آه!

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

دخترم!
نور چشمان ترم!
هم نايم!
هم نوايم!
تو را ، چرا ، چنين مى بينم؟!
افروخته اى!
از چه؟ افسرده اى!
از چه؟ غمزده اى!
از چه؟ فروبسته اى!
خسته اى!
از چه؟ آه!
غم، موج مى زند به خدا در نگاه تو!
دخترم!
تو را ، «ملامتى» ، رسيده است؟!
يا كه ، «ملالتى» است تو را ، آيا؟!
خانم!
هستم!
اما، نيست!
هستم، آنگونه ام كه مى بينى! و نيست ، آنسان كه مى گويى!
نه!
ملامتى، مرا نرسيده! و نه، ملالتى است مرا!
پس، تو را چه مى شود؟ دخترم!
خانم!
در گلو ، بغض سنگين نشسته است ، آه دل، را ه بر سينه بسته است!
برده است، و بريده ، گريه ، امانم را!
ديگر نمى خواهم، كه باشم!
دخترم!
چه مى گويى؟!
چه مى شنوم؟!
خانم! تا به صبح مى گرييدم!
خواستم ، اما نتوانستم!
نتوانستم كه دورش بدارم ، از خاطرم، و از ذهن ، مگر مى شد!
نه، نشد! و نمى شود!
بپذير!
سخت است، و چه دشوار ، آخر، «غربت»، تا كجا؟!
«مظلوميت» تا كجا؟!
به خدا مى سوزد، دلم، و قتى كه به ياد «حرف» هاش مى افتم!
حرف هاى فاطمه- س-! و چه خوب مى فهمم غربتش را، و غمش را، و سوزش ، در آن زمان كه مى گفت:
ما را «رها» كنيد!
آنهم پيش چشم بچه ها! و اى از دل زينب!
امان از دل زينب!
به خدا سخت است!
سخت!
دخترم! گفتگوهاست در اين راه، كه جان بگدازد! و من از آنهم تو را چيزى نتوانستم گفت! و نگفتمى كه با چه سوز آنان را به خداى سوگند مى داد! و مى گفتشان:
دست از ما بداريد!
ما را اذيت نكنيد!
آه! بسوزم! تا كه بشنيد «عمر»، پاسخش را بداد! و چه پاسخى كه دو چشمت مباد!
بگرفت ، «آن» را، كه «تازيانه» بود، و در دستان «قنفذ»، حلقه بگوش ابى بكر، و با آن ، چنان ، بر بازوان فاطمه كوفت، كه به يكجا بالا بيامد!
كاش به همين بسنده اش بود!
اما نبود!
چنان ، با لگديش درب را كوبيد، كه درب، و چه آتشين!
بر پشت «فاطمه» فرود آمد، و فاطمه فتاد ، از رو ، بر زمين!
زن پشت در و خانه پر از شعله ى آتش ، فرياد كه تا چند على حوصله دارد!
آه!
خودم ديدم كه آتش شعله مى زد ميان شعله زهرا ناله مى زد خودم ديدم كه آتش شعله ور بود گل من در يم خون غوطه ور بود خودم ديدم به زير دست و پا بود يگانه دخترش اندر نوا بود خودم ديدم كه رويش منجلى بود ميان خود فقط ذكرش على بود باز هم بسنده اش نبود! و در همان حال كه آتش شعله مى زد، و سر و روى فاطمه را مى گداخت ، چنان سيلى ، بر صورتش بنواخت، كه گوشواره اش بر زمين فتاد!
از فضه بپرسيد ، در شعله گرفته ، با صورت زهرا چقدر فاصله دارد! و اين همه، در پيش چشمان فرزندان فاطمه بود! و اى از دل زينب!
امان از دل زينب!
يكى خوب مى گفت:
از ما كه گذشت مادرى را ديديد در خانه به پيش چشم دختر نزنيد خانم!
چرا؟!
آخر، چرا؟ على شمشير را برنگرفت، تا پاسخشان را گويد!
دخترم!
پيشاپيش ، آن جمع مهاجم ، برفتند، سوى شمشيرش، و برگرفتندش، و آنگاه، همه با شمشير به سويش تاختند، و او را حلقه زدند، و ريسمانى سياه برگردنش بياويختند! [ اسرار آل محمد (ص). ] آه! خانم!
چه سنگين است!
از سويى چنان كنند با همسرى، و از ديگر سوى بر گردن شوى نيز ريسمانى، تا نتواند كه دفاعى دارد!
دخترم!
كاش!
كاش تنها ، برگردنش مى بود!
