در بيان هجرت حبشه است

(زمان خواندن: 24 - 47 دقیقه)

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه : چون دعوت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم قوى شد و جمعى به دين آن حضرت در آمدند كفار قريش با يكديگر اتفاق نمودند كه آنها را كه مسلمان شده اند تعذيبها و شكنجه ها و آزارها برسانند شايد كه از دين آن حضرت برگردند، پس هر قبيله اى متوجه اذيت مسلمانانى كه در ميان ايشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد كافران هنوز مامور نگرديده بود در سال پنجم بعثت به امر الهى جمعى از مسلمانان را مرخص فرمود كه به جانب حبشه هجرت نمايند و فرمود: پادشاه حبشه كه او را نجاشى مى گويند و اصحمه نام دارد پادشاه شايسته اى است و ستم نمى كنم و راضى به ستم نمى شود برويد و در پناه او باشيد تا حق تعالى مسلمانان را فرجى كرامت فرمايد.
و در هجرت ايشان مصلحتها بود كه باعث اسلام نجاشى و جمعى از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوت مسلمانان گرديد، پس يازده مرد و چهار زن خفيه از اهل مكه گريختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جمله آنها بودند: عثمان و رقيه دختر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه زن او بود، زبير، عبدالله بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف ، ابوحذيفه و سهله زن او، مصعب بن عمير، ابو سلمه بن عبدالاسد و زن او ام سلمه دختر ابى اميه ، عثمان بن مظعون ، عامر بن ربيعه و زن او ليلى دختر ابى خيثمه ، حاطب بن عمرو، سهيل بن بيضاء(1321)؛ و ايشان يك يك خفيه رفتند و چون به كنار دريا رسيدند و كشتى از تجار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گرديدند، چون كفار قريش ‍ از رفتن ايشان مطلع شدند از عقب ايشان رفتند و به ايشان نرسيدند.
پس ايشان در ملك نجاشى ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر يك به امان يكى از اهل مكه داخل مكه شدند بغير ابن مسعود كه او بزودى معاودت نمود بسوى حبشه ؛ به سبب اين هجرت شدت اهل مكه بر مسلمانان زياده شد و در آزار و اضرار ايشان مبالغه بسيار كردند، بار ديگر حضرت ايشان را به امر الهى مرخص فرمود كه بسوى حبشه هجرت كردند و در اين مرتبه حضرت جعفر بن ابى طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روايت على بن ابراهيم )(1322) متوجه حبشه شدند - و ديگران گفته اند مجموع آنها كه بسوى حبشه هجرت كردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغير اطفال و زنان (1323)؛ و به روايتى : يازده زن با ايشان رفتند(1324) - و در اين مرتبه كفار قريش ‍ عمرو بن العاص و عماره بن الوليد را با تحف و هدايا به نزد نجاشى فرستاد كه ايشان را برگردانند، و ميان عمرو و عماره عداوتى بود قريش ميان ايشان اصلاح كردند و ايشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسيار خوشروئى بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به كشتى سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت : زن خود را بگو كه مرا ببوسد، عمرو گفت : چون تواند بود كه زن من تو را ببوسد؟! چون عمرو مست شد و بر سر كشتى نشسته بود عماره دستى بر او زد و او را به دريا افكند، عمرو به سر كشتى چسبيد و او را بيرون آوردند و به اين سبب عداوت ميان ايشان محكم شد. و چون به خدمت نجاشى رسيدند او را سجده كردند و هداياى خود را گذرانيدند و به او عرض كردند كه : گروهى از ما مخالفت ما كرده اند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و از ما گريخته بسوى تو آمده اند مى خواهيم ايشان را به ما رد كنيد. پس نجاشى فرستاد و جعفر را طلبيد.
ابن مسعود گفت : چون به نزد نجاشى مى رفتيم جعفر گفت : شما سخن مگوئيد و مكالمه با پادشاه را به من بگذاريد، چون داخل مجلس شديم امراى نجاشى گفتند: پادشاه را سجده كنيد، جعفر فرمود: ما غير خدا را سجده نمى كنيم .
چون نجاشى رسالت قريش را نقل كرد جعفر فرمود: از ايشان بپرس كه آيا ما بنده ايشانيم ؟ عمرو گفت : نه بلكه آزادان و بزرگوارانيد.
جعفر فرمود: بپرس آيا از ما قرضى طلب دارند؟ عمرو گفت : نه از شما طلبى نداريم .
جعفر فرمود: بپرس آيا از ما خونى طلب دارند؟ عمرو گفت : نه .
جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم ؛ عمرو گفت : اى پادشاه ! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين بر مى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.
جعفر فرمود: اى پادشاه ! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون ، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلى الله عليه و آله و سلم است .
نجاشى گفت : حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.
پس عمرو گفت : اى پادشاه ! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى .
نجاشى به جعفر گفت : چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى ؟
جعفر فرمود: مى گويد در حق عيسى آنچه خدا در حق او فرموده است ، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.
پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت : زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت ؛ پس نجاشى به جعفر گفت : آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا آورده است ؟
جعفر گفت : بلى ؛ و شروع كرد به خواندن سوره مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد و هزى اليك بجذع النخله تساقط عليك رطبا جنيا # فكلى و اشربى و قرى عينا(1325) پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند هم به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت : مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است ، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هر آينه مى آمدم و كفش او را بر مى داشتم ، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست ؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و مايحتاج ايشان را بدهند.
پس عمرو بن العاص گفت : اى پادشاه ! اين مخالف دين ماست ، او را به ما بده .
نجاشى دستى بر روى او زد و گفت : ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم ؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت : هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت .
و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت ، چون به خانه برگشتند براى كينه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت : كنيز نجاشى خاطر تو بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان ؛ عماره از غايب حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت : پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كينه قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت : رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم ، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم ؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت ، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت : چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست ؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت : مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشيان صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند؛ و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.
و چون عمرو از برگردانيدن مهاجران نااميد شد به نزد قريش برگشت و واقعه را نقل كرد.
