كنيز كنز

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

خانم!
به مزاحمت نيستم؟!
نه! دخترك ناز من ، اى به فدايت ، كاريت هست؟!
شما اينجائيد؟!
بودم، دخترم!
اما ديگر...
ديگر نيستم!
يعنى، نيستند تا باشم!
آه!
كجاييد اى در زندان شكسته پرنده تر ز مرغان هوايى نيست مى شدم، اى كاش!
يادش بخير!
مرا روزگارى زمان رام بود زمانم شد و روزگارم گذشت رزهايى بود، دخترم!
نه آسمان غم داشت، و نه بى قرار بود، دل من!
من بودم، و او ، او بود، و خداى، و همه، با شويش ، با بچه هاش!
خلوت، نبود اين «كوى» ، خلوتى مان بود، با «او» ى جز نقش او هر چه مان از دل دور جز نام او هر چه مان بود فراموش اين كوچه ى كوچك، نبود مشئوم ، مغموم نبود ، گرفته نبود ، آسمان عبوس نبود ، چهره درهم نداشت ، كرانه هاش اينقدر گردآلود نبود ، اين سيه فام ابرهاى تاريك نبودند ، «شب» ها كه از راه مى رسيدند، چه سبك پا بودند، و لطيف! و اين خانه، در قلب سكوت آن همه شب ها ، چه رازها كه در دل داشت!
آه! آنچه ديدم بر قرار خود نماند!
دخترم!
آبادى اينجا به باد رفت! و گرنه، آن ديوارها كه خراب نبود، و نه آن خانه، خرابه! و نه آن درخت، شاخه هاش بر روى آن ديوار ، اينگونه «خشك»!
اينجا، كوچه نبود ، «دريا» بود! و آن، خانه نبود ، «كشتى» بود! و من نيز پيشكار كشتى نشستگان!
باشد كه باز بينم ديدار آشنا را!
خانم!
منظورم نه اين بود! و رنه مى دانم، كه شما رزوى، «كنيز» بوديد ، آرى، دخترم!
كنيز بودم ، كنيز كنز خداى ، دخت مكرم اسلام، و احسرتا!
خانم!
منظور اين بود مرا، كه لحظه هايى چند، هستيد؟!
هستيد تا بازگردم؟ و چه زود مى آيم!
هستيم!
دور هم بيايى اگر، هستم!
كجا بروم؟!
جايى ندارم!
پيش پايت بود كه با خود مى گفتم:
گريزى نيست از كوى تو ايدوست چسان برگردم از كوى تو ايدوست دخترم!
من، هستم!
به انتظار، تا تو بيايى ، خدايت، به همراه!