا در يكى از ثغور و مرزهاى اسلام برود و در آنجا بماند «لَهُ ما لَهمْ وَ عَلَيْهِ ما عَلَيْهِمْ» غرض اينست كه خوددارى از بيعت مجوز سلب مصونيت و مباح شدن مال و جان مسلمان نمى شود، پس امتناع حسين عليه السّلام ـ از بيعت، يك حق شرعى و يك نوع آزادى عادى بوده و بعلل و مواد ذيل بجا و مشروع بوده است:
1 ـ نفس امتناع از بيعت در صورتى كه توأم با معارضه عملى با حكومت نباشد، خصوصاً اگر براساس عقيده به عدم صلاحيت نامزد خلافت باشد، جايز است. بلى، بر طبق مذهب شيعه كه امام بنص پيغمبر از جانب خدا نصب مى شود و يك منصب الهى است، هرگونه امتناعى كه حاكى از عدم تسليم فرمان خدا باشد جايز نيست.
2 ـ امتناع از بيعت براى كسى كه خود از اهل حل و عقد و مراجع امور مسلمانان باشد جايز است و عدم بيعت او موجب عدم انعقاد اجماع است و بدون بيعت او خلافت بنابر مذهب اهل سنت هم غير شرعى و تحميل بر مسلمين و سلب آزادى است و سرباز زدن از اوامر او تخلف شرعى شمرده نمى شود.
3 ـ بيعتى كه بر پايه تطميع و تهويل و تهديد و ارعاب باشد: لغو، و هركس با آن بيعت انتخاب شود، نماينده جامعه نيست و معارضه با حكومتى كه در اين شرايط تعيين شده، جايز است.
پس بنابر اين مواد اگر عمال حكومتى براى فردى مخاطره ايجاد كنند و بخواهند او را بى جهت فقط به جرم اينكه چرا در بيعت شركت نكرده و به كسى كه نامزد آنها بود رأى نداده، دستگير و به قتل برسانند، آن فرد حق دارد براى حفظ جان خود بر حكومت خروج نمايد و از مردم بخواهد تا او را يارى نمايند.
در مورد بيعت با يزيد: اولاً حسين عليه السّلام ـ خود از اهل حلّ و عقد بود يعنى اگر بنا باشد امر خلافت با مشورت و مراجعه به آراء عموم و اجماع اهل حل و عقد انجام شود; حسين اولين شخصيتى بود كه نظر و رأى او در شرعى بودن خلافت دخالت داشت; زيرا هم بملاحظه مقام ارجمند معنوى و موقعيت بزرگ روحانى و پرارزشى كه داشت، رأيش بسيار مقدس و محترم بود، و هم از جهت توجه عموم مسلمين به آن حضرت، رأيش ميزان نظر عموم مسلمين باستثناء جمعى از بنى اميه و عمال و طرفداران آنها بود. پس بيعت نكردن حسين عليه السلام ـ مساوى است با غير شرعى بودن حكومت و خلافت، بنابراين خوددارى چنين شخصيتى از بيعت بايد محترم باشد; و اگر بنا باشد مثل او را مجبور به بيعت سازند از اجماع و شورى جز لفظ چيزى باقى نمى ماند، و زور و استبداد جاى هر قاعده و ترتيبى را خواهد گرفت.
و ثانياً فرضاً اگر امام عليه السّلام ـ يكى از افراد عادى مسلمانان بود باز خوددارى از بيعت موجب جواز هتك احترام و تعرض به حريم حرمت و آزادى، و مباح شدن خون او نمى شد; زيرا چنانكه گفته شد در صورتى كه بيعت يزيد صحيح بود، بر او بيش از عدم مخالفت و معارضه نكردن تكليفى نبود و خوددارى از بيعت باعث هتك حرمت خون كه از هر مسلمانى محترم است نمى شود.
بيعت با يزيد چنانچه اتفاق تمام تواريخ بر آن است مبنى بر تطميع و تهديد و ارعاب بود و چيزى كه در آن ملاحظه نشد، صلاحيت او و مصلحت امت بود و بيشتر كسانى كه به او رأى دادند از روى رعب و زير برق شمشير و نيزه بيعت كردند، و آن عده كمى كه با رغبت و ميل موافقت كردند، همانهائى بودند كه چشم طمع به مقامات لشكرى و كشورى دوخته، و از بيت المال حقوقهاى كلان مى گرفتند و از جوائز معاويه و يزيد برخوردار بودند، خدا مى داند كه چه مبالغ هنگفتى از بيت المال و حقوق فقرا و خلق گرسنه و برهنه صرف اين كار شد، و چه خونهائى به ناحق ريخته شد، و چه ستمكارانى براى اخذ بيعت بر سر كار آورده شدند كه يكى از آنها مغيره بود.
