پس از نماز ظهر با يكى از صحابه به ديدن همسايه ى او رفتيم. آن مرد در نهايت فقر و فلاكت، روزگار مى گذرانيد وى زمانى كه مال و منالى داشت، جمعى از كفار گرداگردش مى چرخيدند، اما از زمانى كه آسيابش از دور افتاده بود، تك و تنها رهايش كرده بودند. او كسى بود كه چند سال قبل مرا بى حرمتى كرد، اما سكوت اختيار كردم و امروز به تلافى آن حركت زشت او، مقدارى غذا و مشتى دينار و درهمى چند برايش بردم! وقتى كه ديدم عرق شرمندگى بر صورتش نشسته، دلدارى اش دادم و زود برخاستم. مى دانم كه او چند روز ديگر براى اولين بار پا به مسجد خواهد گذاشت.
پس از عيادت از اين بيمار، به قصد ديدار دختر عزيزم و خانواده ى گرامى اش به طرف خانه ى آنها شتافتم. سه مرتبه با صداى بلند و رسا، اهل خانه را صلا در دادم.
- بفرماييد رسول مكرم اسلام، بفرماييد!
صداى پر صلابت مرد خانه- همان كسى كه پيش از بعثتم و پس از آن نيرومندترين و ناب ترين ياور در انجام رسالتم بوده است- مثل هميشه دلم را تسكين داد. تا وارد منزلشان شدم، از احوال و اوضاعشان پرسيدم. على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام نيز با هم نشسته، مشغول دستاس كردن جو بودند، از حالم پرسيدند. پيش تر رفتم:
- كداميك بيشتر خسته ايد، دخترم يا دامادم؟ - يا رسول اللَّه! فاطمه.
- جاى دخترم نشستم و در دستاس كردن كمكش كردم.
كساى هفدهم: دخترم يا دامادم؟
- بازدید: 617