گل!

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

ديد، و در خشت خام!
اى تو!
تو كه با منى!
بى تعارفت گويم:
نه «من»، و نه «تو» ، در «آينه» ، آرى ، در آينه «حتى» ، نتوانستيم ديد!
اما او بديد! و چه خوب!
خوبتر از اين، آيا؟!
آيا نه چونان «گل» است؟!
«فاطمه را مى گويمى ، آنسان كه پدر مى ديدش ، همان پيرش، و پيامبرش؟! [ پيامبر فرمود فاطمه گل است. ] اگر نيست ، پس چرا بشكست؟! و چه «راحت»!
اگر نيست ، پس چرا پرپر؟! و چه زود!
اگر نيست ، پس چرا به دامان نشست، «آتش» را؟! و اگر نمى نشست ، اين دل من ، آن دل تو، كه بس عفن بارند ، با كدامين «عطر» ، عطرآگين توانند شد؟!
جانان من!
گل تا به آتش ننشيند ، عطر نخواهد شدن، و تا نشود ، آن «بقاء» را، و «بهاء» را ، چگونه اش ارزانى بدارند؟!
فاش مى گويم، و از گفته خود دلشادم، كه:
اگر نبود «عطر» فاطمه ، نبود ، «عالم» را مى گويم ، جز يكى «گنداب»، و نيز «آدم»! و اگر ، عطر فاطمه مى باريد ، بر سر و روى دل ها، همه ، همين تعفن باقى نيز، باقى نبود! و نيز گفته ات باشم:
شستشويى بايد، كه در پى اش «عطر» ها چه به كار آيد! و رنه ، به چه كار آيد؟!
تذكارى چند:
1- آنچه مى آيد يك سخن است ، اما با دو روى ، يك رويه اش «تاريخ»، و آن ديگر «اعتقاد»، و نيز در دو قالب ، يكى «داستان»، و آن ديگر «تمثيل». و هم با صبغه اى «ادبى» [ به عمد به چنين قيدى روى آوردمى ، باشد كه دنبالش «تهييج» آنانى باشد كه به دست دارند فلوت «قلم» را، و من در انتظار تا كه بنوازند بر تار سطور، آهنگين كلماتى چند ، آنهم در اين وادى، كه بس به نيازيم!. ]
2- داستان است، و آن نيز فضال «فرض» و «خيال»، كه خود نيز جهانى است بى هيچ «بايد»، و يا «مانع»، و نيز همين بود راز آنكه بتوانستمى حافظ را در همان عهد بيافرينم، و او نيز دوانش را، تا مكتبخانه هاى آن روز را كتاب تعليم باشد، و مكتب نشينان را نيز درس آموز! و قهرمان نخست اين داستان نيز در زمره ى آنان!
3- قهرمان ديگر اين داستان با نام «اسماء» است ، در نقش «كنيز» ، كنيز والا دخت پيامبر مكرم- ص- ، آرى ، هم نام با «كنيز» آن حضرت كه وى نيز به همين نام بوده است. و در خاتمت نيز همت، و حمايات وافر عزيز مكرم جناب حجه الاسلام و المسلمين سيد محمد جواد هاشمى را همچنان سپاس مى گذارم.
«محمدرضا رنجبر»