وليد بن عقبة بن ابى معيط

(زمان خواندن: 23 - 46 دقیقه)

وليد بن عقبة بن ابى معيط

وليد از آزادشدگانى بود كه به قهر و غلبه در هنگام فتح مكه اسلام آوردند پدرش از معاندين با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود، كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را بعد از اسارت در جنگ بدر بدست على بن ابى طالب (عليه السلام) به قتل رساند.
عمر او را والى بر اعراب جزيره نمود.(806) و درباره ى فاسق شمردن وليد، آيه ى قرآن نازل شد كه: (إِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَاء فَتَبَيَّنُوا)(807)
ابن كثير ذكر كرد كه: هيچ خلافى بين اهل تفسير وجود ندارد كه آيه ى (إِنْ جائَكُمْ...)درباره ى وليد بن عقبه نازل شده است. به اين صورت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را براى گرفتن زكوة به طرف بنى المصطلق فرستاد، پس برگشت و درباره ى آنها گفت: مرتّد شده اند و زكوة نمى دهند.(808)
عمر بن الخطاب اولين كسى بود كه وليد را بعنوان والى بر عربهاى جزيره فرستاد.(809)
ابن قتيبة ذكر كرد كه عمر او را براى گرفتن صدقات بنى تغلب فرستاد.(810)
عقيل بن ابى طالب به وليد گفت: تو چنان سخن مى گوئى كه گويا نمى دانى چه كسى هستى، تو كافرى از اهالى صفوريه هستى (روستائى بين عكا و لجون از شهرهاى اردن از بلاد طبريه است و پدرش ذكوان، يك نفر از يهوديان آنجا بود).(811)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، به عقبة بن ابى معيط فرمود: محققاً تو يك نفر يهودى از اهالى صفوريه هستى.(812)
و هنگامى كه عثمان وليد را بعنوان والى بر كوفه فرستاد و سعد بن ابىوقاص را عزل كرد، سعد به او گفت: بخدا نمى دانم آيا تو بعد از ما با كياست شدى يا ما بعد از تو احمق گرديديم؟(813)
و در كوفه، وليد ساحرى يهودى آورد تا سحر خود را در مسجد كوفه در مقابل مسلمانان نشان دهد. و در آنجا فتنه اى بپا نمود و جندب ناچار به قتل آن ساحر شد. و وليد شراب خورد و مست به نماز ايستاد، عمر بن شبّه گفت: وليد بن عقبه با اهل كوفه نماز صبح را چهار ركعت خواند سپس به آنها رو كرد و گفت: نمازتان را زيادتر كنم؟
پس عبدالله بن مسعود گفت: از همان روز پيوسته در زياده بوده ايم.(814) و درباره ى وليد اين آيه نيز نازل گرديد: (أَفَمَنْ كانَ مُؤمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ)(815)يعنى «آيا كسى كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده، هرگز مساوى نخواهند بود» گفت: مقصود از مؤمن على (عليه السلام) است و مقصود از فاسق وليد بن عقبه است.(816)
ابن عبدالبر گفت: وليد نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت: مى خواهيد زيادتر كنم.(817)
ابوالفداء در تاريخ خود گفت:
داستان چهار ركعت نماز صبح خواندن او با مردم مشهور بوده و نقل شده است.(818)
سيوطى مى گويد: وليد با اهل كوفه چهار ركعت نماز خواند و در ركوع و سجود خود چنين مى گفت: بنوش و جام مرا پركن.(819)
سعد بن ابى وقاص
سعد از بنى زهره ى قريش بود، شأن او در نسب همانند عبدالرحمن بن عوف است و نسب او به بنى عذرة مى رسد. او از همان جماعتى است كه ابوبكر و عمر و عثمان را تأييد كردند و آنها را در شيوه و اهداف و رسيدن به خلافت يارى دادند.
عمر اين خدمت او را فراموش نكرد و سپاه عراق را در اختيار او گذاشت و مدتى او را والى كوفه نمود سپس بر كنار كرد و به جانشين خود سفارش كرد او را به حكومت آن شهر بازگرداند.
بعد از كشته شدن ابوبكر و استقرار دولت به واسطه ى بركنارى و كشتن ياران وى، بين سعد بن ابى وقاص و عتبة بن غزوان برخوردهائى بوجود آمد، لكن عمر جانب سعد را گرفت چون ادعا مى كرد عتبه، نسبى قريش ندارد، اما در واقع سعد هم قريشى نبود و از بنى عذره به شمار مى رفت. و بحدّى رابطه ى او با دولت قوى بود كه عمر به چهار نفر وصيّت كرد كه سعد بن ابىوقاص يكى از آنها بود. او چنين وصيّت كرد: بيعت بايد بدست عبدالرحمن بن عوف باشد و گفت: اگر رجال ششگانه شورى دو دسته شدند، قول همانست كه ابن عوف مى گويد و براى عثمان وصيّت به خلافت نمود.(820)
عمر به جانشين خود وصيت كرد تا سعد بن ابىوقاص را والى كوفه كند،(821) يعنى عمر به سه نفر از رجال شورى وصيت نمود، عثمان و ابن عوف و ابن سعد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در جنگ حديبيّه سعد را براى آوردن آب فرستاد، اما او نتوانست و گفت: از شدت ترسِ از قوم پاهاى من از حركت باز ماند.(822) و سعد معروف به فرار بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به او فرمود: هيچگاه تو را نفرستادم مگر آنكه تو از بين اصحابت بطرفم برگشتى.(823)
على (عليه السلام) فرمود: اما سعد، او حسود است.(824) و عمر وصيت كرد ابوموسى اشعرى والى بصره شود!(825) و در مقابل آن هيچ امتيازى به سه نفر ديگر، در شورى نداد!
اما عثمان آنچه را كه عمر محكم كرده بود باز كرد و به عهد خود وفا نكرد، زيرا سعد را از والى بودن بر كوفه طرد كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه را بجاى او گذاشت، سپس عبدالرحمن را از مجلس خود و از خلافت خود طرد نمود و ابوموسى اشعرى را از ولايت بصره خلع كرد!
سعد، مالى از ابن مسعود قرض گرفت و باز نگرداند، پس عثمان او را عزل كرد.(826)
و درباره ى سوزاندن درِ خانه ى سعد بدست عمر گفته اند: او درى باب بندى شده از چوب براى خود تهيه كرد و بر قصر خود آلانكى از نى درست كرد پس عمر بن الخطاب، محمد بن مسلمة انصارى را فرستاد، او هم آن در و آلانك را به آتش كشيد و سعد هم، در مساجد كوفه اقامت گزيد. و بجز خير درباره ى عمر چيزى نگفت.
و آن دَر، دَرِ قصرِ كسرى يزدجرد در مدائن (بغداد) بود كه سعد آنرا به قصر خود در كوفه منتقل نمود.
عمر بعد از آنكه سعد را در كوفه مستقر كرد نصف اموال او را گرفت.
و عُمْرِ سعد تا ايام حكومت معاويه طول كشيد، پس معاويه به او گفت: اى ابااسحاق، تو همان كسى هستى كه حق ما را نشناخت و نشست پس نه با ما بود و نه بر عليه ما.
سعد گفت: من رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را شنيدم كه به على (عليه السلام) ميفرمود: أَنْتَ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَكَ حَيْثُما دَارَ. يعنى تو بر حق هستى و حق با تو هر جا دور زند.
راوى مى گويد: معاويه گفت: بايد بر اين گفته شاهدى بياورى.
