دخترم!
اگر كنون ، به سمت شمال شهر مدينه به راه افتيم ، فردا ، همين وقت ها ، در پيش چشمان خويش خواهيم ديد ، دهكده اى را ، همه اش خرمى ، با چه نخل ها! و چه ثمرها! و آبهاش نيز پر انبوه!
آرى آنجا را «فدك» مى نامند، و فدك از آن «پيامبر»- ص- بود! و پيامبر- ص-، «تهيدستان» را در مى يافت، و «بينوايان» را، و نيز راه «ماندگان»، و به «شوى» مى داد «دختران» بى سر پناه را ، با همان درآمدهاى سالانه اش از «ثمر» هاى كلان فدك، كه تا 70 هزار دينار طلا، گاه مى رسيد!
خانم!
«فدك» را چگونه اش به جنگ آورد ، پيامبر- ص- را مى گويم؟!
دخترم!
جماعتى بودند افزون بر 20 هزار نفر، و ساكن، در وادى خيبر، و همه «يهود»! و در تمامت «رفاه»، كه سرمايه هاشان انبوه بود! و در نهايت «امن»، كه چه دژهايى محكم و استوار در گرداگرد خويش بر پا داشته بودند! و چه جنگاورانى دلير كه صيانت «جان» شان و «مال» شان را عهده دار بودند! [تا ريخ الامم و الملوك ج 20 ص 46، السيره الحلبيه ج 3 ص 36. ] و در سايه اين همه امن، و آن همه رفاه ، هماره در يك «انديشه» بودند ، انديشه اى پر «شوم»! و آن برچيدن ، برچيدن «كانون» نشر اسلام ، يعنى، «مدينه»! و چه «تحريكات» كه بنمودند، و نيز «تحرك ها»!
اينجا بود كه پيامبر- ص- در انديشه ى «دفاع» برآمد، و مسلمانان را، همه، فرمان داد ، «يورش» را، و «فرجام» ماجرا نيز با مسلمانان بود، و آن، پيروزى! و در اين هنگام ساكنان فدك كه نيز يهودان بودند اطلاع يافتند ماجراى خيبر را! و چه هراس و ارعاب كه بر آنان چيره آمد، و در انديشه چاره جويى، و نيز در همين ميان، پيامبر- ص- پيش خويش را به «فدك» گسيل داشت، و آنان را به «اسلام» دعوت نمود ، نپذيرفتند!
اما پذيرفتند كه در «صلح» باشند، و نشان صلح آنكه نيمى از باغاتشان را به پيامبر خداى اهداء بدارند! و پيامبر پذيرفت ، زيرا كه سرمايه هاشان انبوه بود، و آن، در دست نااهلان، هميشه آسيب طغيان در پى! و از آن پس پيامبر- ص- درآمدهاى حاصل را به همان مصارفى كه پيش از اين تو را گفتمى مصروف داشت! [ تفسير در المنثور ج 4 ص 177، تفسير ابن كثير ج 3 ص 36 به نقل از شهيدى. ] ديرى نپائيد كه خداوند پيامبرش را مامور داشت ، آرى، تا فدك را به فاطمه اش اهداء بدارد [ بحار ج 21 ص 22 و 25 ج 29 ص 15 و 110 و 115 و 118 و 121 و 195 به نقل از اسرار فدك. ] و پيامبر- ص- فاطمه اش را گفت:
دخترم!
فدك از آن توست! و آنگاه بر برگه اى كه «سند» را مى مانست همين را ثبت داشت ، با حضور دو شاهد ، يكى «على»- ع-، و آن ديگر پرستار پيامبر، «ام ايمن» ، همان كه پيامبر در وصفش مى گفت:
زنى است از زنان بهشت. [ بحارالانوار ج 21 ص 23. ] و سپس پيامبر- ص- جماعتى از مردان را در خانه فاطمه جمع داشت و بگفت كه فدك از آن فاطمه است، و در حال، از درآمدهاى باقيمانده فدك بعنوان اعطايى فاطمه در ميان مردم تقسيم نمود! و از آن پس نيز فاطمه- س- هر ساله، به قدر قوت كه از نان جوينى تجاوز نمى نمود برمى داشت و مانده اش را كه به واقع همه اش بود به فقرا مى بخشود! و اين شيوه هماره او را بود، تا ارتحال پدرش، پيامبر خداى، [ بحارالانوار ج 29 ص 123. ] و با ارتحال پيامبر- ص- ماجراى خلافت آن شد كه شنيدى! و نيز در پى اش خلافى ديگر، و آن غصب بود ، غصب فدك! و فاطمه- س- را از اين ماجرا با خبرش داشتند! و او ديگر نتوانست كه تحمل دارد! و برآشفت، و چه فريادها! و اين نه از آن روزى بود كه فاطمه- س- ثروتيش از دست رفته باشد! و يا سرمايه اى به تاراج!
