نروى از يادم

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

بابا!
بابا
آن «ديوار» ، همانكه «چشم» هات، به آن است، و دوخته اى بر آن ، چه «كوتاه» است!
چرا؟!
آه!
دختركم!
«به فلك بر شده ديوار بدين كوتاهى» بابا!
از اين هم، «كوتاهتر» ، «ديوار» ى ، هست؟!
نه...!
نه...!
نيست، دخترم!
يعنى، نبود!
نبود؟!
بابا!
مى گريى؟!
از چه؟!
گريه نكن بابا!
دختركم!
پاك كن!
چهره بابا به سر زلف ز اشك و رنه اين سيل دمادم بكند بنيادم!
بابا!
چرا؟!
چرا گريه؟!
دختر بابا!
چه كنم!
گر نكنم ناله و فرياد و فغان!
آخر، چرا؟!
«چند پوشيده بماند سخن پنهانى» بابا! مرا بازگوى!
دخترم!
دلم ، «خون» است!
خون؟!
از چه بابا؟!
آخ!
ماجراى دل خون گشته نگويم با كس و اى واى، بابا!
اينجا كجاست؟!
مى بينى، آن «يكى» را؟!
او هم رويش به ديوار است!
او چرا ديگر؟! و چه مى گريد!
«حرف» هاش، مى شنوى؟! و چه جانسوز مى گويد:
«جان فداى تو كه هم جانى، و هم جانانى» آى!
دردانه!
در گرانمايه!
«سرسرى از سر كوى تو نيارم برخاست» اى تو!
دلرفته ام!
دلشده ام!
مباد! تا نروى از يادم! تا ندهى بر بادم! تا نبرى بنيادم! تا نكنى ناشادم!
«سرمكش! تا نكشد سر به فلك فريادم»