و پيوسته جعفر و اصحابش با نهايت كرامت و عزت نزد نجاشى بودند تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هجرت نمود بسوى مدينه و با قريش صلح كرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدينه شدند و در روز فتح خيبر به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد.
و در حبشه از اسماء بنت عميس عبدالله بن جعفر متولد شد و در اوانى كه جعفر در حبشه بود نجاشى را پسرى بهم رسيد و او را محمد نام كرد.(1326)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : ام حبيب دختر ابوسفيان زن عبدالله بن جحش بود و عبدالله در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد نجاشى فرستاد كه او را براى آن حضرت خطبه نمايد و نجاشى خطبه كرد و چهار صد اشرفى مهر او كرد و از جانب آن حضرت به او داد و جامه ها و بوى خوش بسيار براى او فرستاد و تهيه سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماريه قبطيه مادر ابراهيم را نيز با جامه ها و بوى خوش بسيار و اسبى و سى نفر از علماى نصارى به خدمت آن حضرت فرستاد كه اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشاميدن و نماز كردن و ساير احوال مشاهده نمايند؛ چون به مدينه آمدند حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان خواند اين آيات را اذا قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك و على والدتك تا فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين (1327) چون اين آيه را شنيدند گريستند و ايمان آورده بسوى نجاشى برگشتند و اطوار پسنديده آن حضرت را به او نقل كردند و آيات را بر او خواندند، نجاشى و علماى نصارى كه در مجلس او حاضر بودند همه گريستند و نجاشى مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نكرد و ترسيد كه او را بكشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بيرون آمد و چون به دريا نشست فوت شد، و حق تعالى اين آيات را در بيان قصه او فرمود لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوا اليهود و الذين اشركوا يعنى : ((هر آينه مى يابى سخت ترين مردم را از روى دشمنى با ايشان كه ايمان آورده اند يهود را و آنان كه شرك به خدا آورده اند)) و لتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى (1328) يعنى : ((و البته مى يابى نزديكترين مردمان از جهت مودت و دوستى مر آن كسانى را كه ايمان آورده اند آنان كه مى گويند كه ما ترسايانيم ))، ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون (1329) يعنى : ((قرب مودت ايشان به سبب آن است كه بعضى از ايشان دانايان راستگو و عابدان صومعه نشين اند و به سبب آنكه تكبر و گردنكشى نمى كنند از قبول حق ))، و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق (1330) ((و چون مى شنوند آنچه فرو فرستاده شد است بسوى رسول مى بينى چشمهاى ايشان را كه مى ريزد اشك را از آنچه شناختند از سخن راست ))، يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين (1331) ((مى گويند: اى پروردگار ما! ايمان آورديم به اين كلام و به پيغمبرى كه اين كلام را آورده است پس بنويس ما را از جمله گواهان )) تا آخر آياتى كه در مدح و مثوبات ايشان نازل شده است .(1332)
و كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : نجاشى پادشاه حبشه روزى فرستاد و جعفر طيار و اصحاب او را طلبيد، چون بر او داخل شدند ديدند كه از تخت سلطنت فرود آمده و بر روى خاك نشسته است و جامه هاى كهنه پوشيده است ؛ جعفر گفت : چون او را بر اين حال ديديم ترسيديم ، چون تغيير حال ما را ديد گفت : سپاس مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه محمد را نصرت داد و ديده مرا به نصرت او شاد گردانيد، مى خواهيد شما را بشارت دهم ؟ گفتم : بلى اى پادشاه ، گفت : در اين ساعت جاسوسى از جواسيس من آمد و خبر آورد كه حق تعالى نصرت داده است پيغمبر خود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و بسيارى از دشمنان او را هلاك نموده است ، فلان و فلان كشته شده اند و فلان و فلان اسير شده اند، و ملاقات ايشان با دشمنان در وادى واقع شده است كه آن را ((بدر)) مى گويند، گويا مى بينم آن وادى را كه در آنجا گوسفند مى چرانيدم براى آقاى خود كه مردى بود از بنى ضمره .
پس جعفر گفت : اى پادشاه شايسته ! چرا بر خاك نشسته اى و جامه هاى كهنه پوشيده اى ؟ گفت : اى جعفر! ما در انجيل خوانده ايم كه از حقوق لازمه خدا بر بندگان آن است كه هرگاه خدا نعمتى تازه بر ايشان بفرستيد ايشان شكر تازه اى بعمل آورند، و باز در انجيل خوانده ايم كه هيچ شكر از براى خدا بهتر از تواضع و فروتنى نيست ، لهذا براى شكر نعمت فتح رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فروتنى و تواضع كرده ام نزد حق تعالى .
چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم اين را شنيد به اصحاب خود فرمود: بدرستى كه تصدق مال صاحبش را زياد مى گرداند پس تصدق كنيد تا جناب اقدس الهى شما را رحمت كند؛ و تواضع موجب زيادتى رفعت و بلندى مرتبه مى گردد پس تواضع كنيد تا جناب اقدس الهى شما را بلند گرداند؛ و عفو كردن موجب زيادتى عزت مى گردد پس عفو كنيد و از بديهاى مردم درگذريد تا خدا شما را عزيز گرداند.(1333 )
شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى نوشت بسوى نجاشى در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن اميه ضمرى فرستاد و مضمون نامه اين بود: ((بسم الله الرحمن الرحيم ، نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى نجاشى پادشاه حبشه ، سلام بر تو باد، حمد مى كنم خداوند ملك قدوس مومن مهيمن را و گواهى مى دهم كه عيسى پسر مريم روح خدا و كلمه اوست كه القا كرد آن روح برگزيده و آفريده خود را بسوى مريم دخترى كه از مردان كناره كرده بود و طيب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ كرده بود پس حامله شد به عيسى پس او از دميدن روح القدس آفريده شد و خدا روح برگزيده خود را در او دميد چنانكه آدم را به قدرت خود از گل آفريد و روح برگزيده خود را در او دميد، و تو را دعوت مى كنم بسوى خداوند يگانه كه شريك ندارد و به آنكه دوستى كنى با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائى و ايمان آورى به من و به آنچه بسوى من آمده است ، بدرستى كه من پيغمبر و فرستاده خدايم و فرستاده ايم بسوى تو پسر عم خود جعفر بن ابى طالب را با گروهى از مسلمانان ، چون به نزد تو آيند مهماندارى ايشان بكن و تجبر را ترك كن و مى خوانم تو را و لشكر تو را بسوى خدا و تبليغ رسالت خدا كردم و آنچه شرط خير خواهى بود گفتم پس ‍ نصيحت مرا قبول كنيد و سلام خدا بر كسى باد كه قبول راه هدايت نمايد)).
