تيره و تا

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

را ستى، دخترم!
«فاطمه» را ، از كه، و از كجا شنيدى؟!
تو را كه تا كنون ، از اين نام ، نشانيت نبود، و نه آشنائيت! و من، نيز شنيدم بابا!
از آن عفيف مادر رئوف ، همانكه تكيه اش به ديوار است، و در برابر سوخته هاى درب ، زانوهاش در بغل، و نشسته، و مى گريد! و چادرش نيز سياه!
آرى، دخترم!
آرى ، اما، رويش چه «سپيد» بابا!
همينكه ديدم، صورتش را، و چادرش ، يادم آمد «ماه» را ، در آسمان سياه «شب»، و ه! كه چه «زيبا» ست!
شود آيا ، مرا نيز ، روزى ، چادرى باشد، بر سر؟!
دخترم!
چه مى گويى؟!
كجاى كارى؟!
مى دانى، چه «كس» را، ديده اى؟!
فداى چشمانت دخترم!
لياقتم نيست، و رنه مى بوسيدم «چشم» هايت را، كه به «دامش» انداخت!
بابا!
مگر او كيست؟!
از كجاست؟!
او، «اسماء» است، دخترم! و از «آسمان»!
«كنيز» ش بود ، كنيز همان ، همان كه تو مى خواهيش فهميد!
بابا!
«فاطمه» را مى گويى؟!
آرى، دخترم! و چه راحت نامش را مى برى!
مى دانى كه «ملك» هاى آسمان ، همان «فرشته» هاى نزديك خداى ، سالهاى سال بايدشان «عبادت» داشت، تا اجازت يابند ، بردن «نامش» را!
بابا!
نگاهش كن!
مى بينى!
هنوز هم مى گريد!
مى بينم!
آرى، و چرا نگريد، دخترم!
آه! اى اسماء!
اى تكيده درخت!
پرستوى حيران!
سرگردان گردون!
قامتت خميده مى بينم! و چرا؟ نبينم!
بميرم!
بميرم! كه اندوهت كم نشود، و نه كهنه! و هر روزيش فزونى! را ستى كه «طاقت» مى طلبد! و داستان تو ، داستانى است كه بى پايان است!
بابا!
مى دانى چه مى گفت!
چه مى گفت دخترم!
مى گفت:
با فاطمه!
بى همگان بسر شود ، بى تو بسر نمى شود!
داغ تو دارد اين دلم ، جاى دگر نمى شود!
بانوى من!
ديگر از همه چيز، نيك به تنگ آمده ام ، پيش چشمم دگر اين ملك جهان افق تيره و تارى دارد! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و من دردكش سوخته جان را، ديگر به چه كارم آيد ، اين عمر طاقتم سوز!
دريغا و درد! كه همه جاى مرا سنگلاخ است، و كويرى خاموش! و نه اَبرِ مُرادى، تا شوم منتظر بارانى! [ ر. ك : اى شمع ها بسوزيد. ] خسته ام كردند، چشم هايم ، چكنم بهانه ات مى گيرند، و حق هم دارند، كه عادتشان بود ، ديدن، تو را! و ديگر هيچ چيز نمى خواهند كه ببينند! و من ، همچو كورى، كه بجويد راهى ، دست بر سينه ديوار كشم! و چه خون ها كه از ديده ام مى بارد، و اگر مى بارد ، جام صبرى است كه لبريز شده است! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و اى، نفرينش! كه تو را، اى سحرم را شمع ، در رهگذر بادت داشت! و مرا در سايه اى سنگين ، از ظلمت و بى نورى ، تنها گذارد!
تنهاى تنهايم بانوى من! و ديگر نه آنم كه:
حديثم نكته هر محفلى بود! و هيچكس نيست، تا بداند ، غم دلتنگى و تنهايى من!
آه! چه تلخ است!
سرگذشت دربدرى هاى من!
بانوى من!
پاك دارم از دست مى شوم!
جان به هواى كوى تو خدمت تن نمى كند!
عزيزا!
به «تصدق» مرا رحمت آور! كه اميد ساحلم نيست، و دامنگيرم چه روزهايى تلخ، و سياه را!
اى داد!
ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود!
بابا!
بروم ، پايش را بوسه دهم؟! و ضوئيت هست؟ دخترم!
مى گيرم!
پس چشمانش را نيز ببوس!
مى بوسم!