نه! كه فاطمه در همان سالهاى ثروت فدك، همان فاطمه پيش از فدك بود!
در خانه اش گاه تا سه روز غذايى يافت نمى شد! و گاه نيز تا سه روز روزه دار، و روزه ها را با آب افطار!
چادرش در همان ايام چه «وصله» ها كه با خود داشت! و شويش هم كه مى گفت!
از دنيا به دو جامه كهنه، و از غذايش به دو قرص نان بسنده دارم! و بنزد من بى ارزش تر باشد ، همين دنيا ، از آب بينى يكى بز! و مى گفت:
من را با فدك؟! و با غير فدك چكار؟! [ نهج البلاغه نامه 45. ] خانم!
پس، از چه روى فاطمه طاقت نتوانست آورد؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.
آرى، دخترم!
غم فاطمه غم قرآن بود ، نه فدك، و مردمان را غم فدك بود، نه قرآن را، و خلافت، از براى مردمان ، تنها يكى «عنوان» بود ، اما «فدك» يك واقعيت! و مردم به دنبال واقعيت هايى اين چنين!
نه عنوان را!
اين بود، كه بودند ، در همانجا كه فدك باشد ، نه «خليفه»! و خليفه آن بود از برايشان كه فدكيش در دست!
آرى، دخترم!
به واقع فاطمه با طلب فدك، «خلافت» را مطالبت مى داشت ، يعنى، همان را كه فرمان خداى بود، و حق مسلم شوى! [ ابن ابى الحديد گويد: من از استاد مدرسه خويش در بغداد، كه «على بن فاروقى» نام داشت، پرسيدم: استاد! آيا فاطمه در مطالبت فدك راست مى گفت؟!
پاسخ داد: آرى راست مى گفت!
پرسيدم: پس از چه «ابوبكر» بازنگردانيد؟!
استاد كه يك دانشمند وزين و باوقار بود و نيز كمتر مزاح مى داشت، پر معنا خنده اى بنمود و چه ظريف و حكيمانه بگفت: اگر «ابوبكر» آن روز در برابر ادعاى فاطمه (س) حق مصادره يافته اش را باز پس مى داد، بى ترديد فرداى همان روز درمى آمد و با صداقت تمام در پرتو آيات و روايات نيز خلافت را و حكومت را كه از شوى گرانقدر وى، با تحكم و زور و بازى هاى سياسى به غارت برده بودند، آن را طلب مى داشت، و «ابوبكر» هم به ناچار مى بايست پذيراى سخن درست فاطمه باشد، و نيز بر كنار از قدرت!!! شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به نقل از من المهد الى اللحد. ] و ديگر آنكه آن خطاط ازل كه خدايش ناميم ، سرمشقى بداد، و چه زيبا!
با نام «فاطمه»! تا همگان خطهاى زندگانى شان را با آن، و مانند آن بنگارند، و چه زيبا سرمشى!
همه اش زيبايى! و يكى از آن همه، «فرياد» بود ، در برابر «غاصب» تبه كار! و اگر نبود اين فرياد چه زشت مى نمود آن سرمشق! و نبود حاصليش جز ستم پرورى را! و روز به روز بازار «ظلم» انبوه تر مى شد، و از پى آن نيز انبوهى «مظلومان»! و آن بى پناهان را اين شعار مى شد كه:
نه شما از «فاطمه» بالاتر، و نه آنچه را كه از كف بداده ايد از «فدك» برتر باشد! و از اين روى راهى راه سكوت مى داشتندشان! و چه غوغايى مى شد ستم را! تا زه دخترم!
اگر نبود آن فرياد ، آن مى شد كه آنان مى خواستند ، آرى ، خدشه دارى عصمتش را، و عظمتش! كه سكوتش خود، گواهى مى شد بر به حق نبودن تصرفش، از روز نخست تا آن زمان، و بدهكارشان نيز هم! كه از چه روى در روز نخست، خود با دستان خويش تقديم نداشته است؟! و نيز آيندگان را بر اين باور كه:
اگر «فاطمه» را حقى مى بود، چرا به جانب «سكوت» روى آورد؟! و ديگر آنكه نصرت ستمكاران، به هر گونه اش كه باشد، مواخذت خداوند در پى اش خواهد بود، و «سكوت» نيز آنان را نصرتى بود، در حق به جانب بودن شان!
اين بود كه روى داد «قيام» فاطمه، و «اقدامش» خانم!
«اقدام» فاطمه چه بود؟! و «قيامش» چگونه؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.