پس نجاشى در جواب نوشت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، نامه اى است بسوى محمد رسول خدا از نجاشى كه اصحم پسر ابحر است ، سلام بر تو باد اى پيغمبر خدا از جانب خدا، و رحمت و بركات بر تو باد از خدائى كه بجز او خداوند نيست و مرا بسوى اسلام هدايت نمود، و بتحقيق كه به من رسيد نامه تو يا رسول الله و آنچه در آن نامه ذكر كرده بودى از امر عيسى ، سوگند مى خورم بپروردگار آسمان و زمين كه عيسى زياده از آن نيست كه تو نوشته بودى ، و ساير مضامين نامه كريمه تو را فهميدم و پسر عم تو را و اصحاب تو را گرامى داشتم و شهادت مى دهم كه توئى رسول خدا راستگو و تصديق كرده شده و به تو ايمان آورده و با پسر عمت بيعت كردم و بدست او مسلمان شدم براى پروردگار عالميان ، و فرستادم بسوى تو يا رسول الله اريحا پسر خود را و من ندارم مگر اختيار خود را اگر مى فرمائى به خدمت مى آيم و گواهى مى دهم كه فرموده هاى تو همه حق است ))، پس به خدمت حضرت رسول هدايا فرستاد و ماريه قبطيه مادر ابراهيم را فرستاد و جمعى را فرستاد كه به آن حضرت ايمان آوردند و برگشتند.(1334)
و روايت كرده اند كه : حضرت ابوطالب نامه اى به نجاشى نوشت در باب تحريص و ترغيب او بر يارى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و در نامه شعرى چند نوشت كه مضمون آنها اين است : ((بدان اى پادشاه حبشه كه محمد پيغمبر است مانند موسى و مسيح پسر مريم ، و هدايت از جانب خدا آورده است چنانكه آنها آورده اند، و شما وصف او را در كتابهاى خود مى خوانيد به صدق و راستى پس براى خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد كه راه حق روشن و هويدا است و تاريك و پوشيده نيست )).(1335)
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام روايت كرده است كه : چون جبرئيل عليه السلام خبر وفات نجاشى را براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد آن حضرت گريست از روى اندوه و فرمود كه : برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهى واصل شده ؛ پس به قبرستان بقيع بيرون رفت و حق تعالى هر مرتفعى را براى او پست گردانيد تا جنازه او را از حبشه ديد و با صحابه بر او نماز كرد و هفت تكبير بر او گفت .(1336)
و شيخ طبرسى نيز اين را روايت كرده است از جابر انصارى و ابن عباس و غير ايشان و در روايت او مذكور است كه چون حضرت بر او نماز كرد منافقان مدينه گفتند كه : بر نصرانى حبشى نماز مى كند كه هرگز او را نديد است ، پس حق تعالى براى تكذيب ايشان اين آيه را فرستاد كه و ان من اهل الكتاب لمن يؤ من بالله و ما انزل اليكم و ما انزل اليهم خاشعين لله (1337) تا آخر آيه كه مضمونش اين است كه : ((بدرستى كه از اهل كتاب كسى هست كه ايمان مى آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوى شما در حالتى كه خاشعند از براى خدا و نمى فروشند آيات خدا را به مزد كمى كه متاع دنيا باشد اين جماعت براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان بدرستى كه خدا بزودى در قيامت حساب خلايق را مى كند)).(1338)
مولف گويد كه : آنچه اين روايت بر آن دلالت مى كند كه فوت نجاشى در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است .
و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران به روايات معتبره روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : در روز فتح خيبر حضرت جعفر طيار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و حضرت فرمود كه : نمى دانم به كداميك شادتر باشم ، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اكرام بسيار نمود و فرمود كه : آيا مى خواهى تو را عطائى كنم ؟ آيا مى خواهى تو را بخششى كنم ؟ آيا مى خواهى تو را نوازشى كنم ؟ گفت : بلى يا رسول الله ؛ و مردم گمان كردند كه طلا و نقره بسيارى از غنائم خيبر به او خواهد داد و گردنها كشيدند كه ببينند چه چيز به او مى بخشد، پس فرمود كه : چيزى به تو مى دهم و عملى به تو تعليم مى نمايم كه اگر هر روز بكنى از براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست و اگر هر روز يك مرتبه يا ماهى يك مرتبه يا سالى يك مرتبه بجا آورى هر گناه كه در آن ميان كرده باشى آمرزيده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعليم كرد.(1339)
و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : در روز فتح خيبر جعفر با هر كه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت كرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام كه يكى از ايشان بحيراى راهب بود، و حضرت سوره يس بر ايشان خواند و ايشان بسيار گريستند و گفتند: چه بسيار شبيه است اين سخن به آنچه بر عيسى عليه السلام نازل مى شد؛ و همه ايمان آوردند و برگشتند.