دستانش را نيز بسته بودند!
يكى خوب مى گفت:
نخلى كه شكسته ثمرش را نزنيد مرغى كه زمين خورده پرش را نزنيد ديديد اگر كه دست مردى بسته ديگر در خانه ، همسرش را نزنيد! و با همان ريسمان، او را مى كشيدند، و اين در آن حال بود كه فرياد دردآلود فاطمه- س- بالا مى گرفت! و از ديگر سوى ، نواى جانسوز بى پناهان خردسال فاطمه ، جان را مى گداخت!
آه!
گاه مادر را مى نگريستند! و گاه، پدر را به نظاره بودند! و در آن بحران شرارت نمى دانستند، كه به كداميك پناه بايد برد! و بسوزم!
على، در حالى كه مى رفت ، يعنى كه مى كشيدندش ، گاه به اين سوى ، گاه به آن سوى ، حسرتبار نظر مى داشت و مى گفت! و احمزتاه! و اجعفراه!
عمويم!
حمزه شهيدم! كجايى؟ كجايى؟ برادرم!
جعفرم! كجايى؟ كجايى؟ كه من، تنهايم!
تنها! و آنگاه به آرامى خود را مى گفت:
نه ، امروز مرا نه جعفرى مانده است، و نه حمزه اى! [ ر. ك: من المهد الى اللحد. ] خانم!
به خدا سخت است، و چه سخت!
دست كم براى بچه ها!
بچه هاى، فاطمه، كه ببينند پدر را ، آن گونه ، از پيچ و خم كوچه هاى مدينه مى برندش!
دخترم!
كاش مى بردند!
نه، مى كشيدند! و چه مظلومانه! تا آنجا كه آن رهگذار مسيحى، تا بديد آن مظلوميت را، و بديد على را اين گونه غريب، و تنها، و مظلوم!
بگفت:
من مسلمان مى شوم! و شد!
نمى دانم!
شايد كه مى خواست با اسلامش تبسمى بر لب هاى على بنشاند!
خدا داند!
يا كه بچه هاش را تقفدى بنموده باشد!
نمى دانم!
خدا مى داند!
خانم!
همه اش درد است!
همه اش غم!
خانه ، هم ماجراى كوچه ، هم مسجد!
اما، وايم از «مسجد»!
آنگاه كه دستان على را مى كشيدند، و او انگشت هاش را به هم داده بود، و در همان حال كه با زحمت مى خواستند انگشت هاش را باز نمايند ، او غريبانه و چه غمبار چشم هاش را بر تربت رسول دوخته بود!
خانم!
به خدايم سوگند آن «نگاه» مرا مى سوزاند!
به خدا مى فهمم معناى آن نگاه را ، گويى كه كنون مى بينم! و اى من اين خبر از كجا بود؟!
كاش مرا نمى گفتيد! و نيز غم انگيز آن ساعتى، كه على از مسجد بازمى گشت!
با فاطمه!
با بچه ها!
خانم!
بپذير!
سخت است ، به خدا سخت!
فاطمه اى كه چه آسيب ها ديده بود ، نمى توانست به تندى بيايد ، پس، آرام مى آمده است! و على نيز پا به پايش، تا زه او هم خسته بود!
آه!
فاطمه را مى بينم كه يك دست بر پهلو دارد، و ديگر دست بر بازو! و على را، كه دستش به گردن خويش دارد، و فاطمه را مى نگرد، و فاطمه على را مى نگرد، و فاطمه على را، و گويى كه گويد:
على جان!
نمى دونم بهاره يا خزونه فلك با عاشقان نامهربونه تو خوبى؟!
خوبم، فاطمه جان!
تو چه!
شرمنده ام! مرا ببخش!
به خدا نتوانستم!
ديدى كه دستانم بسته بودند!
اما همه اش در خيال تو بودم!
آه! فاطمه ام!
ديروز يكى بوديم با هم ولى امروز تو سرخ تر از سرخى و من زردتر از زرد!
نور چشمانم شما چگونه ايد؟!
خوبيم بابا!
به خوبى شما! و بچه ها را مى بينم كه با اضطراب اين سوى و آن سوى نظر مى دارند! و در غم اين خيال فرورفته اند كه:
خدايا مباد باز هم....
بابايمان را...!
مادرمان را...!
خدايا!
كى به خانه مى رسيم!
چرا، اين راه اين همه طولانى شد!
آه!
مى بينم در آن كوچه هاى بى كسى چه خسته مى آيند! و چه آرام! و ديگرها را مى بينم و شايد با چه هتك ها ، بى حرمتى ها، و از پيش، و دنبال! و يا از كنار مى گذرند!