راوى مى گويد: سعد گفت: اين امّ سلمة بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شهادت مى دهد. پس همگى برخاستند و بر ام سلمه وارد شدند و گفتند: اى ام المؤمنين دروغها بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زياد شده است، و اين سعد چيزى را از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر مى كند كه تاكنون نشنيده ايم، او يعنى به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.
پس امّ سلمه گفت: در همين خانه ى من رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.
راوى مى گويد: معاويه به سعد گفت: نمى خواهم الان كسى را ملامت كنم، تو اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدى و از يارى على (عليه السلام) خوددارى كردى؟ من اگر اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مى شنيدم خادم او مى شدم تا بميرم.(827)
سعد بن ابىوقاص اين حديث را از دهان مبارك حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيد لكن على (عليه السلام) را رها نمود و با ابوبكر و عمر بيعت كرد، و بار ديگر در مجلس شورى او را ترك نمود و با عثمان بيعت كرد. و بار سوم نيز او را ترك نمود چون بعد از بيعت عمومى مردم با حضرت، او بيعت نكرد و همراه او جنگ ننمود و بالاخره با معاويه بيعت كرد!
معاويه هم اين حديث را از دهان سعد و امّ سلمه شنيد، سپس دستور داد على (عليه السلام) را بر مأذنه هاى مسلمانان لعن كنند!
و معلوم نيست كار كدام يك از اين دو نفر قبيح تر است، معاويه يا ابن ابىوقاص؟
عمر درباره ى على (عليه السلام) گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است.(828) اما حضرت را رها كرد و براى عثمان بن عفان وصيت كرد.
سعد والى عمر بر كوفه و معاويه والى او بر شام بود و اين دو والى با بقيّه ى واليان مشهور عمر همگى، ضد على بن ابى طالب (عليه السلام) بودند، آنان عبارت بودند از عمروعاص، مغيرة بن شعبه، عبدالله بن ابى ربيعه ى مخزومى، ابوموسى اشعرى و ابوهريره.
هنگامى كه على (عليه السلام)به شهادت رسيد و معاويه حاكم شد، سعد از شام بازديد كرد، زيرا آمده است كه: «سعد بن ابىوقاص بر معاويه ميهمان شد و نزد او يك ماه اقامت كرد و نماز خود را شكسته مى خواند و به قولى ماه رمضان نزد او بود و آنرا افطار كرد»(829)
ضمرة بن ربيعه مى گويد: حفص گفت: سعد بن ابى وقاص نزد معاويه رفت... پس با او بيعت كرد و از او چيزى درخواست نكرد مگر آنكه عطا كرد.(830)
سعد بن ابىوقاص بر نسب سلمان فارسى عيب مى گرفت.(831) و به ابن مسعود مى گفت: تو كسى جز ابن مسعود نيستى و ابن مسعود مى گفت: تو هم كسى جز اين حمنه نيستى.
سعد بن ابىوقاص و امام حسن بن على بن ابى طالب (عليه السلام) در روزهائى از دنيا رفتند كه دو سال از حكومت معاويه گذشته بود.(832)
ابوالفرج اصفهانى ذكر كرده است كه معاويه آندو را به قتل رساند.
ابوموسى اشعرى
ابوموسى اشعرى در جاهليت به مكه آمد و با سعيد بن عاص بن اميه پيمان بست، و موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در خيبر تشريف داشت با قوم خود به مدينه آمد تا اسلام خود را اعلان نمايد.
او از مقربين عمر بود، لذا عمر او را بر بصره والى نمود و به جانشين خود وصيت كرد، ابوموسى را بر ولايت و حكومت بصره باقى بگذارد، اما عثمان به وصيّت عمر عمل نكرد. چون آمده است كه: «او را از بصره عزل نمود و به عبدالله بن عامر بن كريز واگذار كرد، پس ابوموسى در كوفه منزل نمود و ساكن آنجا گرديد و هنگامى كه اهل كوفه سعيد بن العاص را دور كردند، ابوموسى را والى نمودند و به عثمان نامه نوشتند و از او خواستند تا ابوموسى را والى نمايد، عثمان هم او را بر كوفه مستقر كرد. و تا زمان مردن عثمان در همانجا بود، بعد از آن على (عليه السلام)او را عزل كرد و بخاطر همين هميشه از على (عليه السلام) ناراحت بود.»(833)
ابوموسى اموال هنگفتى را از عراق آورده بود و عثمان تمام آنرا بين بنى اميه تقسيم كرد و ابوموسى بر اين كار هيچ اعتراضى نكرد،(834) در حالى كه زيد بن ارقم كه امين بيت المال بود وقتى ديد اموال بسيارى از طرف عثمان به بنى اميه عطا مى شود براى اعتراض استعفا داد. اين در مدينه بود، و در كوفه، عبدالله بن مسعود به همين خاطر استعفا داد.(835)
ابوموسى اشعرى (عبدالله بن قيس) عُمرِ خود را در راه خدمت به منافع حزب قريش تلف كرد.
امام على (عليه السلام) درباره ى او فرمود: در علم يك بار فرو برده شد سپس از آن خارج گرديد. ابوموسى اشعرى از مخالفين مبعضِ امام على (عليه السلام) بود، در حاليكه درباره ى مبغضين على (عليه السلام) احاديثى آمده كه بر همگان معلوم است.(836)
و چون خبر قتل عثمان به اهل كوفه رسيد هاشم (بن عتبة بن ابى وقاص) به ابوموسى اشعرى گفت: اى ابوموسى بيا با بهترين اين امت يعنى على بيعت كن. گفت: عجله نكن، پس هاشم دست خود را بر دست ديگر گذاشت و گفت: اين براى على و اين براى من. و مردم را با على بيعت دادم و اين شعر را سرود:
اُبايِعُ غَيْرَمُكْتَرِث عَليّاً *** وَلا أَخْشى أَميراً أَشْعَرّياً
اُبايِعُهُ وَ أَعْلَمُ أَنْ سَأرضى *** بِذاكَ اللّهَ حَقّاً وَ النَّبّيا
يعنى بدون هيچ نگرانى با على (عليه السلام) بيعت مى كنم و از اميرِ اشعرى باك ندارم، با او بيعت مى كنم در حاليكه مى دانم با اين كار به حق، خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را خشنود مى سازم.(837)
ابوموسى در كوفه رأى مردم را درباره ى على (عليه السلام) تغيير داد.(838) در بحث حذيفة بن اليمان و معرفت او به اسم منافقان و احوال آنان، حذيفه، نام و احوال ابوموسى را در شمار منافقان ذكر نمود. زيرا عالم اندلسى، ابن عبدالبر در كتاب «الاستيعاب» ذكر كرده مى گويد: «درباره ى او (اشعرى) از حذيفه روايتى نقل شده است كه دوست نداشتم آنرا ذكر كنم، و خدا او را مى آمرزد».(839)
كلامِ درباره ى او اينست كه او دشمن خدا و دشمن رسول او در زندگانى دنيا و روزى كه أَشهاد قيام مى كنند، روزى كه ظالمان را معذرتشان سودى نمى دهد و برايشان لعنت و برايشان بدترين منزلگاه است.
