كناره مگير

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

خانم!
فاطمه كيست؟!
دخترم!
«عيسى» را مى شناسى؟!
آرى، مى شناسم!
از او چه مى دانى؟!
مادرم مى گفت:
او «معجزه» خداوند بود!
كور را بينا، و كر را شنوا مى كرد!
مرده را زنده، و از گل، مرغ ها مى ساخت، و آنگاه بر آنها مى دميد، و آنها نيز جان مى گرفتند، و پرواز!
اين را هم مى دانى كه او فرزند كه بود؟!
نه!
نمى دانم!
او فرزند مريم بود ، همان كه سوره اى از قرآن به نامش آمده است؟
آرى، دخترم!
سوره اى از قرآن با نام اوست ، همو ، روزى به «حمام» بود ، به ناگاه، كمى آنسوى تر، چشمانش بديد ، زيبارويى را، و چه جانفزا چهره اش! را ستى، اگرش «يوسف» مى ديد ، به سان «زنان» مصرى ، «دست» از ترنج نشناختى، و دستان خويش را مى بريدى!
آرى ، با ديدنش بر اندام مريم چه لرزه ها آمد! و چه نگران!
در همان حيرت و بهت با خودش مى گفت: بهتر آنست كه خداى را به پناه آيم! كه جهان ملكى ناپايدار است، و مردمان با حرم، او را حصارى حصين دانند، و از اوى بهتر، سراغى شان نيست! و آن زيبا جوان تا بديد كه مريم چونان ماهى بر خاك فتاده به اضطراب است، گفتش:
از من به «واهمه» مباش!
من، «امين» حضرت اويم!
جبرائيل باشم من!
انما انا رسول ربك!
يا مريم!
از سرافرازان عزت، و چنين محرمانى خوب، كناره مگير!
آرى، دخترم!
همين جبرائيل كه مريم را بى آنكه او بخواهد، و بى اذنش ، حتى، در «حمام» مى ديدش  آنگاه كه از سوى خداى، با فاطمه كاريش بود، به «خانه» اش حتى، سر زده وارد نمى شد ، درب را مى زدى، و اذن را مى خواستى، و آنگاه وارد مى آمدى!
حافظ را به خير باد ياد!
گويى كه يكى از همان شب ها را مى گويد:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند!
خانم!
در ميخانه كه باز است چرا حافظ گفت دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند اين درب كه بسته نيست!
دخترم!
در ميخانه نبد بسته و لى حرمت مى و اجب آورد ملائك در ميخانه زدند