بتول كيست؟

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

پرتوهاى نگاهش را از افق دريا پس مى گيرد و به حالت پرابهت صابرين، شمرده شمرده مى گويد: او «منقطع» و «جداى از ديگران» بوده است، هرگز خون «حيض» نمى بيند و «نفاس» از نفس نفيس او برداشته شده است.
فاطمه عليهاالسلام حتى يك ركعت از نمازهايش فوت نشد؛ فرشته شانه راست او و ملك سمت چپش شاهد راستين اين مدعايند. وى در پاى سجاده آن چنان غرق عبادت مى شد كه جز خدا كسى يا چيزى را نمى ديد، همچون حيدر كرّار عرصه هاى پيكار، كه تير تيز خصم خوار و زبون را تنها در زمان پرواز كه غرق نماز و نيايش بود، توانستند از بال هاى زخمى اش به در آوردند.
بتول عليهاالسلام كودكى چهارساله شده است، ديگر تب ريگ هاى داغ شعب سوزان ابوطالب كف پاهايش را مثل روزهاى اول تبعيد نمى سوزاند. ريگ ها شرمنده ى حضورش شده اند. با اين حال، هنوز شب هاى شعب پر از زوزه گرگ هايى است كه در لباس انسان در پس هر تلّى به كمين نشسته اند. روزها نيز هر چه مى بيند اضطراب و ناامنى است. اين ناملايمات، روح هاى بزرگى را براى آينده اسلام مى پرورد كه ضامن بقاى دين محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم خواهند بود.
بتول از همان خردسالى چنان خردمندانه سخن مى راند كه بهت و حيرت بالغين و عاقلين را برمى انگيزد، و چه نابالغ است آن كه تنها به بلوغ جسمى مى انديشد! افكار چنين كسى در حصار ماده و جسم اسير خواهد ماند.
فاطمه عليهاالسلام به ميمنت وجود ذى جود احمد محمود صلى اللَّه عليه و آله و سلم هر روز پنجره ى تازه اى رو به آفتاب جهان تاب فخر دو گيتى مى گشايد.
صخره به اين جا كه مى رسد، مرغان افق خبر از موجى تازه به او مى دهند و جان دوباره اى به وجودش مى بخشند. از او خداحافظى مى كنم تا خلوت و تنهايى اين دو دلداده را نگرفته باشم. كمى كه دورتر مى شوم، «پوسته» قديمم را از تن مى كنم و «هسته»ام را با يك دست لباس سبز صبر كه صخره در لحظه وداع به دستم داد، مى پوشانم.
موجى ديگر، با مشتى آب تازه، سر و روى خزه هاى صخره را صفا مى دهد. خزه ها چنان بر سينه صخره چنگ زده اند كه گويى شيره جانش را مى مكند، يا به غريقى مى مانند كه با كمك صخره نيمى از تنش را از آب بيرون كشيده است. دستى بر خزه ها مى كشم؛ نرم چون حرير صورت ساحل، و گرم همچون دستان حورى دريا كه از زير آب سر برآورده است و از گيسوان طلايى اش، قطره قطره مرواريد بر دريا مى چكد.
قصد دور زدن صخره را دارم. اين بار نوبت من است كه دريا را در آغوش بفشارم. چقدر گرم تر شده، شايد اين گرمى خورشيد است كه بر تن خود احساس مى كنم! از خم ابروى خور مى گذرم و پا بر گونه گرم و نرم ساحل مى گذارم، و در اين چند دقيقه،امواج گرم دريا، خزه هاى سبز سينه ام را هفت مرتبه آبيارى مى كنند. من با يك قطره از دريا، هزار ريشه خواهم روياند.
«گوش» ساحل پر از گوشواره هايى از صدف هاى ساخت صنعتگران درياست، چه زيبايند و چه مهندسى دقيق و شگفت انگيزى دارند! اين ها لباس هاى موقت ساكنان درياست كه وقتى موج، پا بر آستان ساحل مى گذارد براى آن تحفه مى آورد.
چند قدم برمى دارم؛ وقتى كه پاى افزار پايم نيست، پستى و بلندى صورت ساحل را با تمام وجود حس مى كنم. شايد در اين صورت ديگر نتوانم خال هاى بال پروانه ى دلداده را در آن سوى رود خروشان عشق ديدار كنم. يك جفت صدف مى پوشم و آن قدر بر روى ماسه ها مى دوم تا نسيم، با نفس گرم خودش لباس دريايى ام را خشك كند. سپس با قدم هايى آهسته دريا را پشت سر مى گذارم.
كسى صدايم مى زند و به آب تنى فرح انگيز ديگرى دعوتم مى كند، اما مى دانم كه اگر بمانم از قافله چلچله ها عقب خواهم ماند. ديگر با صدف هايى كه پوشيده ام، خار و خس بيابان و كوه نخواهند توانست مرا به خود مشغول سازند.
كمى جلوتر دسته اى بچه لاك پشت- كه پشت سر هم راهى آب دريايند- توجهم را به خود جلب مى كنند. در فاصه اى از ساحل، يكى يكى پس از خروج از لباس سفيد و قفس آهكى، ماسه ها را كنار زده، دنبال بوى مرجان راه مى افتند. راستى، كدامين معجزه آن ها را به خود فرامى خواند و به دريا مى كشاند؟ مثل اين كه درنگم طولانى شد، بايد «لباس»ها را كند و به آبى آبى تر تن سپرد. مردى آبى پوش در يك قدمى آب است و دارد لباس هايش را مى كند. گويا آب تنى بلد است، شايد از معبدى آبى رنگ آمده باشد. من و آن مرد عابد- كه لابد برادر بوداست يا نماينده نصارا و يا يك خاخام خائف- آبى بلند را مى ستاييم، هر يك در كعبه و معبد و بتخانه خود؛ اما من پس از غسل در دريا از نردبان مناره و گلدسته بر بام بلند آسمان خواهم رفت و پايم را جاى پاى سرخپوشى از نسل لاله ها خواهم نهاد و توحيد را به آواز بلند سر خواهم داد.
آن مرد مى گفت كه برادرش معبد روستايشان را آتش زده است، زيرا خدايان رهايش كرده بودند و طواف كننده اى نداشت. او مى گفت: زنم با حرارت آفتاب غذا مى پزد اما من چراغ و اجاق پدرم را گرم و گيرا نگه داشته ام تا چنگال سرد مرگ، سوسويش را ندزدد.
دلم به يك سفر ديگر تن مى دهد و جسمم را با خود مى كشد. با چراغ منوّرى كه خدا در دست گرفته و پرتوى از آن را به من هديه داده است، در راهى چون آيه هاى روشن آب به حركت در مى آيم. پنچمين قدم بزرگترين سفر زندگى ام را با شبنم بر خواهم داشت.