بنابراين، امام و ساير شخصيتهاى اسلامى حق داشتند از بيعت يزيد امتناع نمايند و خود را از آلوده شدن به شركت در مظالم او حفظ كنند و كسى هم حق نداشت آنها را مجبور و ملزم به بيعت سازد، و دليل بر آنكه آنها اين حق را داشتند، يكى امتناع خود آنها است، و ديگر آنكه احدى از مسلمانان آنها را از جهت ترك اين بيعت ملامت و نكوهش نكرد بلكه همگى اصل جواز خوددارى از بيعت و بلكه حرمت بيعت با يزيد را قبول داشتند.
بعد از اين توضيحات و بيان مواد و ادله جواز امتناع از بيعت، مسأله سلب امنيت از حسين عليه السّلام ـ و توجه خطر به جان آن حضرت كه يك ماده مهم و علت واضح و قانع كننده اى براى قيام و دفاع است، مطرح مى شود.
تواريخ اسلامى همه نقل كرده اند كه جان حسين در خطر بوده، و بنى اميه و حكومت يزيد قصد جانش را كرده بودند و خواه بيعت مى كرد و خواه بيعت نمى كرد خون مباركش را مى ريختند.
روش حكومت و رفتار يزيد و پدرش و عمال آنها طورى بود كه اگر به آن حضرت هم اطمينانهائى در مورد عدم تعرض به جانش مى دادند، قابل اعتماد نبود. آنها مكرر رجال و شخصيتهاى كشور را كه در خانه نشسته و در كارهاى سياسى دخالت نداشتند، فقط براى اينكه در بين مردم سوابق روشن و طرفدارانى دارند كشتند. نه رعايت عهد و پيمان مى كردند و نه امانى را كه به شخص مى دادند محترم مى شمردند. اين بنى اميه و معاويه بودند كه سعد وقاص را محرمانه كشتند و اين بنى اميه و معاويه بودند كه به دست ابن آثال مسيحى عبدالرحمن بن خالد را كه از هواخواهان سر سخت خودشان بود، براى اينكه شايد معارض سلطنت يزيد شود كشتند و قاتل او را با اينكه مسيحى بود بر مسلمانها در شهر حمص حكومت دادند.
اين معاويه و بنى اميه بودند كه حضرت مجتبى و سبط اكبر و نور ديده حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را به فجيع ترين صورتى شهيد نمودند، براى اينكه معاويه در عهدنامه، با آن حضرت تعهد كرده بود كسى را وليعهد نكند.
معاويه وقتى بعنوان مشورت موضوع ولايتعهدى يزيد را با افراد خبره و سياستمداران مطرح ساخت، احنف بن قيس به او گفت: اين فكر خيانت و تحميل بر مسلمين است; زيرا با وجود شخصى مثل امام حسن مجتبى كه در بين مردم محبوبيت دارد و نفوذش بقدرى است كه او را از پدرش على هم بيشتر دوست مى دارند، انتخاب شخص متهم و مشهور به فسادى مثل يزيد خطا و خيانت است.
معاويه و بنى اميه همان كسانى بودند كه برخلاف تمام شروط عهد نامه با حضرت مجتبى عليه السّلام ـ رفتار كردند، و هنوز مركب عهدنامه صلح نخشكيده بود كه وارد كوفه شد، و خطبه اى خواند كه در آن سوء نيت، و هدفهاى خود را آشكار ساخت، و در ضمن آن خطبه گفت:
«كُلُّ شَرْط شَرَطْتُهُ فَتَحْتَ قَدَمَىَّ هاتَيْنِ»
هر شرطى نموده بودم، زير پاهايم گذاردم.
و رسماً نقض عهد خود را اعلان كرد با اينكه خدا مى فرمايد:
«وَ اُوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً». (71)
اينان كسانى بودند كه به مسلم بن عقيل عليه السّلام ـ امان دادند و به امان خود وفا نكردند و آن مرد خدا را شهيد نمودند.
لذا وقتى روز عاشورا قيس بن اشعث به امام گفت: آيا به حكم پسران عمويت تسليم نمى شوى؟ از آنها جز آنچه دوست دارى به تو نمى رسد، امام عليه السّلام ـ در جوابش فرمود: «اَنْتَ اَخُو اَخيكَ» تو برادر برادرت هستى آيا مى خواهى بنى هاشم بيشتر از خون مسلم از تو بخواهند (72) يعنى تو برادر محمد بن اشعث هستى كه از طرف ابن زياد به مسلم امان داد، و با آن امان او را به آن وضع دردناك شهيد كردند، با آن سابقه چگونه اين سخنان را مى گوئى و مى خواهى مرا فريب دهى؟
اين يك مطلب ساده و روشنى بود كه هركس دورنماى اعمال گذشته و تاريخ بنى اميه را تماشا مى كرد، مى فهميد، تا چه رسد به كسى كه در روشنائى علم ولايت و امامت، خدا او را از اسرار بزرگ و حوادث آينده با خبر ساخته باشد.