حذيفه منافقين را مى شناخت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) امر آنها را به وى در نهان بازگو نمود و نام آنان را به وى تعليم داد.(840)
ابوموسى اشعرى اين حديث حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) را روايت كرد: امر امّت من پراكنده نمى شود تا زمانى كه دو نفر را به حكميّت بفرستند كه خود گمراه مى گردند و پيروان خود را گمراه مى كنند.(841)
على (عليه السلام) عده اى را لعنت مى كرد و مى گفت: أَللّهُمَّ الْعَنْ مُعاوِيَةَ أَوْلا وَ عَمْراً ثانياً وَ أَبَا الأَعْوَرِ الْسَّلَمىَّ ثالِثاً و أَبامُوسى الأَشْعَرىَّ رابِعاً يعنى «خداوندا، معاويه را اولا و عمروعاص را ثانياً و ابوالاعور سلمى را ثالثاً و ابوموسى اشعرى را رابعاً لعنت كن».(842)
ابوموسى نزد معتزله از صاحبان گناهان كبيره است و حكم او حكم كسى است كه مرتكب گناه كبيره شده و بر آن مرده است.(843)
ابوموسى همواره با على (عليه السلام) دشمن بود و در جنگ جمل مردم را از جنگ بهمراه على (عليه السلام) باز مى داشت و در قضيه ى حكميّت دعوت به خلع او نمود.(844)
على (عليه السلام) او را از ولايت كوفه عزل نمود و مالك اشتر به ابوموسى گفت: بخدا سوگند تو مردى هستى كه از ديرباز از منافقان بوده اى.(845)
على بن ابى طالب (عليه السلام) به او چنين نوشت: تو مردى هستى كه او را هواى نفس گمراه كرد و غرور فريب داد.(846)
حذيفه روشن كرد كه ابوموسى اشعرى از منافقان عقبه بود.(847)
عقيل بن ابى طالب درباره ى او مى گويد: او پسر سراقّه (زن بسيار سرقت كننده) است.(848)
اشعث بن قيس و كسانى كه بعد از آن به رأى خوارج بازگشتند گفتند: ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم.
پس على (عليه السلام) فرمود: در اوّل اين امر مرا معصيت كرديد، اكنون ديگر مرا معصيت نكنيد. من صلاح نمى بينم ابوموسى اشعرى را عهده دار كنم.
اشعث و همراهان او گفتند: راضى نمى شويم مگر به ابوموسى اشعرى.
حضرت (عليه السلام) فرمود: واى بر شما او مورد اطمينان نيست، او از من جدا شد و مردم را از نصرت من بازداشت و چنين و چنان كرد. و امورى را ذكر فرمود كه ابوموسى انجام داده بود، و چند ماهى فرار كرد تا به او امان دادم.(849)
مجاهد از شعبى نقل مى كند كه: عمر در وصيّت خود نوشت هيچ كدام از كارگزارانم بيش از يك سال استقرار پيدا نكنند و اشعرى را چهار سال بر بصره مستقر كن.(850)
ابن الكلبى مى گويد: عمر او را بر صدقات جهينه والى نمود، و ديگرى مى گويد: براى عمر شخصى بود كه براى كشف امور معضلِ شهر آماده شده بود و چون خبرِ عمر بر ابوموسى به تأخير افتاد، اشعرى پيش زنى رفت كه در شكم شيطانى داشت، تا درباره ى عمر از او سؤال كند.(851)
معاويه او را به «دعىّ اشعريان» توصيف كرد.(852)
قُدّامة بن مظعون
او برادر زن عمر بن الخطاب است، ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة» ذكركرد كه: عمر در زمان خلافت خود قُدّامه را بر بحرين گماشت و با او ماجرائى دارد. بخارى مى گويد، ابواليمان حديث كرد كه شعيب از زهرى خبر داد كه عبدالله بن عامر بن ربيعه (او بزرگ بنى عدى بود و پدرش بهمراه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)در جنگ بدر حاضر بود) گفت: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت، او در بدر حاضر بود و دائى عبدالله بن عمر و حفصه است. اين چنين بخارى خلاصه گفته است. لكن حديث بخارى موقوف است و عبدالرزاق به تفصيل آنرا نقل كرده مى گويد: معمر بن شهاب مى گويد عبدالله بن عامر بن ربيعه مرا خبر داد كه: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت و او دائى حفصه و عبيدالله فرزندان عمر است. پس جارود (بزرگ عبدالقيس) از بحرين نزد عمر آمد و گفت: اى اميرمؤمنان قُدّامه شراب خورد و مست شد، و من يكى از حدود الهى را ديدم و سزاوار دانستم شكايت آنرا به سوى تو آورم.
گفت: چه كسى با تو شهادت مى دهد؟ گفت: ابوهريره.
پس ابوهريره را طلب كرد و گفت: به چه چيزى شهادت مى دهى؟
گفت: نديدم شراب بخورد اما او را مست ديدم در حاليكه استفراغ مى كرد.
گفت: در شهادت موشكافى كردى.
سپس به قُدّامه نوشت كه از بحرين بيايد، پس آمد، جارود گفت: بر او كتاب خدا را جارى كن.
عمر گفت: آيا خصم هستى يا شاهد؟
گفت: شاهد هستم.
گفت: شهادت خود را ادا كردى، راوى مى گويد: جارود ساكت شد و روز بعد پيش عمر آمد و گفت: بر او حدّ خدا را جارى كن.
پس عمر گفت: من تو را نمى بينم مگر آنكه خصم باشى و با تو به جز يك نفر شهادت نداد.
جارود گفت: تو را به خدا قسم مى دهم.
عمر گفت: يا زبان خود را نگه مى دارى يا تو را آزار مى دهم.
ابن جارود گفت: اين حق نيست، پسر عمويت شراب بخورد و مرا آزار دهى.
ابوهريره گفت: اى اميرمؤمنان اگر در شهادت ما شك نمى كنى، بفرست و از دختر وليد (همسر قُدّامه) بپرس.
آنگاه عمر كسى را به سوى هند دختر وليد فرستاد و از او شهادت خواست و او بر عليه شوهر خود شهادت داد.
عمر به قُدّامه گفت: تو را حد مى زنم.
قُدّامه گفت: اگر همانطورى كه مى گوئى شراب خورده باشم، حق نداشتيد مرا حد بزنيد.
عمر گفت: چرا
قُدّامه گفت: خداوند عزوجل فرمود: (لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا...)(853) يعنى «بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند در آنچه خوردند باكى نيست اگر تقوى پيشه كنند».
عمر گفت: تاويل آيه را اشتباه كردى، تو اگر تقواى خدا را پيش مى گرفتى از آنچه خدا حرام كرد خوددارى مى كردى، سپس عمر رو به مردم كرد و گفت: در شلاق زدنِ قدامه چه مى گوئيد؟
گفتند: مادامى كه مريض است بهتر است او را شلاق نزنى. پس چند روزى عمر در اين باره چيزى نگفت، سپس صبح كرد و عزم بر شلاق زدن او نمود. و گفت: در شلاق زدن قدامه چه مى گوئيد؟
گفتند: مادامى كه دردمند است بهتر است او را شلاق نزنى.
گفت: اگر با خدا زير تازيانه ها ملاقات كند برايم محبوبتر است از آنكه خدا را ملاقات كنم در حاليكه او را بر گردن دارم. يك تازيانه كامل برايم بياوريد، پس دستور داد و او را شلاق زدند و بر قُدّامه خشم گرفت و با او قهر كرد.(854)
چيز عجيبى كه در اين امر وجود دارد اينست كه قُدّامة بن مظعون از اهل بدر بود و تنها والى عمر بود كه بخاطر شرب خمر حد خورد.
