محملى در قبه نور

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

كاروان طى مسافت كرد. روزها و شبها راه رفت تا اينكه به جحفةالوداع رسيدند. در اين هنگام هر يك از اهل قافله، بشيرى به طرف منزل خود روانه مى كرد تا مژده ى ورود او را برساند.
ميسره نزد حضرت آمد و عرض كرد: «خوب است كه خود شما به نزد خديجه تشريف ببريد؛ او از ديدار شما بيشتر خشنود مى شود تا اينكه مژده ى ورود مال التجاره اش را به وى بدهند».
پيغمبر (ص)، گفتار ميسره را پذيرفت و به طرف مكه روانه شد. ناقه ى صهباى خديجه، در زير بدن نورانى رسول اللّه (ص) قرار گرفته، چهار دست و پا بر روى ريگهاى گرم بيابان دوان گشت. پيغمبر (ص) پس از چند لحظه ملاحظه كرد كه به كوهستان مكه رسيده؛ تعجب فرمود كه اين راه چگونه نزديك شد.
از آن طرف، خديجه هر روز با جمعى از زنان قريش در ميان چادر حريرى فراز قصرش مى نشست و به صفحه ى بيابان نظر مى افكند. در تمام اين مدت، چشمش به راه شام بود، در انتظار آن دم كه بشيرى ظاهر شود و مژده ى ورود محبوب عزيزش را- كه با رشته ى جانش اتصال دارد- بدهد.
روزى برحسب عادت، در بالاى قصر نشسته و چشمش به راه شام بود. ناگهان ديد نورى تابناك و درخشنده از افق بيابان نمايان شد- همانند خورشيدى كه صبحگاهان طلوع كند- و با سرعت به طرف مكه نزديك مى شود. كمى كه نزديكتر شد، ديد در ميان نور، يك سياهى پيداست. به زنان اطراف خود گفت: «آيا من خوابم يا بيدارم؟»
زنها گفتند: «خير، بيدارى».
گفت: «آيا آنچه من مى بينم، شما هم مى بينيد؟» گفتند: «ما فقط نورى را از گوشه ى بيابان مشاهده مى كنيم». گفت ديگر چه مى بينيد؟» گفتند: «هيچ».
گفت: «فكر مى كنم آن نور تابناك محمد (ص)، عزيز من، است و آن سياهى ناقه ى صهباى سواريم مى باشد».
كم كم آن نور نزديك شد تا اينكه ديد آرى، پيغمبر است كه بسوى قصر مى آيد. خديجه ذوق زده شد؛ از خوشحالى نمى دانست چه كند: آيا به استقبال محبوب خود نزديك برود يا اينكه همانجا بنشيند؟ خديجه به جاى خود خشكش زده بود؛ اصلاً نمى توانست حركت كند؛ به جاى خود نشست.
پيغمبر (ص) وارد خانه شد و فرمود: «السلام عليكم يا اهل البيت».
خديجه جواب سلامش را داد.
پيغمبر (ص) فرمود: «بشارت باد ترا كه مالت بسلامت رسيد».
خديجه گفت: «ديدار تو از هر چيز برايم عزيزتر است؛ در مقابل تو دنيا و هر چه در اوست، براى من ارزش ندارد». به مناسبت مقدم آن جناب، اين رباعى را سرود:
آمد از سفر آن دوستى كه به او عشق مى ورزيدم؛ در حاليكه پرتو خورشيد در چهره ى تابناكش برق مى زد.
تعجب كردم از خورشيد چگونه صورتش را بوسه مى زد؛ سزاوار نيست خورشيد از ماه كسب نور كند
[ جاء الحبيب الذى اهواه من سفر- والشمس قد اثرت فى وجهه اث را عجبت للشمس من تقبيل و جنته- لاينبغى للشمس ان تدرك القمرا]
خديجه پرسيد: «كاروان كجاست؟»
حضرت فرمود: «در جحفه».
عرض كرد: «كى از ايشان جدا شدى؟»
فرمود: «ساعتى بيش نيست؛ خداوند زمين را براى من درهم نورديد و راه من نزديك شد».
اين مطلب بر شگفتى خديجه افزود؛ گفت: «مايلم كه برگردى و با قافله و ارد شوى». خديجه مى خواست آن سرعت سير و نور نمايان را دوباره ببيند.
حضرت فرمود: «اشكالى ندارد».
خديجه مشگى آب و مقدارى نان همراه پيغمبر كرد. حضرت از مكه خارج شد و خديجه همان منظره ى قبل را بار ديگر ملاحظه كرد.
لحظه اى طول نكشيد كه پيغمبر (ص) به كاروان رسيد: ميسره گفت: «چه چيز باعث شد كه از رفتن مكه منصرف شديد؟» حضرت فرمود: «رفتم و برگشتم و اينك اين نان و آب خديجه است كه همراه من مى باشد». ميسره بسيار تعجب كرد.