(1340)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : چون كفار قريش حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ملجاء گردانيدند كه پناه به شعب ابى طالب برد و ايشان بر دهنه شعب جمعى را موكل كردند كه مانع شوند از آنكه كسى به ايشان آذوقه برساند و كار بر اصحاب آن حضرت بسيار تنگ شد و به آن حضرت شكايت كردند از كمى آذوقه ، حضرت دعا كرد تا حق تعالى بهتر از من و سلواى بنى اسرائيل از براى ايشان فرستاد، و هر چه هر يك از ايشان آرزو مى كرد از انواع طعامها و ميوه ها و حلاوت و جامه ها نزد ايشان حاضر مى شد، و چون از تنگى دره دلتنگ شدند و به آن حضرت شكايت كردند حضرت به دستهاى مبارك خود اشاره نمود به جانب كوهها كه : دور شويد: پس دور شدند تا آنكه صحرائى در آن ميان بهم رسيد كه چشم دو طرفش را نمى توانست ديد پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه خدا در شما پنهان كرده است براى محمد و ياوران او از درختها و ميوه ها و گلها و گياهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده كردند كه سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گرديد مشتمل بر نهرهاى بسيار و درختان ميوه دار كه الوان ميوه ها از آنها آويخته بود و گياههاى تر و تازه و انواع رياحين و گلهاى خوشاينده كه هيچ پادشاهى از پادشاهان زمين را چنان حدايق و بساتين ميسر نشده پس از آن آبها و ميوه ها و طعامها تناول مى كردند و شكر حق تعالى ادا مى نمودند(1342)، و چون جامه ها و بدنهاى ايشان كثيف شد و به آن حضرت شكايت كردند فرمود كه : بدميد بر جامه هاى خود و دست بر آنها بكشيد چنانكه پوشيده ايد و صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستيد كه سفيد و پاكيزه و خوشاينده مى شوند و غمها و كدورتها از سينه هاى شما زايل مى گردد، و چون چنين كردند و جامه هاى ايشان نو و سفيد و پاكيزه شد و بدنهاى ايشان از چرك و كثافت پاك شد و سينه هاى ايشان از اندوه و الم رهائى يافت گفتند: يا رسول الله ! چه بسيار عجب است كه به صلواتى كه بر تو و بر آل تو فرستاديم چگونه ما و جامه هاى ما از بديها و ناخوشيها پاك شديم ؟ حضرت فرمود كه : صلوات بر محمد و آل محمد دلهاى شما را از غل و كينه و صفات ذميمه و بدنهاى شما را از لوث گناهان پاكتر گرداند از جامه هاى شما و نامه هاى گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرك از جامه هاى شما و نامه هاى حسنات شما و نورانى تر گردانيد از جامه هاى شما.(1343)
و در روايات مشهوره سالفه مذكور است كه : بعد از آنكه چهار سال - و به روايتى سه سال (1344)، و به روايتى دو سال (1345) - در شعب به اين حال گذراندند حق تعالى بر آن صحيفه ملعونه ايشان كه در كعبه پنهان كرده بودند ارضه را فرستاد كه بغير نام خدا هر چه در آن صحيفه بود پاك كرد، و جبرئيل عليه السلام اين خبر را براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد، و آن حضرت اين خبر را به ابوطالب رسانيد. چون ابوطالب اين خبر آسمانى را شنيد جامه خود را پوشيد و متوجه مسجد الحرام گرديد، و چون داخل مسجد شد اكابر قريش را در مسجد مجتمع يافت ، چون ايشان ابوطالب را ديدند با يكديگر گفتند: ابوطالب به تنگ آمده است از حمايت محمد و آمده است كه پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزديك ايشان رسيد برخاستند و او را تعظيم و تكريم بسيار كردند و گفتند: دانستيم كه آمده اى با ما مواصلت كنى و راى خود را با جماعت ما متفق گردانى و پسر برادر خود را به ما بگذارى .
ابوطالب فرمود كه : والله براى اين نيامده ام وليكن پسر برادرم مرا خبرى داده است و مى دانم كه او دروغ نمى گويد، او خبر مى دهد كه حق تعالى ارضه را فرستاده است بر صحيفه قاطعه ملعونه شما كه هر ظلم و جور و قطع رحم كه شما در آن نوشته بوديد همه را پاك كرده است و بغير نام خدا چيزى در آن نگذاشته است پس صحيفه را بفرستيد تا بياورند، اگر گفته او حق باشد پس از خداوند عالم بترسيد و برگرديد از جور و ستم و قطع رحم ، و اگر گفته او دروغ باشد من او را به شما مى گذارم كه اگر خواهيد او را بكشيد و اگر خواهيد زنده بگذاريد.
ايشان گفتند: با ما با انصاف آمده اى ؛ و فرستادند و صحيفه را از كعبه به زير آوردند و مهرهاى خود را به حال خود يافتند، و چون صحيفه را گشودند چنان بود كه حضرت فرموده بود، پس قريش سرها را به زير انداختند.
ابوطالب فرمود: اى قوم ! از خدا بترسيد و دست از اين ستم برداريد؛ و برگشت به شعب .
پس چند نفر از قريش كه پيشتر از اين نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدى و ابوالبخترى بن هشام و زهير بن اميه برخاستند و گفتند: ما بيزاريم از آنچه در آن نامه نوشته است ؛ و اكثر قريش با ايشان موافقت كردند و نامه را دريدند، و ابوجهل هر چند خواست كه حكم نامه باقى باشد نتوانست ، و بنى هاشم از شعب بيرون آمدند و به خانه هاى خود رفتند.
بعد از بيرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابوطالب بيمار شد، و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد او آمد او را در حال ارتحال ديد گفت : اى عم ! در حال طفوليت مرا تربيت كردى و در بزرگى مرا يارى كردى و مرا در يتيمى كفالت نمود پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نيكوترين جزاها و اكنون از تو يك كلمه مى خواهم كه ديده من روشن شود (و غرض آن حضرت آن بود كه مردم بدانند كه او مسلمان شده بوده است و براى يارى آن حضرت اظهار اسلام نمى كرده است ) پس ابوطالب عليه السلام كلمه اى گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاى پيغمبران و وصيتهاى ابراهيم عليه السلام را كه به او رسيده بود به حضرت تسليم كرد و به رحمت ايزدى واصل شد، پس حضرت با جنازه او رفت و مى گريست و مى فرمود كه : اى عم من ! صله رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد.(1346)
و مشهور آن است كه وفات جناب ابوطالب در سال دهم نبوت بود، و بعد از سى و پنج روز(1347) يا سه روز(1348) از وفات ابوطالب جناب خديجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع اين دو مصيبت عظمى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را اندوه عظيم عارض شد زيرا كه هر دو وزير و معين و ياور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.