عجيب تر از آن سخنى است كه قُدّامه به عمر گفت و با آن هر طعام حرامى را حلال مى كرد.
و امر بسيار عجيب امرى است كه دستهاى اموى در يك حديث بوجود آوردند كه: خداوند تعالى بر اهل بدر اطلاع پيدا كرد و فرمود: هر چه مى خواهيد بكنيد زيرا حتماً شما را آمرزيده ام.(855)
و همين شراب خوردن قُدّامه و كارى كه عمر با او كرد بزرگترين دليل بر بطلان نظريه ى عدالت صحابه است كه امويان آنرا ايجاد كردند.
فرزندان ابوسفيان (معاويه و يزيد و عتبه)
ابوسفيان مردى يك چشم و از نژادى غيرعرب بود.(856) بسيارى از اصحاب آياتى را كه در لعن و مذمّت بنى اميه نازل گرديد و آنچه را كه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) درباره ى آنها فرمود و مطالبى را كه راويان درباره ى كفر معاويه ذكر كرده اند، روايت كرده اند.
متقى هندى از عمر بن الخطاب درباره ى آيه ى (اَلَمْ تَرَ إلَى الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ)(857) يعنى «هيچ نديدى حال مردمى را كه نعمت خدا را به كفر مبدّل ساخته و (خود و) قوم خود را به ديار هلاك رهسپار كردند» نقل مى كند كه گفت: آنها دو گروه بسيار فاجر از قريش هستند: بنى المغيره و بنى اميّه.(858)
عمر گفت: از او (رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)) شنيدم كه مى فرمود: حتماً بنى اميّه بر منبر من بالا مى روند و من آنها را در خواب خود ديدم كه مانند بوزينگان بر آن مى جهيدند. و درباره ى آنها اين آيه نازل گرديد: (وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ إِلا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرانِ)(859) يعنى «و ما رؤيائى كه به تو ارائه داديم نبود جز براى آزمايش و امتحانِ مردم، و درختى كه به لعن در قرآن ياد شد.»
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: هركس اين شخص را در حال امارت درك كرد پهلوى او را با شمشير بشكافد، پس مردى او را درحال سخنرانى در شام ديد و خواست امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را اجرا نمايد، به او گفتند: مى دانى چه كسى او را به كار گماشت؟ گفت: چه كسى؟ گفتند: عمر.(860)
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطالبى مناسب با همين مطلب از مغيرة بن شعبه روايت كرده است. او مى گويد:
روزى عمر گفت: اى مغيره، آيا با اين چشم كورت از موقعى كه كور شده تا به حال چيزى ديده اى؟ گفتم: نه.
گفت: به خدا قسم بنى اميه يك چشم اسلام را كور مى كنند همانطورى كه اين يك چشم تو كور شد و بعد از آن هر دو چشم او را كور مى كنند تا نداند كجا برود و كجا بيايد. گفتم: بعد چه ميشود اى اميرمؤمنان.
گفت: سپس خداوند تعالى بعد از صد و چهل يا صد و سى، گروهى را مبعوث مى كند همچون گروه پادشاهان، خوشبو و معطر، بينائى اسلام و پراكندگى آنرا باز مى گردانند.
گفتم: چه كسانى هستند اى اميرمؤمنان؟
گفت: حجازى و عراقى هستند.
بعد از آنكه مغيره اين حديث نبوى را از عمر شنيد، بنى اميه را بيش از پيش حمايت و يارى كرد!
ابن ابى الحديد مى گويد: معاويه نزد اصحاب ما، در دين مخدوش و منسوب به الحاد است، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در او خدشه و طعن كرده است.(861)
ابن ابى الحديد مى گويد: شيخ ما ابوعبدالله بصرىِ متكلم رحمت الله عليه از نصر بن مزاحم ليثى از پدرش روايت كرد كه گفت: به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آمدم در حاليكه مردم مى گفتند: به خدا پناه مى بريم از غضب خدا و غضب رسول او، گفتم: چه شده؟ گفتند: الآن معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند.
پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خدا تابع و متبوع را لعنت كند، براى امّتِ من از دست معاويه ى ذوالاستاه (فربه) چه روز (سختى) خواهد بود.(862)
احمد در مسند خود روايت كرد كه معاويه در ايام حكومت خود شراب خورد.(863)
روزى ابوسفيان بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وارد شد و گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)مى خواهم از شما درباره ى چيزى بپرسم.
حضرت فرمود: اگر بخواهى قبل از آنكه سؤال كنى خبرت دهم.
گفت: خبر ده، فرمود: مى خواستى بپرسى چند سال عمر مى كنم؟
گفت: آرى اى رسول خدا، حضرت فرمود: شصت و سه سال عمر مى كنم.
پس گفت: شهادت مى دهم تو راست گو هستى.
حضرت فرمود: با زبانت شهادت مى دهى نه با قلبت.(864)
احمد بن ابى طاهر در كتاب «اخبار الملوك» روايت مى كند كه: معاويه شنيد مؤذن مى گويد: أَشهدُ أَنْ لا اله الا اللّه، پس آنرا سه مرتبه گفت و چون مؤذن گفت: أَشهد أَنَّ محمداً رسولُ الله، معاويه گفت: خدا خيرت دهد اى پسر عبدالله همتى عالى داشتى، براى خود راضى نشدى مگر آنكه نامت با نام رب العالمين همراه گردد.
براى همين معتضد عباسى عزم كرد تا معاويه بر منبرها لعن شود. و دستور داد كتابى نوشته و بر مردم خوانده شود. و در قسمتى از آن ذكر ابوسفيان به اين صورت آمده بود: به سختى جنگ كرد و با حيله گرى دفاع نمود و با دشمنى اقامت گزيد تا آنكه شمشير او را مغلوب كرد و امر خدا بلند مرتبه شد در حاليكه كراهت داشتند، پس بدون آنكه تأثيرى بر وى داشته باشد به اسلام سخن گفت، و كفر خود را مخفى نمود و از آن دست برنداشت، پس رسول خدا و مسلمانان او را به اين صفت شناختند و حضرت سهم مؤلفه ى قلوب زكوة را براى او كنار گذاشت و خود و پسرش آنرا با آنكه مى دانستند چيست قبول كردند، و از لعنت هائى كه خداوند بر زبان پيامبر خود (صلى الله عليه وآله وسلم) براى آنها جارى كرد اين قول اوست: وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إِلا طُغْياناً كَبيراً، يعنى «و درختى كه به لعن در قرآن باشد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) مى ترسانيم و ليكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزى نيفزايد» و خلافى بين احدى وجود ندارد كه خداوند بنى اميّه را از آن قصد كرد واز آن جمله، سخن حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) است ـ هنگامى كه او را سوار بر الاغ ديد و معاويه او را مى كشيد و يزيد او را مى راند ـ كه فرمود: خداوند راكب (سواره) و قائد (گيرنده ى افسار) و سائق (راننده) را لعنت كرد.
و ابوسفيان در بيعت عثمان گفت: اى فرزندان عبد مناف چون گوى آنرا دست به دست كنيد كه در آنجا نه بهشتى وجود دارد نه آتشى،(865) و در نقل مسعودى اين عبارت وجود دارد: اى بنى اميّه آنرا چون گوى دست به دست كنيد، به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد همواره آنرا براى شما اميد داشتم، و حتماً براى كودكان شما موروثى خواهد شد.(866)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ابوسفيان را در هفت جا لعن نمود.(867)
ابوسفيان در جنگ يرموك هنگامى كه روميان پيروز شدند گفت: بس است تو را اى بنى الاصفر، پس از آن مسلمانان پيروز شدند. و پناهگاه نفاق ناميده شد.(868)
ابوسفيان در عمليات به شهادت رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در عقبه شركت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.(869)
و چون معاويه به ابن عباس گفت: شما در چشم مبتلا مى شويد، ابن عباس گفت: و شما در بصيرتتان مبتلا مى شويد.(870)
و با استناد به اين حديث معلوم نيست چگونه معاويه بر حكومت شام منصوب گرديد.