پس حسين عليه السّلام ـ اگر بيعت هم مى كرد، براى خاطر محبوبيت و موقعيتى كه دارا بود امنيت و مصونيت نداشت و او را شهيد مى كردند. براى اينكه بدانيم حسين عليه السّلام ـ واقعاً جانش در خطر بوده و چاره اى غير از قيام و دفاع نداشت، همان سخنانى كه در مكه معظمه و در بين راه ضمن پاسخ بزرگان و رجال با شخصيت مى فرمود، كافى است; زيرا كسى غير از خود حسين عليه السّلام ـ بهتر نمى توانست اين موضوع را تشخيص دهد و روشن كند.
دفاع و قيام، تكليف حسين عليه السّلام ـ بود احراز موضوع و شرط وجوب نيز با خود آن حضرت بود.
حسين عليه السّلام ـ مكرر مى فرمود: بنى اميه تصميم گرفته اند مرا بكشند، و هيچكس هم در جواب امام نگفت: بنى اميه اهل اين كارها نيستند، يا اينكار را انجام نمى دهند، از جمله به ابن زبير در مكه فرمود:
«وَاَيْمُ اللهِ لَوْ كُنْتَ في حُجْرِ هامَّة مِنْ هذِهِ الْهَوامِّ لاَسْتَخرَجُوني حَتّي يَقْضُوابي حاجَتَهُمْ وَاللهِ لَيَعْتَدَنَّ عَلَي كَمَا اعْتَدَتِ الْيَهُودُ فِي السَّبْتِ». (73)
به ابن عباس فرمود: اى پسر عباس آيا مى دانى من پسر دختر پيغمبرم؟ گفت: به خدا قسم آرى، غير از تو كسى را پسر دختر پيغمبر نمى شناسم و يارى تو بر اين امت واجب است، مثل وجوب روزه و زكات كه خدا يكى از آنها را بدون ديگرى نمى پذيرد (يعنى طاعات و عبادات بدون يارى تو مقبول نيست) حسين عليه السّلام ـ فرمود: پس چه مى گوئى در حق مردمى كه پسر دختر پيغمبر را از خانه و قرارگاه و زادگاهش و حرم پيغمبر و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرت آن حضرت بيرون ساختند و او را بيمناك نموده اند كه نتواند در نقطه اى قرار بگيرد و در مكانى وطن گزيند و قصد كشتن او را كرده باشند در حاليكه او از راه توحيد و از ولايت خدا و روش پيغمبر و جانشينانش خارج نشده باشد. ابن عباس گفت: نمى گويم در حق آنها مگر آنكه آنان به خدا و رسول كافر شده اند.... (74)
صاحب درّ النظيم از جعفر بن سليمان از كسى كه مشافهة (75) از حسين عليه السّلام ـشنيده، روايتكرده كه در آن سالى كه به حج مى رفتم، از كنار جاده عبور مى كردم كه خيمه هاى بسيارى را برافراشته ديدم، گفتند خيمه هاى حضرت خامس آل عبا است، به خدمت آن حضرت مشرف شدم، ديدم نزد عمود خيمه نشسته، و نامه هاى بسيار در پيش داشت و در آنها نظر مى كرد گفتم: يابن رسول الله از چه در اين بيابان بى آب و گياه فرود آمده اى؟
فرمود: بنى اميه اراده قتل من كرده اند، و اينك نامه هاى كوفيان است كه مرا دعوت كرده اند و البته مرا به درجه شهادت مى رسانند.... (76)
وقتى ابوهره ازدى عرض كرد: «يابن رسول الله چرا حرم خدا و حرم جدت را بگذاشتى؟ فرمود: «واى بر تو! اباهره، بنى اميه مالم را گرفتند، صبر ورزيدم... اكنون مى خواهند تا خون پاك من مظلوم را بريزند; البته اين ستمكاران خون من را خواهند ريخت». (77)
از اينگونه سخنان كه همه دلالت دارد بر آنكه امام به هيچ وجه تأمين جانى نداشته و بنى اميه كمر كشتن آن حضرت را بميان بسته بودند، در كتب تاريخ و مقتل بيش از اينها است. (78)

 پى‏نوشتها:‌

