كاروان مكه وارد شهر شام شد. تاكنون فقط ابوجهل دشمن پيغمبر (ص) بود ولى هم اكنون هزاران ابوجهل بلكه- در دشمنى- بدتر از او پيدا شده. كاروانيان در شهر شام مسكن گزيدند. مردم از اطراف و اكناف براى خريد اجناس، هجوم آوردند. تمام اهل قافله، اجناس خود را فروختند اما اموال خديجه همچنان بجا ماند و كسى آنها را نخريد. ابوجهل خوشحال شد كه كالاى خديجه بوسيله ى پيغمبر (ص) به فروش نرسيد و اين براى آن حضرت ننگى ببار مى آورد. در اين هنگام كه مردم بتماشاى قافله آمده بودند و مشغول خريد اجناس بودند، روز بپايان رسيد.
در روز، ديگر عده اى از روستائيان شام شنيدند كه قافله ى مكه آمده است.
براى خريد به شهر شتافتند؛ تمام اجناس و كالا فروش رفته بود؛ فقط كالاى خديجه در دست پيغمبر (ص) باقى مانده بود. تمام اموال خديجه را دو برابر آن خريدند. فقط يك شتر پوست باقى مانده بود. در اين هنگام سعيد بن قمطور كه يكى از احبار يهود بود، رسيد؛ در بين قافله جستجو مى كرد تا اينكه پيغمبر را ديد. در صورت آن جناب خيره شد؛ با خود گفت اين همان كسى است كه ظهور كرده و بزودى آيين يهود را از بين مى برد. خوب است بهر ترتيبى كه شده، همين الان او را از بين ببرم. با خود حيله اى انديشيد. جلو آمد و گفت: «اين بار پوست را چند مى فروشى؟»
حضرت فرمود: «پانصد درهم نقره».
عرض كرد: «اشكالى ندارد».
يهودى بار پوست را برداشت. آن حضرت را به خانه برد وقتى پيغمبر وارد خانه ى او شد، مرد يهودى زن خود را طلبيد و گفت: «اين مرد كه به خانه ى ما آمده، عن قريب آيين ما را از بين مى برد. سنگ دستاس را بردار؛ به بام خانه برو. وقتى كه اين جوان پولش را گرفت، خواست از خانه خارج شود، اين سنگ را بر سر او بينداز».
پيغمبر (ص) طعام يهودى را ميل فرمود و پول خود را گرفت و خواست از خانه خارج شود. زن هم برحسب قرارداد قبلى، بالاى بام رفت ولى تا چشمش به آن حضرت افتاد، لرزه بر اندامش افتاد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند. و قتى كه حضرت رد شد، سنگ غلطيد و بر سر دو پسر يهودى كه جلوى درب خانه مشغول بازى بودند، فرو آمد و هر دو را كشت.
سعيد بن قمطور از خانه بيرون آمد. در ميان كوچه و بازار شام فرياد زد: «اى مردم! آن كسى كه در آينده ى نزديك آيين ما را از بين مى برد، وارد شهر شما شده؛ به خانه ى من آمده و دو پسرم را كشته است».
يهوديان چون اين حرف را شنيدند، شمشيرهاى خود را كشيده، در جستجوى پيغمبر (ص) برآمدند.
در اين هنگام اهل قافله به عقب خود نگاه كردند. ديدند عده اى سوار با شمشيرهاى كشيده، آنها را تعقيب مى كنند. به محض اينكه جناب حمزه ى سيدالشهدا متوجه شد، شمشير خود را از نيام بيرون كشيد و به آن جمعيت حمله كرد؛ همه ى آنها را تار و مار فرمود؛ عده ى زيادى از آنها را كشت و بقيه هم فرار نمودند و مقدار زيادى اموال از آنها به دست اهل قافله غنيمت آمد.
كاروان بسلامت به طرف مكه روان شد؛ از مرغزارهاى سبز و خرم اراضى شام گذشت و در بيابان ريگستان حجاز گام نهاد.
نور خدا و چنگال جنايت يهود
- بازدید: 1390