و بعد از آنكه عمر آياتى قرآنى و احاديث نبوى را بر ضد معاويه و بنى اميّه شنيد، معلوم نيست به چه دليلى استناد كرد و او را حاكم نمود؟
و بر فرض آنكه ابوسفيان به حكومت مى رسيد، آيا به جز معاويه و يزيد و عتبه و عمروعاص و وليد و ابن ابى سرح و ابن ابى ربيعه مخزومى و مغيره و سعيد بن العاص و عتاب بن اسيد، كسانى ديگر را حاكم مى نمود؟
اما درباره ى چگونگى رسيدن بنى اميّه به قدرت بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ميتوان چنين پاسخ داد كه قوم (يعنى جماعت سقيفه) خواستند ابوسفيان را بعد از حادثه ى سقيفه خشنود و راضى كنند، پس پسرش يزيد را والى نمودند و تمام صدقاتى را كه يزيد جمع كرد به ابوسفيان دادند و چون به ابوسفيان گفتند: پسرت حاكم شد گفت: از جانب خويشان به او صله اى رسيد.(871)
بعد از آن اين شيوه براى خشنود كردن امويان استمرار يافت، لذا عمر معاويه را والى شام نمود و در طول دوره ى حكومت خود او را باقى گذاشت و در هيچ چيزى او را ناراحت نكرد.
و برغم آنكه عمر عده اى از مردم را بخاطر تصرفاتِ مختلفشان مورد ضرب قرار داد اما برخورد او با معاويه به گونه اى ديگر بود، زيرا معاويه در رأس واليانى بود كه عمر آنان را دوست مى داشت.
غانمه دختر غانم به يزيد بن معاويه گفت: خدا تو را حفظ كند، چه كسى هستى؟
گفت: يزيد بن معاويه.
گفت: خدا تو را مراعات نكند اى ناقصى كه زائد نيستى.
پس رنگ يزيد تغيير كرد، و نزد پدر خود آمد و خبرش داد، معاويه گفت: او پيرترين قريش و عظيم ترين آنان است. سپس به معاويه گفت: تو كيستى اى معاويه؟ نه تو در خير و نيكى بودى و نه در خير و نيكى پرورش يافتى.(872)
عمار ياسر به عمروعاص گفت: بخدا سوگند مقصود تو و مقصود دشمن خدا فرزند دشمن خدا (معاويه بن ابى سفيان) از دست آويز كردن خون عثمان چيزى بجز دنيا نيست.(873)
اصمعى و ابن هشام الكلبى گفته اند كه: معاويه از چهار نفر است (معاويه منسوب به چهار پدر است) كه آنان عبارت بودند از: عمارة بن الوليد و مسافر بن عمرو و ابوسفيان و عباس بن عبدالمطلب.(874)
كلبى در كتاب «مثالب العرب» مى گويد: هند از زنان شهوتران بود و به سياهان تمايل داشت و چون فرزندى سياه مى زائيد او را مى كشت.
فاكه بن المغيره، هند را به زنا متهم كرد و طلاق داد.(875)
حافظ ابوسعيد، اسماعيل حنفى در كتابِ «مثالب بنى اميّه» ذكر كرد كه: مسافر بن عمر بن اميّة بن عبد شمس، زيبا و سخاوت مند بود، دلباخته هند گرديد و به گناه با او همبستر شد و در قريش اين مطلب اشتهار پيدا كرد و هند حامله گرديد. و چون زنا معلوم شد، مسافر از ترس عتبه پدر هند به حيره فرار كرد. در آنجا سلطان عرب (عمرو بن هند) بسر مى برد. و عتبه پدر هند، ابوسفيان را خواست و به او وعده ى مال بسيار داد و دخترش هند را به تزويج او درآورد، و بعد از سه ماه معاويه متولد گرديد، بعد از آن ابوسفيان بر عمرو بن هند امير عرب وارد شد و او از حال هند سؤال كرد.
ابوسفيان گفت: با او ازدواج كردم، پس «مسافر» بيمار گرديد و از دنيا رفت.(876)
عمر بن الخطاب با معاويه به گونه اى خاص رفتار مى كرد كه با بقيه ى واليان تفاوت داشت، چون بسيار مورد پسند او بود، و اين همان چيزى است كه عالم مصرى محمود أبوريّه را به غضب آورده است، چون مى گويد: چيزى كه در اينجا باعث تأمل مى شود اينست كه عمر اين سنت را (يعنى برخورد شديد با واليان) درباره ى معاويه بن ابى سفيان، تبعيت نكرد و او را در ساليان متمادى بر حكومت دمشق باقى گذاشت و او را مانند ديگران با عزل خانه نشين نكرد و همين معاويه را بر طغيان خود كمك كرد. و باعث شد در تمام دوران خود، مخصوصاً در زمان عثمان، كه بر تمام شام استيلا پيدا كرد حكومتى همچون حكومت قيصر بوجود آورد. پس از آن، اين طغيانگرى اموى بعد از معاويه امتداد پيدا كرد تا آنكه عباسيان حكومت را بدست گرفتند.(877)
ابوجعفر منصور گفت: معاويه با مركبى به پا خاست كه عمر و عثمان او را بر آن حمل كردند و برايش سختى و چموشى او را هموار نمودند.(878)
و يزيد بن ابى سفيان در سال 18 هجرى به هلاكت رسيد.(879)
يزيد در ذى الحجة همان سال (19 هجرى) در دمشق به هلاكت رسيد و برادرش معاويه را جانشين خود كرد، پس عمر عهدنامه ى او را بر تمام نواحى شام نوشت و ماهيانه هزار دينار روزى او نمود.(880)
عمر در سوگ يزيد بن ابى سفيان به شدت بى تابى مى كرد و براى معاويه ولايت شام را نوشت، پس چهار سال بر اين امر قيام كرد و (عمر) مرد.
گفته اند: قاصد با خبر مردن يزيد بر عمر وارد شد، در حاليكه ابوسفيان نزد او بود، چون نامه را كه درباره ى مردن يزيد بود خواند، به ابوسفيان گفت: در مصيبت يزيد خدا صبرت دهد و او را رحمت كند. سپس ابوسفيان گفت: چه كسى را بجاى او گذاشتى اى اميرمؤمنان.
(عمر) گفت: برادرش معاويه را.
(ابوسفيان) گفت: صله ارحام كردى اى اميرمؤمنان.(881)
سؤال اساسى اينجاست كه چرا عمر در مصيبتِ يزيدِ آزاد شده فرزند آزاد شده اين چنين بى تاب مى شود در حاليكه در جزيرة العرب دهها هزار مؤمن وجود داشتند.
از طرفى، اميّه از نسل عبد شمس نبود و صرفاً برده اى از روم بود كه عبد شمس او را به خود ملحق كرد و رسم عربها در جاهليت اين بود كه هرگاه كسى برده اى داشت و ميخواست وى را به خود ملحق نمايد او را آزاد مى كرد و زنى اصيل از عربها به او مى داد، و او را به خود ملحق مى كرد.(882)
رابطه و علاقه ى عمر با معاويه نيز رابطه و علاقه اى خاص بود كه با رابطه و علاقه ى او به بقيه ى واليان تفاوت داشت.