1 ـ پوشيده نماند كه دانستن علل و اسرار نبى و امام، و معرفت حكمتها و مصالح آن واجب نيست، و اگر اسرار و موجبات آن معلوم نشود، در نبوت نبى و امامت امام شكى حاصل نخواهد شد; زيرا بعد از آنكه عقلاً و شرعاً ثابت شد و دانستيم كه بطور كلى كردار نبى و امام متضمن حكم و مصالح و بر طبق تكليف شرعى است، ديگر دانستن آن به نحو تفصيل، لازم نيست. چنانچه در عالم تكوين مصالح آفرينش بسيارى از مخلوقات بر بشر مجهول است ولى انكار آن صحيح نيست و دليل عدم حكمت آفريدگار جهان نمى شود. در تشريع و روش انبيا و اوليا نيز چنين چيزهائى هست، بلكه گاهى كارهائى از آنان ديده مى شود با اينكه عين صواب و حكمت است ولى اگر خود آنها وجه حكمت و مصلحت آن را بيان نفرمايند، ديگران آن را درك نخواهند كرد. نمونه آن همان حكايت خضر و موسى است پس ما نمى توانيم علل حركات و اعمال امام را دقيقاً مورد بررسى قرار دهيم، بنابراين آنچه را در اين موضوع بگوئيم نه به منظور تصويب و توجيه قيام حسين عليه السّلام ـ است; زيرا قيام آن حضرت عين صواب و حقيقت است، و نه به منظور احاطه به حكم و مصالح اين قيام مقدس است; چون گنجايش بحر در سبو ممكن نيست، بلكه به منظور روشن شدن بعضى از افكار، و تقويت مبانى ايمان و اخلاق نسل جوان مسلمان، به مقدار درك ناقص خود توضيحاتى مى دهيم.
2 ـ سوره بقره، آيه 201.
3 ـ سوره انبياء، آيه 27.
4 ـ سوره صافات، آيه 99.
5 ـ سوره انعام، آيه 79.
6 ـ با الهام از آيات 161 و 162 از سوره انعام: (قُلْ اِنَّ صَلاتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتي للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ، لا شَريكَ لَهُ...).
7 ـ انصاف اينست كه مردم كوفه در پرستش مظاهر فريبنده مادى و ترك حق تنها نيستند و فقط آنها را نبايد به باد توبيخ و لعنت گرفت. در سائر اعصار نيز مردمانى بوده و هستند كه به همان روش اهل كوفه مى روند و دين و حاميان دين را تنها مى گذارند، با اين تفاوت كه كسانى كه دعوت به حق مى كنند، مقام و شخصيت حسين را ندارند ولى هدف و مقصد حسين باقى است و امروز هم علت عمده گرفتارى هاى مسلمانان وضعف و سستى آنان و تجزيه كشورها و تفرقه و اختلاف و يكى نبودن حرفها، ترس از زوال منافع مادى و حب دنيا و وحشت از مرگ است. چنانچه در روايت است كه پيغمبر اعظم صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ فرمود: «كَيفَ بِكُمْ اِذا تَداعى عَلَيْكُم وَالاُْمَمُ كَما تَداعى الاكِلةُ عَلَى القِصاعِ قالُوا اَمْ مِن قِلة يَومئذ يا رَسُولَ الله قالَ: بَلْ مِنْ كَثْرَةِ وَلكِنَّكُمْ غُثاء كَغُثاءِ السَّبيلِ قَد أَوْهَنَ قُلُوبَكُم حُبُّ الدُّنيا وَ كراهيّةُ المَوت».
«چگونه خواهيد بود آن وقتى كه بر شما هجوم آورند دشمنان از هر امت و قبيله اى؟! مانند هجوم آوردن خورندگان بر كاسه ها! عرض كردند: يا رسول الله اين به سبب كمى جمعيت ماست؟ فرمود: بلكه جمعيت شما در آن وقت زياد است، لكن شما همچو گياهان خشكيده اى هستند كه سيل انباشته كرده، دلهاى شما را دوستى دنيا و ناخوشايند بودن مرگ سست كرده است».
و مخفى نماند كه روايت مذكور به اين متن نيز نقل شده «كَيْفَ بِكُمْ اِذا تَداعى عَلَيْكُم بَنُوالاَصْفَر» و بر اين تقدير ممكن است بنابرآنكه بنى اميّه اصلاً رومى هستند يا اقلاً بنى مروان چنانچه عقاد و ديگران نقل كرده اند مراد از بنى الاصفر همان بنى اميّه و بنى مروان باشند كه براى بلعيدن جوامع اسلامى دهن باز كردند و مسلمانان با آنكه جمعيتشان زياد بود چون از ترس مرگ و حب دنيا دلهايشان سست شده بود از اسلام دفاع نكردند تا= =بنى اميّه آنها را از حقوق اسلام محروم نمودند.