شيخ طوسى از ابن عياش روايت كرده است كه : وفات ابوطالب در بيست و ششم ماه رجب بود.(1349)
و قطب راوندى روايت كرده است كه : وفات ابوطالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خديجه وفات يافت و حضرت آن سال را ((عام الحزن )) ناميد يعنى سال اندوه .(1350)
و ابن بابويه روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم داخل شد بر خديجه در وقتى كه او متوجه سراى باقى بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده مى كنيم اى خديجه ، چون برسى به هووهاى خود سلام مرا به ايشان برسان .
عرض كرد: كيستند آنها يا رسول الله ؟
فرمود: مريم دختر عمران ، كلثوم خواهر موسى ، آسيه زن فرعون كه اينها در بهشت با تو زوجه من خواهند بود.
خديجه عرض كرد كه : مبارك باد يا رسول الله .(1351)
و مشهور آن است كه در هنگام وفات ، عمر خديجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در ((حجون )) دفن كرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد.(1352)
و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابوطالب به رحمت حق واصل شد جبرئيل بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و گفت كه : يا محمد! از مكه بيرون رو كه اكنون تو را در مكه ياورى نيست ؛ و قريش شوريدند بر آن حضرت پس گريخت از ايشان و به جانب كوهى رفت در مكه كه آن را حجون مى گويند.(1353)
و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از كفار قريش در مكه و ظاهر نمى شد و با او نبود بغير امير المومنين عليه السلام و خديجه تا آنكه حق تعالى امر كرد او را كه دين خود را ظاهر كند و پروا نكند از مشركان ، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض مى كرد بر قبائل عرب و از ايشان يارى مى طلبيد، و چون به نزد ايشان رفت مى گفتند: تو دورغگوئى از پيش ما برو.(1354)
و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه : بعد از فوت ابوطالب شدت قريش بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مضاعف شد و بلاى آن حضرت از ايشان شديد شد و متوجه طائف گرديد كه حجت الهى را بر ايشان تمام كند، چون به طائف رسيد سه نفر از اكابر ايشان را كه بزرگان قبيله ثقيف بودند ملاقات كرد و آن هر سه برادر يكديگر بودند (عبد ياليل ، حبيب ، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ايشان عرض كرد و بديهاى قوم خود را به ايشان شكايت كرد و از ايشان يارى طلبيد و ايشان جوابهاى ناملايم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحريص بر ايذاى آن حضرت نمودند، و آن گروه بى سعادت صف كشيدند بر سر راه آن سلطان سرير رسالت و بر هر گروه كه مى گذشت پاى فلك پيماى آن سيد انبياء را به سنگ جفا خسته مى كردند تا آنكه خون از پاهاى مباركش روان شد و در پناه باغى از باغهاى ايشان در سايه درختى قرار گرفت ، ناگاه در آن باغ عتبه و شيبه را ديد، و چون عداوت ايشان را مى دانست از ديدن ايشان ملول گرديد و ايشان غلامى داشتند از اهل نينوى كه او را ((عداس )) مى گفتند، طبق انگورى به او دادند و براى آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد كه : از كدام شهرى تو؟ عداس عرض كرد: از نينوى ؛ حضرت فرمود: از شهر بنده شايسته خدا يونس بى متى ، و قصه يونس عليه السلام را براى او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هيچكس را حقير نمى شمرد كه تبليغ رسالت به او ننمايد و شريف و وضيع و بنده و آزاد را به يك نسبت تبليغ رسالت مى نمود.
و چون عداس عالم بود و كتب سالفه را ديده بود و بر علم و كمال و شرافت و خصال آن حضرت مطلع شد ايمان آورد و بر پاهاى خونين آن رسول امين افتاد و مى بوسيد و بر ديده هاى خود مى ماليد، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و هرگز براى ما كه آقاى توئيم چنين نكردى ؟ گفت : بزرگى و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم ، ايشان خنديدند و گفتند: فريب او را مخور كه او بازى دهنده است .(1355)
و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت داخل طايف شد ديد كه عتبه و شيبه بر كرسى نشسته اند، ايشان گفتند: الحال محمد مى آيد و در پيش ما مى ايستد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد كرسى براى آن حضرت خم شد و ايشان از كرسى افتادند، پس گفتند، سحر تو از اهل مكه عاجز شد اكنون به طائف آمدى (1356)؟
و به روايتى آن است كه : آن حضرت با زيد بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوت و ده روز يا پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوى مكه ، و چون از طائف بيرون آمد در زير درخت انگور قرار گرفت و فرمود: اللهم انى اشكو اليك ضعف قوتى و قله حيلتى و هوانى على الناس انت ارحم الراحمين انت رب المستضعيفن و انت الى من تكلنى ؟ الى بعيد يتجهمنى او الى عدو ملكته امرى ؟ ان لم يكن على عضب فلا ابالى ولكن عافيتك هى اوسع لى ، اعوذ بنور وجهك الذى اشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الاخره من ان ينزل بى غضبك او يحل على سخطك ، لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوه الا بك و اين دعا براى رفع شدتها مجرب است ؛ چون حضرت به ((نخله )) رسيد حق تعالى گروه جن را فرستاد كه به او ايمان آوردند.(1357)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست كه داخل مكه شود مردى از قريش را ديد كه پنهان به آن حضرت ايمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شريق (1358) و فرمود: او را بگو كه محمد از تو امان مى خواهد كه داخل مكه شود در امان تو و طواف و سعى كند براى عمره ؛ و خود با زيد در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به او رسانيد گفت : من از قريش نيستم و حليف ايشانم و مى ترسم امان مرا قبول نكنند و عارى گردد براى من ؛ پس حضرت او را به نزد سهيل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبيد، او نيز قبول نكرد؛ پس به نزد مطعم بن عدى فرستاد، مطعم گفت كه : بگو تو را امان دادم داخل مكه شو و هر چه خواهى بكن ؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعيمه را امر كرد كه اسلحه خود را برادرند و گفت : من محمد را امان داده ام ، در دور كعبه باشيد و او را حراست نمائيد تا طواف و سعى بكند و ايشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابوجهل لعين گفت : اى گروه قريش ! اينك محمد تنها آمده است و ياور او مرده است بيائيد و هر چه خواهيد به او بكنيد، طعيمه چون اين سخن را شنيد گفت : سخن مگو كه برادرم او را امان داده است ، ابوجهل به نزد مطعم آمد و گفت : به دين محمد در آمده اى ؟ گفت : به دين او در نيامده ام ليكن او را امان داده ام .