زيرا عمر كاروانهاى عظيم واليان را دشمن داشت و واليان را از براه انداختن آنها منع كرد لكن معاويه را استثنا كرد. عمر ايستادن مردم را بر در واليان دوست نداشت مگر بر در معاويه، عمر چون وارد شام شد و معاويه را ديد گفت: اين كسراى عرب است و چون نزديك شد (عمر) به او گفت: تو دارنده موكب (كاروان حكومتى) عظيم هستى؟ گفت: آرى اى اميرمؤمنان.
عمر گفت: با اخبارى كه درباره ى ايستادن حاجتمندان بر در خانه ات به من مى رسد؟!...
(عمر) گفت: نه تو را امر مى كنم و نه نهى.(883)
و بعد از آنكه عمر به معاويه اجازه داد در ولايت خود احتجاب كند و مردم را پشت در نگهدارد، معاويه در ايام حكومت خود در اين كار جديّت كرد تا جائى كه عبدالرحمن بن ابى ربيعه و عبدالله بن خالد بن اسيد را نپذيرفت و به اولى يك سال و به دومى دو سال اجازه ملاقات نداد.(884)
در حاليكه خود عمر احتجاب نمى كرد، زيرا از زيد بن اسلم نقل شده است كه پدرش گفت: عمر براى بعضى از كارهاى خود خلوت كرد و گفت: در را براى كسى بازنكن پس زبير آمد، وقتى او را ديدم از او بدم آمد. و خواست داخل شود، گفتم: او مشغول احتياجات خود است. اما زبير اعتنا نكرد و خواست داخل شود، پس دست خود را بر سينه ى او گذاشتم و او بر بينى من زد و خون انداخت، سپس بازگشت، بعد از آن پيش عمر رفتم، او گفت: تو را چه شده؟ گفتم: زبير!
پس دنبال زبير فرستاد، و چون داخل شد آمدم و همانجا ماندم تا ببينم به او چه مى گويد.
پس گفت: چه چيزى تو را بر آن داشت چنين كنى؟ آيا بخاطر مردم مرا خونين كردى؟
زبير در حاليكه كلام عمر را تكرار مى كرد و كلمات را مى كشيد گفت: مرا خونين كردى! آيا خود را از ما پنهان مى كنى، اى پسر خطاب!
بخدا قسم نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا پشت در گذاشت و نه ابوبكر!
عمر مانند كسى كه معذرت مى خواهد گفت: من مشغول بعضى از كارهاى شخصى خود بودم!
اسلم گفت: چون شنيدم از او معذرت ميخواهد، از اينكه حق مرا از او بگيرد مأيوس شدم.
چون زبير خارج شد عمر گفت: او زبير است و آثار او همين است كه دانستى!
گفتم: حق من، حق شماست.(885)
محبّت عمر نسبت به معاويه در جاهاى متعددى ظاهر مى شد:
روزى پيش عمر از معاويه بدگوئى كردند، گفت: ما را از مذمّت جوانمرد قريش رها كنيد، كسى كه در غضب مى خندد و آنچه در اختيار دارد مگر با رضايت بدست نمى آيد و چيزى كه بالاى سر اوست گرفته نمى شود مگر آنكه زير پايش قرار گيرد.(886)
هنگامى كه عمر بن الخطاب، عتبة بن ابى سفيان را والى طائف و صدقات آن نمود و سپس بركنار كرد، به پيشواز او آمد و بهمراه او سى هزار (سكه) يافت.
پرسيد: از كجا بدست آوردى؟
گفت: بخدا اين مال نه از آنِ تو و نه از آنِ مسلمانان است. لكن مالى است كه آنرا با خود آوردم تا باغى با آن بخرم.
گفت: كارگزار ما، همراه او مالى يافتيم كه راهى بجز بيت المال ندارد. پس اموال او را برداشت.
هنگامى كه عثمان خليفه شد به ابوسفيان گفت: آيا رغبتى در اين مال دارى؟ من جهتى براى پسر خطاب درگرفتن آن نمى بينم. گفت: والله ما به آن احتياج داريم، اما كار كسى را كه قبل از تو بود رد نكن تا كسى كه بعد از توست، كار تو را رد نكند.
عتبه در جنگ جمل بهمراه عايشه حاضر بود و در آنروز چشم او كور شد، و در جنگ صفين همراه معاويه حاضر بود، سپس والى طائف گرديد.
و ابوسفيان كه از معاويه ديدار كرد، چون بازگشت، بر عمر وارد شد، پس (عمر) گفت: اى ابوسفيان ما را توشه و بهره اى بده.
گفت: هرگاه چيزى بدست آورديم تو را به آن توشه و بهره مى دهيم.
پس عمر انگشتر او را گرفت و براى هند فرستاد و به فرستاده خود گفت: به او بگو ابوسفيان مى گويد آن دو خرجين را كه با خود آوردم حاضر كن. مدت زيادى عمر منتظر نماند كه دو خرجين را برايش آوردند كه در آنها ده هزار درهم بود و عمر همه ى آنرا در بيت المال قرار داد.
چون عثمان خليفه شد آنها را به ابوسفيان برگرداند. پس ابوسفيان گفت: مالى را كه عمر بخاطر آن بر من عيب گرفت نمى گيرم.
ابوبكر، يزيد بن ابى سفيان را فرمانده ى يكى از لشكرهاى شام قرار داد.(887)
و عتبة بن ابى سفيان را والى طائف نمود، و عمر، يزيد بن ابى سفيان را والى فلسطين نمود. و هنگامى كه يزيد مرد، معاويه بن ابى سفيان را بجاى او معيّن نمود.(888)
و بخاطر تعيين سه برادر از خانواده ى ابوسفيان يعنى يزيد و عتبه و معاويه... به ولايت، اين خانواده مهمترين خانواده اى مى شود كه ابوبكر و عمر در امور خارجى خود بر آن اعتماد كردند.
و اين ابتداى تسلط خانواده ى ابوسفيان بر قدرت بود. و هنگامى كه عمر، سعد و خالد را عزل نمود، معاويه را بر شام باقى گذاشت. و اين مطلب به گونه اى باعث برانگيختن تعجب عالم مصرى محمود ابوريّه گرديد، كه گفت: «معاويه در طول مدت حكومت عمر والى شام باقى ماند و هنگامى كه عمر براى عثمان وصيّت كرد به صورتى غيرمستقيم هم براى معاويه به حكومت شام وصيت نمود.»
اين چنين سلطنت و قدرت با بيعتِ عثمان در سال 24 هجرى به امويان بازگشت، بعد از آنكه در سال فتح مكه (هشتم هجرى) آنرا از دست دادند. و تا زمان پيدايش دعوت عباسيان و فرار سپاه مروان دوّم آخرين سلاطين بنى اميه همچنان در دست آنان بود.
و ميتوان گفت امويان فقط سه سال قدرت را از دست دادند كه از فتح مكه شروع شد و با ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پايان يافت! زيرا ابوبكر عده ى زيادى از امويان را بر سر قدرت گذاشت كه در رأس همه آنها يزيدن بن ابى سفيان بر شام و عتبة بن ابى سفيان بر طائف و عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمان بن عفّان در وزارت بودند.