8 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 290. تذكرة الخواص، ص 251.
9 ـ ابصار العين، ص 86. ابوالشهداء، ص 75، بطله كربلا، ص 108.
10 ـ مقتل خوارزمى، ف 8 ص 160.
11 ـ مقتل خوارزمى، ف 10، ص 218.
12 ـ طبرى، ج 4، ص 31 ـ كامل، ج 3، ص 278.
13 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 292. الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 91 و 92.
14 ـ مقتل خوارزمى، ص 191 و 192.
15 ـ قمقام زخار، ص 333.
16 ـ مقتل خوارزمى، ص 187، ف 9 . قمقام، ص 263 و 264. ترجمه تاريخ ابن اعثم، ص 346.
17 ـ قمقام، ص 359 . نظم درر السمطين، ص 215.
18 ـ اشتباه نشود! غرض ما از اينكه مى گوئيم حسين عليه السّلام ـ مقصد سياسى نداشت اين نيست كه مرد خدا بايد در سياست مداخله ننمايد و در جريان امور عامه بى نظر و بى طرف و به صلاح و فساد و عزت و ذلت جامعه مسلمين بى اعتنا و ساكت باشد ـ زيرا اين روش چنانچه بعد هم توضيح مى دهيم، برخلاف تعاليم اسلام است. در احكام اسلام، حتى عبادات از نماز جماعت و حج و روزه و شعائر ديگر دين، سياست به اين معنى و مبارزه با اهل باطل و كفر و اظهار عظمت و شوكت اسلام و همكارى براى پيشرفت و ترقى مسلمين وارد است و اسلام و مسلمانى در هيچ حال و هيچ مكانى از توجه به حسن جريان امور بر اساس نظام اسلام جدا نيست ـ بلكه غرض اينست كه حسين عليه السّلام ـ مقصدش از قيام، طلب رياست و تصرف مسند سياست و جاه و مقام نبود.
19 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 290. تذكره ص 251.
20 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 269. كامل، ج 3، ص 276 . قمقام، ص 334.
21 ـ كامل، ج 3، ص 275 ـ طبرى، ج 4، ص 289.
22 ـ طبرى، ج 4، ص 289 ـ كامل، ج 3، ص 276 ـ نورالابصار، ص 116 ـ پوشيده نماند كه ابن زبير از ماندن و توقف امام در مكه كراهت داشت زيرا با وجود امام كسى به او توجهى نمى كرد، آنچه را مى گفت براى آن بود كه خود را ظاهراً تبرئه نمايد (ابوالشهداء ص 100 ـ بطلة كربلا، ص 93 و 94 و 95 و كتابهاى ديگر).
23 ـ قمقام، ص 353 و كتابهاى ديگر با اندك اختلاف لفظى ـ مثل ذخائر العقبى، ص 150 ـ الاتحاف ص 25 ـ درر السمطين ص 316 ـ حلية الاولياء، ج 2، ص 39 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 160.
24 ـ قمقام، ص 354.
25 ـ ابصار العين، ص 48. بطلة كربلا، ص 104 . كامل، ج 3، ص 278.
26 ـ ابصار العين، ص 9 ـ قمقام، ص 382 ـ ابوالشهداء، ص 156 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 120. طبرى، ج 4، ص 217 ـ بطلة كربلا، ص 113.
27 ـ ابصار العين، ص 9 ـ قمقام زخار، ص 383 ـ ابوالشهداء، ص 157 ـ الحسن و الحسين سبطا رسول الله، ص 121 و 122. الحق آن اصحاب با وفا به آنچه گفتند عمل كردند و روز عاشورا فداكارى و ثبات قدم و ايمانى از خود نشان دادند كه دوست و دشمن از وفا و پايدارى و استقامت و محبتشان به خاندان پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ متحير شدند.
28 ـ سوره آل عمران، آيه 104 .
29 ـ نفس المهموم، ف 9، ص 38. سمو المعنى، ص 112 جمله «السلام عليك» تا آخر وصيت از مقتل خوارزمى ص 189 نقل شده است.
30 ـ المجالس الحسينية ص 143.
31(*)يكى از محلهايى كه امام در مسير حركتشان به كربلاء براى استراحت در آنجا توقف كردند و فرصتى پيش آمد كه امام براى بار دوّم با سپاهيان حرّ سخن بگويد.
32ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 34. كامل ابن اثير، ج 3، ص 280 ـ قمقام، ص 353.
