روزى بانوى عصمت- فاطمه معصومه عليهاالسلام- حالش دگرگون؛ شد طورى كه او را به بستر بيمارى كشاند. على عليه السلام از همسرش پرسيد:
- عزيزم! هر چه ميل دارى بفرما تا برايت مهيا سازم!
آن معدن حيا و عفت فرمود: اى پسر عموى عزيز! چيزى از شما نمى خواهم. على عليه السلام اصرار فرمود و فاطمه باز امتناع ورزيد:
- على جان، پدرم به من سفارش كرده است كه از شويت هرگز چيزى مخواه، مبادا كه او را ممكن نباشد و از تو خجالت بكشد!
- زهرا جان! تو را به حقم قسم مى دهم آنچه به خوردنش تمايل دارى طلب نما.
- حالا كه سوگندم دادى، مى گويم: اگر انارى يافتى برايم بياور!
امير حق در بازار هر چه جست نشانى از انار نيافت. مى گفتند، فصلش گذشته است. تا اين كه يك نفر خبر داد چند روز قبل از طائف براى «شمعون»، مقدارى انار آورده اند. حضرت نزد اين يهودى شتافت:
- دير آمده اى، چون همه را فروختم.
- برو خانه را تفحص كن شايد باشد!
- من از خانه ام مطلعم. انارى در خانه موجود نيست.
همسر شمعون كه از پشت در اين گفتگو را مى شنيد پيش آمد:
- من دانه اى انار ذخيره كرده ام، اما آن را براى مريض تو ترجيح مى دهم.
على عليه السسلام آن را خريد و خوشحال و شادمان از اين كه بعد از مدت ها همسر مهربانش چيزى از او درخواست نموده و او با حسن اقبال، خواسته همسرش را برآورده ساخته است، به طرف خانه محقرش به راه افتاد.
در ميانه راه آه و فغانى ضعيف و ناله اى غريب، اميرالمومنين عليه السلام را به داخل خرابه اى كشاند. ناله ى دردناك از حنجره ى خشكيده ى پيرمرد بينوا و بيمار برمى خاست كه سر به بستر خاك نهاده بود. حضرت، احوالش را پرسيد:
- اى جوان، الهى كه دادار آسمان و دارنده زمين عمرت دهد و به دادت برسد. مريض احوال و بى كس و كارم و هيچ كسى به فريادم نمى رسد. اگر آن انارى كه در دست دارى به من بدهى دعايت مى كنم تا در سنين پيرى دادرسى داشته باشى و به درد تنهايى و بى كسى مبتلا نگردى.
على عليه السلام نيمى از انار بدو داد و نيم ديگر را براى بيمار خود نگه داشت. پيرمرد با ولع تمام، سهم خود را خورد، نيمه ى ديگر را هم مطالبه نمود و خيلى زود به خواسته اش دست يافت. مولاى متقيان از اين كه دست خالى نزد همسرش برمى گردد حيا كرد كه وارد خانه شود. از شكاف در، اندرون را نگريست تا ببيند فاطمه عليهاالسلام خواب است يا بيدار. با تعجب ديد كه پيش روى وى طبقى پر از انار درشت نهاده است و او مشغول تناول آن است!
خوشحال شد و دانست كه طبق انار از اين عالم نيست.
- فاطمه جان! در چه احوالى؟ - اى پسر عمو! چون تشريف بردى، عرق صحت كردم و حالم رو به بهبودى گراييد. در اين حال در منزل به صدا در آمد. «فضه» در را گشود.
شخص دق الباب كننده به فضه گفته بود كه اميرالمومنين عليه السلام اين را براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است!
اين دو بزرگوار با تبسم به روى زيباى همديگر نگريستند. لحظه اى بعد يك انار بهشتى به روى خندان على ولى اللَّه لبخند مى زد.
كساى شانزدهم: انار بهشتى
- بازدید: 657