پس از آن، عمر تعداد واليان آنها را زياد كرد و پس از او عثمان آنها را مضاعف نمود، قدرت را فقط براى آنها نگه داشت و تمام اين امور در سايه ى حيات ابوسفيان و هند دختر عتبه بود او همان زنى بود كه در مسير جنگ احد به لشكر شوهرش پيشنهاد كرد تا قبر آمنه بنت وهب مادر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در منطقه ابواء بشكافند و اضافه كرد كه: «اگر يكى از شما را اسير كرد هر انسانى را با جزئى از اجزاى بدن او معاوضه مى كنيد».
و كشته هاى مسلمان را در احد مثله كرد و از گوش و بينى مردان خلخال و دستبند تهيه كرد.(889)
هند از اعضاى حمزه دستبند درست كرد.(890) و همين كار را با گوشهاى مسلمانان و بينى آنها انجام داد، و جگر حمزه را جويد.(891)
زبير بن بكار در كتاب الموفقياتِ خود از مطرف بن المغيرة بن شعبه روايت مى كند كه گفت: بهمراه پدرم مغيرة به ديدار معاويه رفتيم، پدرم نزد او مى آمد و با او گفتگو مى كرد سپس نزد من باز مى گشت و از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از كارهاى او شگفت زده مى شد. تا آنكه شبى وارد شد و از شام خوردن خوددارى كرد و او را غمگين يافتم، پس ساعتى منتظر او شدم و گمان كردم بخاطر حادثه اى كه براى ما اتفاق افتاده يا كارى كه كرده ايم ناراحت است، به او گفتم: مى بينم از اول شب تا به حال غمگين هستى؟ گفت: فرزندم، از پيش خبيث ترين مردم آمدم، گفتم: چه شده؟ گفت: در خلوت به او گفتم: اى اميرمؤمنان تو به آرزوهاى خود رسيده اى! خوب است عدالتى را آشكار كنى و خيرى را گسترش دهى. و مسلماً عمرى از تو گذشته است، خوب است به برادران خود از بنى هاشم نگاه كنى و با آنها صله رحم نمائى، بخدا سوگند امروز چيزى ندارند كه از آن بترسى.
در جوابم گفت: هرگز، هرگز، برادر تيم مستولى شد و عدالت نمود، و كرد آنچه كرد، بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد، يادى از او نماند. مگر آنكه گوينده اى بگويد: ابوبكر مستولى شد، سپس برادر عدى مستولى شد، پس كوشش كرد و ده سال دامن همّت به كمر زد، بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد، يادى از او نماند، مگر آنكه گوينده اى بگويد: عمر، سپس برادرمان عثمان مستولى شد، پس مردى خليفه شد كه احدى در نسب همانند او نبود، پس كرد آنچه كرد و به عدالت رفتار كرد، پس از آن بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد يادى از او نماند، و برادرِ هاشم در طول روز پنج بار نام او را به فرياد مى برند: اشهد ان محمداً رسول الله، بنابراين چه عملى باقى مى ماند مادرت بميرد؟ نه، بخدا، مگر آنكه دفن شود، دفن شود.(892)
و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به معاويه فرمود:
هرگاه مستولى شدى احسان كن.(893)
حضرت حسن بن على (عليه السلام) به معاويه فرمود: تو در بيعت رضوان كافر بودى و در بيعت فتح پيمان شكن، و تو اى معاويه با پدرت از مولفه ى قلوب بوديد كه كفر را مخفى و اسلام را ظاهر مى كنيد و با اموال جذب مى شويد.
معاويه به اين مضمون سخن مى گفت: به حتم افراد مورد اطمينان على را با مال جذب خواهم كرد و آنقدر اموال را در ميانشان پراكنده مى كنم تا دنياى من بر آخرتشان غلبه يابد.(894)
معاويه تعداد زيادى، حتى پسر عموى امام على (عليه السلام) عبيدالله بن عباس را با اموال فراوان جذب خود نمود. ابن مسعود از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت مى كند كه: براى هر دينى آفتى است و آفت اين دين بنى اميه هستند.(895)
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: معاويه بر غير اسلام مى ميرد.(896) عبدالله بن عمر گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: مردى از اهل آتش نزد شما مى آيد، من پدرم را در حالى كه آماده مى شد خود را به من ملحق كند رها كردم كه ناگاه ديدم معاويه پيش مى آيد، و من از نگرانى در آمدم...
شريك مى گويد: معاويه نسبت به پدر خود بسيار بدگمان بود.(897) و قيس بن سعد نامه اى براى معاويه فرستاد كه در آن چنين آمده بود: اما بعد تو بت، فرزندِ بت هستى، به اكراه در اسلام داخل شدى و به رغبت از آن خارج گرديدى و ايمانت از قديم نبوده و نفاقت به تازگى بوجود نيامده است.(898) جاحظ معاويه را به كفر نسبت داد.(899)
و عقيل بن ابى طالب به او (معاويه) گفت: او (على (عليه السلام)) را بر آنچه خدا و رسولش دوست دارند رها كردم و تو را بر آنچه خدا و رسولش نمى پسندند يافتم.(900)
و صعصعة بن صوحان به معاويه در مجلس او در شام گفت: على و اصحاب او از همان ائمه ى ابرار (يعنى امامان نيكوكار) هستند و تو و اصحابت از همان (فاسقان) هستيد.(901)
و اعترافات افراد بنى اميّه به كفرِ خود واضح است، هنگامى كه ابوسفيان بعد از كور شدن بر عثمان وارد شد گفت: اينجا كسى هست؟ گفتند: نه، گفت: خداوندا امر (خلافت) را امر جاهليّت و فرمانروائى را فرمانروائى عَصَبيّت و ستونهاى زمين را براى بنى اميّه قرار ده.(902)
و همچنين گفت: آنرا همچون گوى دست بدست كنيد قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد نه بهشتى هست و نه آتشى.(903)
ابوسفيان در كنار قبر حمزه چنين گفت: امرى كه بخاطر آن ديروز با ما مى جنگيدى، امروز بدست آورديم، ما از خاندان تيم و عدى به آن سزاوارتر بوديم.(904)
و ابوسفيان قبل از مردن به صراحت كفر ورزيد.(905)
در جنگ تبوك پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، معاويه و عمروعاص را ديد كه با هم راه مى روند و گفتگو مى كنند، فرمود: هنگامى كه آن دو را با هم ديديد از همديگر جدا كنيد، آندو هرگز بر خير و نيكى با هم اجتماع نمى كنند.(906)
حسن بصرى گفت: چهار خصلت در معاويه وجود دارد كه اگر در او فقط يكى از آنها وجود داشت او را در آتش باقى مى گذاشت بدون مشورت، سفيهان را بر اين امت به كار گماشت در حاليكه باقى مانده ى اصحاب و صاحبان فضيلت در اين امّت وجود داشتند.
دوم: جانشين نمودن فرزند مستِ شراب خوارى كه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى نواخت.
سوم: ادعا كردن برادرى زياد با خود.