33ـ اگر كسى بخواهد بيش از اين به اهميت امر به معروف و نهى از منكر و نكوهش مسامحه در آن از نظر حسين عليه السّلام ـ آگاه شود، به خطبه اى كه حسن بن على بن شعبه حرانى (قدّس سرّه) در تحف العقول (ص 168 تا 170 ط نجف اشرف) از آن حضرت روايت كرده است مراجعه نمايد - اينك ترجمه بعضى از قسمتهاى اين خطبه بطور نقل بمعنا و مضمون:
اى مردم! عبرت بگيريد به آنچه خدا اولياى خود را به آن اندرز داده، و آن نكوهش احبار يهود و نصارى است كه فرمود: «لَوْلا يَنْهيهُمُ الرَبّانِيُّونَ وَالاَْحْبارِ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمْ» و فرمود: «لُعِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ بَني اِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عيسَى بْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَكانُوا يَعْتَدُونَ كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنْكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ».
خدا بر آنها عيب گرفت براى آنكه از ستمگران، كردار زشت و فساد مى ديدند و آنان را براى منافعى كه از آنها مى بردند و بيمى كه داشتند، نهى از منكر نمى كردند و حال آنكه خدا مى فرمايد: از مردم نترسيد و از من بترسيد و فرموده است: مؤمنين و مؤمنات اولياى يكديگرند امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.
34-خدا به اين علّت، نخست امر به معروف و نهى از منكر را نام برد كه اگر اين فريضه بر پا شود، تمام واجبات آسان و دشوار، برپا مى شوند; زيرا امر به معروف و نهى از منكر دعوت به اسلام و رد مظالم و مخالفت با ستمكاران است. با آن فىء و غنيمت ها تقسيم و صدقات از موارد معينه گرفته و بجا و بمورد به مصرف مى رسد.
شما اى گروهى كه به دانش مشهور و به نيكوكارى مذكور و به خير خواهى مردم معروفيد! خدا در دل مردم مهابت و احترام شما را قرار داده است. آيا نيست كه به اين همه عزت و بزرگى نايل شده ايد، براى اين كه در قيام به حق خدا، به شما چشم داشت دارند با آنكه شما در بيشتر حقوق خدا كوتاهى مى كنيد! شما نه مالى بذل نموده ايد و نه مردمى هستيد كه در راه خدا فداكارى كرده باشيد، و نه با كسان و نزديكان خود (كه دشمن خدايند) دشمنى كرده ايد، با اين حال تمناى بهشت خدا و همجوارى با پيغمبران خدا و امان از عذاب او را داريد! من از آن مى ترسم كه برخلاف اين آرزو به عقابى از عقابهاى خدا گرفتار شويد براى اينكه شما از مقام خود سوء استفاده مى كنيد.
نه در مقام و منزلتى كه داريد به وظيفه خود رفتار مى كنيد و نه كسانى را كه انجام وظيفه مى نمايند يارى مى كنيد. شمائيد كه اگر بر اذيت شكيبائى كرده و در راه خدا متحمل مؤونه (خرج و زحمت) شديد، مرجع و مصدر امور مى گشتيد، ولى ظلمه را بر منزلت خود تمكين داديد و امور الهى را به آنها واگذاشتيد تا آنها به شبهات و شهوات خود رفتار نمايند، شما با ترس از مرگ و راضى شدن به اين زندگى فانى، آنها را بر خود مسلط نموده و ضعيفان را به دست بيداد آنها سپرديد پس گروهى به قهر و استعباد آنان گرفتار و گروه ديگر براى ضعف امور معيشت مغلوب شده اند. آنان موافق هواها و دل خواه خود رفتار مى نمايند و به اشرار اقتدا كرده و به خداى جبار گستاخ شده اند. بر منبر هر شهرى سخنگوئى زشت گو (مانند آنان كه به امير المؤمنين عليه السّلام ـ ناسزا مى گفتند) گذارده اند.
عجبا و چگونه تعجب نكنم و حال آن كه روى زمين را خيانتكاران و عمال نامهربان گرفته اند خدا حاكم و قاضى است در آنچه در آن نزاع داريم.
خدايا! تو مى دانى آنچه از ما صادر شده نه براى رغبت و طمع در سلطنت است و نه براى داد گرفتن از دشمن، بلكه مى خواهيم معالم دين تو را آشكار كرده و در شهرهاى تو اصلاح را اظهار كنيم، مى خواهيم ستمديدگان در ضمان امان قرار گرفته و سنن و فرائض و احكام تو معمول شود پس شما (اى مردم) اگر ما را يارى نكنيد و انصاف ما را ندهيد ستمكاران بر شما چيره گردند و در خاموش كردن نور پيغمبر شما صلى الله عليه و آله ـ اقدام مى نمايند، وَ حَسْبُنَا الله عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا وَ اِلَيْهِ اَنَبْنا وَ اِلَيْهِ الْمَصيرُ.