چون حضرت از طواف و سعى فارغ شد و محل گرديد به نزد مطعم بن عدى آمد و فرمود: اى ابو وهب ! امان دادى و نيكى كردى ، اكنون از امان تو بيرون مى روم ، مطعم گفت : چرا در امان من نمى باشى كه قريش به تو آسيبى نرسانند؟ حضرت فرمود: نمى خواهم كه بيش از يك روز در امان مشركى بمانم ؛ پس مطعم ندا كرد: محمد از امان من بيرون رفت .(1359)
پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام مى نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاى ايشان مى رفت و ايشان را دعوت مى كرد؛ و گويند: در اين سال آن حضرت عايشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد.(1360)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : اسعد بن زراره و ذكوان بن عبدقيس كه از قبيله خزرج بودند در موسمى از مراسم عرب براى عمره رجب بسوى مكه آمدند و سالها بود كه در ميان اوس و خزرج نائره فتنه و قتال اشتعال داشت ، و در آن زودى غزوه ((بعاث ))(1361) ميان ايشان بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ايشان آمده بودند كه با قريش هم سوگند شوند و ايشان را ياور خود گردانند در دفع اوس ؛ و اسعد صديق و آشناى عتبه بن ربيعه بود، چون به مكه آمد به خانه عتبه فرود آمد و گفت : ميان ما و اوس جنگ عظيمى شد و ايشان بر ما غالب شدند و آمده ايم كه با شما هم سوگند شويم در دفع ايشان .
عتبه گفت : ديار ما از ديار شما دور است و ما الحال به شغلى گرفتاريم كه به كار ديگرى نمى توانيم پرداخت .
پرسيد: شغل شما چيست و حال آنكه شما در حرميد و حرم شما محل ايمنى است ؟ عتبه گفت : مردى در ميان ما بيرون آمده است و دعوى مى كند كه رسول خدا است و عقلهاى ما را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را بد راه مى كند.
اسعد كفت : از شماست يا از غير شما؟
عتبه گفت : از ماست و از بهترين ماست ، فرزند عبدالله بن عبدالمطلب است و از همه ما شريفتر و نجيبتر و عظيمتر است .
چون اوس و خزرج هميشه از يهودان بنى قريظه و بنى النضير و بنى قينقاع كه در ميان ايشان بودند مى شنيدند كه در اين اوان مى بايد پيغمبرى از مكه بيرون آيد و بسوى مدينه هجرت نمايد و عرب را بسيار بكشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد كه همان پيغمبر خواهد بود كه ايشان مى گفتند، پرسيد كه : او در كجاست ؟
عتبه گفت : در حجر اسماعيل نشسته است و ايشان در دره مى باشند و بيرون نمى آيند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو كه او جادوگر است و به جادوى سخن خود دلهاى مردم را مى ربايد؛ و اين در هنگامى بود كه بنى هاشم هنوز در شعب ابى طالب محصور بودند.
اسعد گفت كه : من به عمره آمده ام و البته مى بايدم به مسجد رفت براى طواف .
عتبه گفت : پنبه در گوشهاى خود پر كن تا سخن او را نشنوى .
پس اسعد پنبه در گوشهاى خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پيش آن جناب گذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نظرى بسوى او كرد و تبسم نمود، و چون يك شوط طواف كرد در شوط دوم در خاطر خود گفت كه : از من جاهل تر كسى نمى باشد، چنين خبرى در مكه باشد و من حقيقت اين خبر را معلوم نكرده به مدينه روم روا نيست ؛ پس پنبه را از گوش خود بيرون آورد و چون به حضرت رسيد گفت : ((انعم صباحا)) و اين تحيت ايشان بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سر برداشت و به او نظر كرد و فرمود كه : خدا از اين بهتر تحيتى به ما داده است كه آن تحيت اهل بهشت است ((السلام عليكم )).
اسعد گفت : ما را بسوى چه چيز دعوت مى كنى ؟
فرمود كه : شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيت خدا و پيغمبرى من و به آنكه شرك به خدا نياوريد، و با پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم پريشانى نكشيد، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك كنيد، و كسى را به ناحق مكشيد، و نزديك مال يتيم نرويد مگر به وجهى كه نيكوتر باشد تا به حد بلوغ و رشد برسد، و كيل و ترازو را تمام بدهيد و كم نكنيد، و چون سخنى گوئيد به عدالت و راستى بگوئيد و رعايت جانبى مكنيد هر چند خويش شما باشند، و به پيمانهاى خدا وفا كنيد، اين وصيتها است كه خدا شما را كرده است شايد متذكر شويد.
چون اسعد اين سخنان شنيد نور ايمان در دلش در آمد و سعادت ازلى او را دريافت و گفت : شهادت مى دهم كه خدايى بجز خداوند يگانه نيست و شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى ، يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد من از اهل مدينه ام از قبيله خزرج و ميان ما و قبيله اوس ريسمانهاى گسيخته يعنى پيمانها شكسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پيوند كند و ما بين ايشان را به اصلاح آورد هيچكس از تو عزيزتر نخواهد بود در ميان ما و همراه من يكى از قوم ما هست اگر او هم در اين امر داخل شود اميدواريم كه خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند كه ما پيشتر خبر تو را از يهود مى شنيديم و بشارت مى دادند ما را به آمدن تو و خبر مى دادند ما را از صفت تو و اميدواريم كه ديار ما محل هجرت تو باشد زيرا كه يهود ما را چنين خبر مى دادند و شكر مى كنيم خداوندى كه مرا توفيق داد كه به خدمت تو رسيدم ، والله كه من براى آن آمده بودم كه از قريش سوگندى بگيرم و خدا از آن بهتر براى من ميسر گردانيد.