چهارم: كشتن حُجر بن عدى و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او.(907)
حضرت على (عليه السلام) فرمود: براى هر امّتى آفتى است و آفت اين امّت بنى اميّه هستند.(908)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوندا راكب و قائد و سائق (ابوسفيان و معاويه و عتبة) را لعنت كن.(909)
با آنكه بنى اميّه مبغوض ترين خلايق براى خداوند تعالى و رسول او (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب بودند، در زمان ابوبكر و عمر و عثمان نزديكترين افراد به خليفه شدند! و عمر، معاويه را به وصف مُصلح توصيف كرد!(910)
________________________________________
[806]- تاريخ طبرى 3/311، سيرة ابن هشام 1/385، 2/52، و تفسير آيات (يوم يعض الظالم على يديه...)سوره فرقان 30-32 از تفسير قرطبى و طبرى و زمخشرى و ابن كثير و رازى، البداية و النهاية، ابن كثير 3/32، چاپ داراحياء التراث
[807]- حجرات: 5
[808]- اُسدالغابة، اين اثير 5/451 چاپ داراحياء التراث، مختصر تاريخ ابن عساكر 26/338
[809]- تاريخ طبرى 3/327 چاپ الاعلمى، كامل ابن اثير 3/82 چاپ صادر، بيروت
[810]- المعارف، ابن قتيبة ص 319
[811]- مروج الذهب مسعودى 1/336 و به نسب ذكوان در كتاب مثالب العرب، ابن الكلبى، باب ادعياء الجاهليه مراجعه كنيد.
[812]- السيرة الحلبية 2/186
[813]- سيره ى ابن هشام 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452
[814]- الاستيعاب 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452
[815]- سوره سجده آيه 18
[816]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 26/340
[817]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/634 ، مسند احمد 1/144، سنن بيهقى 8/318، تاريخ يعقوبى 2/142
[818]- تاريخ ابى الفداء 176، الاصابة، ابن حجر 3/638
[819]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 104، سيره ى حلبى 2/314، الاغانى، ابوالفرج الاصفهانى 4/178
[820]- اين مطلب را در همين كتاب در موضوع او بيان كرديم.
[821]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد ص 50
[822]- الارشاد 1/121
[823]- مغازى واقدى 1/352
[824]- الامامة و السياسة 1/73
[825]- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ص 50
[826]- المعجم الكبير، طبرانى 1/140
[827]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/270 و سعد نيز حديث يا على لايحبك الا مؤمن و لايبغضك الا منافق، يعنى اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد مگر منافق، را روايت نمود.
[828]- ذخائرالعقبى ص 68 ، الصواعق المحرقه 107، الرياض النضرة، حافظ بن سلمان 2/170
[829]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/252
[830]- مصدر سابق
[831]- تاريخ ابن عساكر 10/45
[832]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/271
[833]- الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ابن عبدالبر 372
[834]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/199
[835]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/66 ، چاپ مصر، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/67
[836]- اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد مگر منافق، صحيح مسلم، كتاب الايمان 1/120
[837]- الاصابة، ابن حجر عسقلانى 3/592
[838]- المعيار و الموازنه، اسكافى 115
[839]- الاستيعاب در حاشيه ى الاصابة، ابن عبدالبر 373، 380، 658 ، 659
[840]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 13/315
[841]- شرح نهج البلاغه 13/315
[842]- شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد 13/315
[843]- مصدر سابق
[844]- تاريخ طبرى 4/49، 50
[845]- تاريخ طبرى 3/501
[846]- العقد الفريد، ابن عبد ربه الاندلسى 4/325
[847]- كنزالعمال، متقى هندى چاپ مؤسسة الرسالة - بيروت
[848]- بحارالانوار 38 / 113
[849]- مروج الذهب، مسعودى 2/391
[850]- الاصابة 2/360، طبقاتِ ابن سعد 5/45
[851]- تاريخ السيوطى ص 121
[852]- السقيفه، سليم بن قيس 176
[853]- سوره مائده آيه ى 93
[854]- الاصابة 3/228، الاستيعاب 3/1278
[855]- البداية و النهاية 2/398
[856]- المعارف ص 586
[857]- ابراهيم : 28
[858]- كنزالعمّال 1/444، حديث 4452
[859]- تفسير الدّر المنثور، دلائل بيهقى، تاريخ ابن عساكر، سوره ى اسراء آيه ى 60
[860]- بحارالانوار 92/36
[861]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 4/537
[862]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/79، اُسدالغابة، ابن اثير 3/116
[863]- مسند احمد 6/476 ح 22432
[864]- قصص الانبياء، بحارالانوار 22/504
[865]- تاريخ طبرى 11/357، النزاع و التخاصم ص 56، الاغانى 6/351 - 356
[866]- مروج الذهب مسعودى 1/440، العثمانيه، جاحظ ص 23
[867]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/102، 3/79، 4/537، اُسدالغابة 3/116
[868]- كتاب النزاع و التخاصم ص 30، تاريخ يعقوبى 2/218
[869]- اللالىء المصنوعة، سيوطى فصل مناقب الصحابة
[870]- المعارف 586
[871]- تاريخ طبرى 2/449، چون ابوبكر يزيد را بر شام والى نمود و عمر او را باقى گذاشت، المعارف، ابن قتيبه ص 345
[872]- المحاسن و الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوىء بيهقى 1/69 - 71
[873]- تذكره ى ابن جوزى 53
[874]- مثالب العرب، الكلبى، تذكره ى ابن جوزى 202، چاپ نجف، ربيع الابرار، زمخشرى 3/551، شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد 1/111
[875]- العقد الفريد 6/86، الاغانى 9/53
[876]- كتاب مثالب بنى اميّه، بهجة المستفيد، شيخ ابوالفتوح همدانى
[877]- ابوهريره، شيخ المضيره 86-87
[878]- العقد الفريد 4/449
[879]- تاريخ طبرى 4/202
[880]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/471
[881]- همان مصدر
[882]- بحارالانوار 33/107 و نسب عوام بن خويلد نيز چنين بود و اميّه مُصغّر أمة است، امالى شيخ مفيد 171
[883]- الاستيعاب، بن عبدالبر 3/472، تاريخ طبرى 6/184
[884]- الاخبار الموفقيات 297-299
[885]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 12/45
[886]- الاستيعاب 3/472
[887]- اُسدالغابة، ابن اثير 5/492
[888]- اُسدالغابة، ابن اثير 3/560
[889]- تاريخ طبرى 2/204
[890]- طبقات ابن سعد 3/10
[891]- سيره ى ابن حبّان 1/226
[892]- الموفقيات، زبير بن بكار 576-577، و اين حديث را مسعودى در حوادث سال دويست و دوازدهم در پاورقى ابن اثير نقل كرده است 9/49
[893]- النزاع و التخاصم، مقريزى 78 العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/364
[894]- وقعة صفين 436، شرح نهج البلاغه، 8/77
[895]- كنزالعمال 14/39
[896]- قاموس الرجال، شرح حال معاويه، صفين 217-220
[897]- الايضاح 43
[898]- البيان و التبيين، جاحظ 2/87
[899]- رساله جاحظ درباره ى بنى اميه كه به كتاب النزاع و التخاصم الحاق شده است ص 66
[900]- مروج الذهب مسعودى 3/36
[901]- همان مصدر
[902]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 11/67، مروج الذهب مسعودى 2/343
[903]- مروج الذهب ص 343، شرح نهج البلاغة 9/17
[904]- النزاع و التخاصم ص 84
[905]- تاريخ ابن عساكر 20/67
[906]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/321
[907]- تاريخ طبرى، حوادث سال 50 هجرى، كامل ابن اثير 3/202، تاريخ ابن عساكر 2/329
[908]- كنزالعمال 6/91، النزاع و التخاصم ص 14
[909]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/102، المفاخرات، زبير بن بكار
[910]- كنزالعمال 12/6 ح 27549

پیوندها:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page