35ـ بنا به نقل بعقوبى و خوارزمى صريحاً به وليد نوشته بود اگر حسين و ابن زبير از بيعت خوددارى كنند، گردنشان را بزند و سرهايشان را به نزد او بفرستد (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 15 ـ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 180).
36ـ سمو المعنى، ص 113 و 114 ـ مقتل الحسين خوارزمى، ص 184 ف 9 و كتابهاى ديگر.
37 ـ تذكرة الخواص، ص 252.
38 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 262.
39 ـ سمو المعنى، فىـ سمو الذات، ص 118.
40 ـ الهيات شفا، فصل 5، مقاله 10.
41 ـ با اينكه برحسب اخبارى كه از طرق اهل سنت رسيده اطاعت زمامداران ستم پيشه و كسانى كه ملتزم به احكام اسلام نيستند، جايز نيست، و رواياتى كه راجع به اطاعت از امرا، بطور مطلق رسيده هم منصرف به زمامدارانى است كه حافظ شرع و مصالح عامّه و هدفهاى اسلامى باشند. مع ذلك آنچه عملاً مشاهده شده روش بيشتر اهل سنت براين بوده كه از هر كس حكومت يافت اطاعت نموده و از زمامدارانى مانند وليد و حجاج و يزيد و جبابره بنى عباس و فسّاق و ستمكاران تبعيت داشته، و آنها را خليفه و امير المؤمنين خوانده و واجب الاطاعه مى شمردند، ولى امروز متفكرين بزرگ آنها اين روش را رد كرده و به شدت اين گونه اطاعت از فسقه و فجره را به باد انتقاد گرفته و از روى خطاى پيشينيان خود پرده برداشته اند.
3 ـ يكى از نمونه هاى استعباد (به بندگى گرفتن) بنى عباس اين بود كه در راه كاخ مخصوص و دربار خلافت، سنگى مانند حجر الاسود نصب كرده و بر آن پارچه اطلسى انداخته بودند، و رسم بر اين بود كه هر كس از بزرگان و پادشاهان و دگران عازم ملاقات خليفه بود، اين سنگ را مى بوسيد. وقتى يكى از علما به نام مجدالدين اسمعيل فالى براى اداى رسالتى از جانب اتابيك فارس به بغداد آمد از بوسيدن آن سنگ خوددارى كرد، چون او را ملزم كردند، ناچار قرآن مجيد را بر آن سنگ گذارد و قرآن را بوسيد (روضة الصفا).
42 ـ سوره يوسف، آيه 40.
43 ـ سوره مائده، آيه 45.
44 ـ سوره مائده، آيه 47.
45 ـ سوره احزاب، آيه 36.
46 ـ سوره آل عمران، آيه 64.
47(*)قديد: گوشت خشك كرده و نمك سود، گوشت خشك كرده گاو يا گوسفند يا ماهى به هر طريقى كه خشك كنند و نگاهدارند. (فرهنگ عميد).
48 ـ ينابيع المودة، ص 219.
49 ـ نهج البلاغه، ج 1، ص 76، خ 32.
50 ـ مع ذلك اين دو نفر نيز علاوه بر مسأله غصب خلافت و گرفتن فدك، تخلفات ديگر نيز داشتند كه در موارد خود مذكور است به طورى كه وقتى عمر مرد، هشتاد هزار درهم به بيت المال مقروض بود (رجوع شود به نهج البلاغه، ج 3، ص 147 تا 180 و ج 4، ص 166 تا 191 و به كتاب الغدير).
51 ـ آقاى سيد قطب! اين تصادف نبود اين نتيجه شوراى شش نفرى عمرى بود كه با چنين كار بى سابقه اى مسلمانان را از اظهار رأى و انتخاب خليفه ممنوع كرده و دست على را از حقش كوتاه كرد و اگر اين شورا نبود بطور يقين در اين موقع مسلمانها على را انتخاب مى كردند.
52 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 585.
53 ـ در اين جريان دست هاى كسانى مانند معاويه، عايشه و طلحه كه قتل عثمان را به صلاح سياست خود مى دانستند نيز در كار بود كه اين كتاب محل شرح آن نيست.
54 ـ معاويه از وقتى در شام امارت يافت برخلاف سيره پيغمبر و روش عمومى فرماندهان مسلمين رسم اكاسره و قياصره را كه منتهى به استعباد مردم و بشر پرستى و سلب حقوق جامعه مى شود زنده ساخت.