پس ذكوان آمد و اسعد گفت : اين است آن پيغمبرى كه يهود ما را به آن بشارت مى دادند و ما را به صفات او خبر مى دادند، پس او نيز ايمان آورد و گفتند: يا رسول الله ! كسى را با ما بفرست كه تعليم قرآن نمايد به ما و مردم را بخواند بسوى دين اسلام ؛ حضرت ، مصعب بن عمير را با ايشان فرستاد - و او جوانى بود كم سال و به ناز و نعمت پرورش يافته و پدر و مادرش او را بسيار گرامى مى داشتند و هرگز از مكه بيرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا كردند و از خود دور كردند و با آن جناب در شعب مى بود و حالش ‍ بسيار متغير شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى فرا گرفته بود - پس اسعد و ذكوان با مصعب متوجه مدينه شدند و چون به قوم خود رسيدند خبر آن جناب را ذكر كردند و اوصاف آن جناب را بيان كردند و از هر قبيله اى يك نفر و دو نفر مسلمان مى شدند، و مصعب در خانه اسعد مى بود و هر روز بيرون مى آمد و بر مجالس ‍ قبيله خزرج مى گرديد و ايشان را بسوى اسلام دعوت مى نمود و جوانان اجابت او مى نمودند.
و عبدالله بن ابى در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق كرده بودند كه او را بر خود امير گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتى كه داشت و اكليلى براى او ساخته بودند و انتظار دانه اى مى كشيدند كه در ميان آن نصب كنند، و اوس به اين نسبت به امارت او راضى شده بودند با آنكه از قبيله ايشان نبود زيرا كه او در جنگ بعاث با خزرج خروج نكرد و گفت : اين ظلم است از شما بر اوس .
و چون اسعد به مدينه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهى و امارت عبدالله متزلزل شد و به اين سبب سعى در ابطال اين امر مى نمود، پس اسعد به مصعب گفت كه : خالوى من سعد بن معاذ از روساى اوس است و مرد شريف عاقلى است و قبيله عمرو و بن عوف او را اطاعت مى نمايند اگر او مسلمان شود كار ما تمام مى شود، بيا تا برويم به محله ايشان ؛ پس مصعب با اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهى از چاههاى ايشان نشستند و جمعى از جوانان بر دور ايشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ايشان خواند، و چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد اسيد بن حضير را كه از اشراف ايشان بود گفت كه : شنيده ام كه اسعد با اين مرد قرشى به محله ما آمده است و جوانان ما را فاسد مى كند برو و او را نهى كن از اين امر. چون اسيد پيدا شد اسعد به مصعب گفت كه : اين مرد شريف بزرگى است و اگر در امر ما داخل شود اميدوارم كه كار ما تمام شود، و چون اسيد به نزديك ايشان رسيد به اسعد گفت كه : خالوى تو مى گويد كه : در مجالس ما ميا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس ، مصعب گفت : بنشين تا ما امر خود را بر تو عرض نمائيم اگر بپسندى داخل شو در آن و اگر خواهى ما از محله شما بيرون مى رويم ، چون اسيد نشست و مصعب سوره اى از قرآن بر او خواند نور اسلام خانه دلش را روشن كرد و پرسيد: كسى كه داخل اين امر مى شود چكار مى كند؟ گفت : غسل مى كند و دو جامه پاك مى پوشد و شهادتين مى گويد و دو ركعت نماز مى كند، پس اسيد خود را با جامه در چاه افكند و غسل كرد و بيرون آمد و جامه هاى خود را فشرد و گفت : شهادت را بر من عرض كن ، پس كلمه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و به اسعد گفت كه : الحال مى روم كه خالوى تو را به هر حيله كه باشد براى تو بفرستم .
چون اسيد نيك اختر در برابر آن سعد اكبر پيدا شد سعد گفت : سوگند ياد مى كنم كه اسيد به روى ديگر مى آيد بغير آن رو كه از پيش ما رفت ، پس اسيد سعد را به هر حيله كه بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سوره ((حم تنزيل من الرحمن الرحيم )) را بر او خواند، همين كه مصعب از سوره فارغ شد نور ايمان در جبين آن سعادتمند ساطع گرديد، پس سعد به خانه خود فرستاد و دو جامه پاك طلبيد و غسل كرد و شهادت گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و دست مصعب را گرفت و به خانه خود برد و گفت : امر خود را ظاهر كن و از هيچكس پروا مكن ، پس سعد آمد و در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف ايستاد و ايشان را به آواز بلند ندا كرد كه : اى فرزندان عمرو بن عوف ! هيچ مرد و زن باكره و شوهر دار و پير و جوان كودك نماند مگر آنكه بيرون آيد كه امروز روزى نيست كه كسى در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت : حال من در ميان شما چگونه است ؟
گفتند: تو بزرگ مائى و هر چه مى فرمائى اطاعت مى كنيم و هيچ امر تو را رد نمى كنيم آنچه مى خواهى بفرما.
سعد گفت : سخن گفتن مردان و زنان و كودكان شما همه بر من حرام است تا گواهى دهيد به وحدانيت خدا و به پيغمبرى محمد رسول خدا، و حمد مى كنم خداوندى را كه ما را به اين نعمت گرامى داشت و اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند، پس در آن روز همه آن قبيله مسلمان شدند و اسلام در ميان هر دو قبيله خزرج و اوس رواج بهم رسانيد و اشراف هر دو قبيله مسلمان شدند زيرا كه همه از يهود اوصاف آن حضرت را شنيده بودند.