آنهم با چه طعن ها، كه مگو، و مپرس!
آه!
از آن لحظه كه كودكان على به خانه مى رسند!
همه اش زنده مى شود ، خاطره ها را مى گويم! و اى من چه سخت است ، سوخته دربى ، شكسته دربى، و فتاده دربى را ديدن!
يادشان مى آيد، كه مادر را همينجا زدند، و آنجا بود كه پدر را حلقه زدند، و به گردنش آويختند، ريسمان را! و نيز همينجا بود كه پدر مى گفت: و اجعفراه! و احمزتاه!
خانم! تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همين نقش ها، و يادها! و به ناگاه بديدم كه مى لرزد ، در و ديوار خانه مان ، آرى ، خانه مان مى لرزيد ، زمين مى لرزيد!
به خود آمدم ، دانستمى كه «زلزله» مى آيد! و چه زلزله اى!
دخترم!
گفتى زلزله ، يادم آمد خاطره اى ، از فاطمه، كه روزى برايم مى گفت:
در دوران خلافت ، خلافت ابى بكر ، زلزله اى آمد، و چه زلزله اى! و مردمان وحشت آلود و پر اضطراب به خانه خليفه آمدند ، ابى بكر بود و نيز عمر، و آن دو را بگفتند، چه بايدمان كرد ، امانمان را برد ، نيست آرام، و قرارى ما را! و آن دو بگفتند:
ما نيز در اين مصيبتيم!
بيائيد تا با اتفاق به خانه على برويم ، شايد كه او كارى از پيش برد! و رفتند!
درب را آرام و با تمام ادب بكوفتند!
على بيامد! و چه خونسرد! و ماجرا را بگفتند، و او كريمانه گفت:
برويم! و رفتند، تا كه رسيدند به تپه اى ، على بالا برفت ، آنان نيز هم! و نشست، و نشستند! و مى ديدند، و چه خوب! كه شهر مدينه چگونه اش در تب و تاب است! و چه مى لرزد!
آنگاه حضرت همه را گفت:
گويا شما در اين ماجرا سخت در اضطرابيد!
همه گفتند:
چگونه نباشيم! تا كنون چنين نديده است، چشم هامان! و در حال، على دستانش را بر زمين گذارد! و زمين را گفت:
مالك؟!
اسكنى!
زمين!
تو را چه مى شود؟!
آرام باش! و در حال، زمين آرام شد، و رام! [ دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا. ] خانم!
در شگفتم!
در شگفت!
آخر اينها كه اين همه را از على مى ديدند، و مى دانستند ، پس، از چه خلافت را از او بگرفتند؟!
دخترم!
آنان به خداى هيچ اعتقادى شان نبود! و آنهمه را نيز جز «سحر» چيزى نمى انگاشتند!
همان عمر، كه آتش ابى بكر را او در دست داشت، و همچنان مى چرخاندش تا شعله ور بماند ، خود، در يكى از نامه هاش بنوشت ، چنين:
فبهبل اقسم و الاصنام، و الاوثان، و اللات و العزى ما جحدها عمر مذ عبدها! و لا عبد للكعبه ربا! و لا صدق لمحمد قولا، و لا القى السلام الا لحيله عليه، و ايقاع البطش به! [ بحارالانوار، كمپانى ج 8، صص 223- 221 به نقل از فاطمه الزهرا. ] به بتها ، همه شان سوگند!
به هبل ، به لات ، به عزى سوگند! كه من عمر، از آن روزهايى كه آنهمه را پرستيدمى هرگز از آنها دست برنداشتمى! و هيچگاه خداوندگار كعبه نيز نپرستيدمى! و نيز، هيچ تصديق نداشتمى گفتار پيامبرش را! و جز از راه نيرنگ، مكر و فريب، ادعاى مسلمانى ننمودم! و تنها مى خواستمى كه او را بفريفته باشم! و آنگاه افزايد:
فانه قد اتانا بسحر عظيم!
«پيامبر» ، جادوگر بود، و براى ما «سحر» ى بزرگ بياورد ، آرى دخترم!
آنها، همه اين ها را «جادو» مى انگاشتند!
اين بود كه خلافت را بگرفتند!
كاش!
كاش دخترم!
تنها خلافت را مى گرفتند!
خانم!
مگر چيزى ديگر نيز بگرفتند!
آرى، دخترم!
بگرفتند، و آن «فدك» بود!
فدك؟!
فدك چيست؟!
فدك يعنى چه؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page