او هنگام اياب و ذهاب با سواره نظام بيرون مى آمد، وقتى عمر به شام آمد (چنانچه ابن سعد نقل كرده) معاويه را با جبه خز و لباس قيمتى و سواره نظام ديد و هر چند بر او اعتراض كرد، و دره بر سر او زد ولى عذر ناموجه او را پذيرفت و او را به حال خود گذاشت (النصائح الكافيه، ص 174) و در اسدالغابه (ج 4، ص 386) نقل كرده كه عمر مى گفت: «هذا كسرى العرب = اين كسراى عرب است».
55 ـ اگر على عليه السّلام ـ شهيد نشده بود اسلام را در مسير حقيقى خود قرار مى داد و بنى اميه را از دخالت در شؤون مسلمانان بركنار مى داشت ولى شقاوت ابن ملجم مرادى خط سير تاريخ را عوض كرد.
56 ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص 43.
58 ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص 180 و 181.
59 ـ العدالة الاجتماعية فى الاسلام، ص 181.
60 ـ سمو المعنى، فى سمو الذات، ص 73.
61 ـ معاويه سياست خطرناك و خائنانه تفرقه بين مسلمين را يكى از اصول سياست خود قرار داد و مسلمانان را به تفرقه و كينه و اختلاف تحريك مى كرد، حتى نمى توانست ميان دو نفر از رجال مسلمانان صلح و صفا ببيند و به هر قسم بود آنها را از هم جدا مى ساخت، ميان مهاجر و انصار، ميان عرب و عجم، ميان يمانيه و مصريه، ميان قبايل، ميان افراد; حتى در بين بنى اميه (جز خاندان ابى سفيان) دشمنى و عداوت مى انداخت و به قول عقاد به حساب صحيح تاريخى بايد معاويه را «مفرق الجماعات» ناميده و سال استقلال او را به زمامدارى، كه به غلط «عام الجماعه» گفته اند سال تفرقه و جدائى شمرد (به كتاب معاوية بن ابى سفيان فى الميزان) رجوع شود.
62 ـ الاسلام و الاستبداد السياسى، ص 187 و 188.
63 ـ سمو المعنى، ص 27 و 28.
64 ـ مروج الذهب، ص 224 و 225.
65 ـ سمو المعنى، ص 28.
66 ـ تذكرة الخواص، ص 283.
67(*) بگو درباره ما چه انتظارى داريد، جز اينكه يكى از دو خوبى (شهادت يا پيروزى) نصيب ما مى شود. (سوره توبه، آيه 52).
68 ـ مجله العدل، شماره 9 سال 2 ص 6 ط نجف اشرف (نقل بمعنا).
69 ـ پوشيده نيست كه علت اساسى قيام امام، همان اطاعت از فرمان خدا و اداى تكليف و دفع خطر از اسلام و آئين توحيد و برنامه هاى اسلامى بود چنانچه در زيارت اربعين است: «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذُ عِبادَكَ مِنَ الْجِهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ» او (حسين) خون خود را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از جهالت و حيرت گمراهى برهاند، و نگارش مثل اين علت (نداشتن تأمين جانى) براى تشريح شرايط و احوالى است كه با وجود آن، حتى از لحاظ شخصى و فردى نيز قيام موجه و مشروع و نشانه كمال شجاعت روحى و عزت و كرامت نفس و تن ندادن به ذلت و پستى است.
70 ـ يكى از مظالمى كه در آغاز كار و بعد از رحلت پيغمبر، كارگردانان سياست مرتكب شدند همين بود كه وقتى على عليه السّلام ـ و سائر بنى هاشم و جمعى از مهاجر و انصار از بيعت ابى بكر خوددارى نمودند، آنها را مجبور به بيعت كردند و با اينكه از آنها عملى جز اظهار رأى و دعوت به تجديد نظر و بازگشت به سوى حق صادر نشده بود و بر خلاف حكومت رسميت نيافته هم قيامى نكردند، آنها را تحت فشار گذارده و جرائمى مرتكب شدند كه درحكومتى كه مبنى بر شورا و احترام از آراء اشخاص باشد جايز نيست.
71 ـ العدالة الاجتماعية، ص 199.
72 ـ الحسن و الحسين، ص 110.
73 ـ الكامل، ج 3، ص 276 ـ ترجمه اين جمله سابقا ذكر شد.
74 ـ مقتل خوارزمى، ف 10 ص 191.
75(*)مشافهه: روبروى يكديگر سخن گفتن (شنيدن از راه مشافهه. شنيدن چيزى به طور مستقيم از زبان ديگرى).
76 ـ قمقام، ص 345. نظم در رالسمطين، ص 214.
77 ـ قمقام، ص 347.
78 ـ به تاريخ طبرى ج 4، ص 289 و 290 و 269 و تذكره ص 251، و كامل ص 276 و مقتل خوارزمى، ص 219; رجوع شود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page