پس مصعب حقيقت حال را به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود كه هر كه مسلمان شده است و قوم او را شكنجه و آزار مى رسانند بروند به جانب مدينه ، پس يك يك از ايشان مى گريختند و به مدينه مى آمدند، و هر كه از ايشان داخل مدينه مى شد اوس و خزرج ايشان را به خانه مى بردند و اكرام مى كردند و ايشان را بر خود اختيار مى كردند.(1362)
و بعضى روايت كرده اند كه : بعد از بيرون آمدن از شعب در سال يازدهم نبوت حضرت شش نفر از قبيله خزرج را مشاهده كرد كه ايشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالك و قطبه بن عامر و عقبه بن عامر و جابر بن عبدالله بودند و از ايشان پرسيد كه : شما كيستيد؟ گفتند: ما از قبيله خزرجيم ، فرمود كه : ساعتى نمى نشينيد كه با شما سخن گويم ؟ ايشان نشستند و حضرت اسلام را بر ايشان عرض نمود و قرآن مجيد بر ايشان خواند، چون آثار صدق در بيان آن حضرت يافتند به يكديگر گفتند كه : اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند بايد ما سبقت بگيريم و پيش از ساير قوم خود به او ايمان آوريم ، پس ايمان آوردند و به مدينه برگشتند و ذكر آن حضرت در مدينه منتشر شد.
و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بيعت كردند و اين بيعت عقبه اولى است ، و موافق اين روايت در اين سال حضرت مصعب بن عمير را به ايشان فرستاد كه مسائل دين و قرآن تعليم ايشان نمايد و ايشان را به دين اسلام دعوت نمايد.(1363)
و در موسم ديگر در سال سيزدهم نبوت جماعت بسيار از قبيله اوس و خزرج از مسلمانان و كفار به قصد ملازمت رسول مختار صلى الله عليه و آله و سلم با حاج به مكه آمدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد ايشان آمد و فرمود كه : آيا حمايت من مى كنيد كه من كتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شويد و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آرى يا رسول الله هر پيمان كه خواهى از براى خود و از براى پروردگار خود بگير، حضرت فرمود كه : وعده گاه ما و شما گردنگاه منى است در شب دوازدهم ؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منى برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسيار در ميان ايشان بود و اكثر ايشان هنوز مشرك بودند و عبدالله بن ابى لعنه الله در ميان ايشان بود، پس حضرت در روز دوم منى يعنى روز يازدهم ايشان را گفت كه : همه در خانه عبدالمطلب كه بر عقبه واقع است جمع شويد اما يك يك بيائيد و كسى را از خواب بيدار مكنيد، و حضرت در خانه عبدالمطلب فرود آمده بود و امير المومنين عليه السلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند - و به روايتى هفتاد و سه مرد و دو زن بودند(1364) - و چون حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعده بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبدالله بن حزام گفتند: يا رسول الله ! شرط كن براى خود و پروردگار خود هر چه خواهى ، حضرت فرمود: شرط مى كنم كه مرا محافظت نمائيد از آنچه جانهاى خود را از آن محافظت مى نمائيد و اهل بيت مرا محافظت نمائيد از آنچه اهل بيت و اولاد خود را از آن محافظت مى نمائيد، گفتند: هرگاه چنين كنيم براى ما چه خواهد بود؟ فرمود كه : بهشت از براى شما خواهد بود و در دنيا مالك عرب خواهيد شد و عجم شما را اطاعت خواهند كرد و ملوك و امرا خواهيد بود، گفتند: راضى شديم .
پس عباس بن نضله كه از قبيله اوس بود برخاست و گفت : اى گروه اوس و خزرج ! مى دانيد كه بر چه چيز اقدام مى نمائيد؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربه پادشاهان روى زمين ، اگر مى دانيد كه هرگاه به او مصيبتى برسد او را خواهيد گذاشت و يارى او نخواهيد كرد پس او را فريب مدهيد و بگذاريد كه در بلاد خود باشد زيرا كه هر چند قوم آن حضرت مخالفت او كرده اند وليكن باز عزيز و منيع است در ميان ايشان و كسى را قدرت آن نيست كه به او ضررى برساند؛ پس عبدالله بن حزام و اسعد بن زراره و ابوالهيثم بن تيهان گفتند: تو را چكار است به سخن گفتن ؟ يا رسول الله ! خون ما فداى خون توست و جان ما فداى جان توست هر شرط كه خواهى براى پروردگار خود و براى خود بكن ، پس حضرت فرمود كه : دوازده نفر از ميان خود جدا كنيد كه كفيل شما و سركرده شما باشند چنانكه موسى عليه السلام دوازده نقيب در ميان بنى اسرائيل مقرر فرمود، گفتند: هر كه را مى خواهى اختيار كن ، پس جبرئيل تعيين نقبا كرد و حضرت به فرموده جبرئيل نه نفر از خزرج اختيار كرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبدالله بن حزام پدر جابر و رافع بن مالك و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبدالله بن رواحه و سعد بن ربيع و عباده بن صامت ؛ و سه نفر از اوس : ابوالهيثم بن تيهان و اسيد بن حضير و سعد بن خيثمه .
و چون با حضرت بيعت كردند ابليس نزد عقبه ندا كرد كه : اى گروه قريش و ساير عرب ! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بيعت مى نمايند كه با شما جنگ كنند.
چون قريش اين ندا را شنيدند به هيجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند پس حضرت انصار را فرمود كه : پراكنده شويد.
گفتند: يا رسول الله ! اگر مى فرمائى الحال شمشير مى كشيم و با ايشان جنگ مى كنيم .
حضرت فرمود كه : خدا مرا هنوز رخصت محاربه ايشان نداده است .
گفتند: يا رسول الله ! با ما بيرون مى آئى ؟
فرمود كه : منتظر امر الهى ام .
چون قريش با جميعت تمام آمدند حمزه عليه السلام شمشير خود را كشيد و حضرت امير المومنين عليه السلام شمشير كشيد و هر دو بر عقبه ايستادند.
چون قريش به عقبه رسيدند و حمزه را ديدند گفتند: اين چه امر است كه براى آن جمع شده ايد؟
حمزه گفت : اجتماعى نيست و بخدا سوگند هر كه بالا مى آيد از عقبه گردنش را مى زنم .
پس قريش برگشتند و در روز عبدالله بن ابى را ديدند و گفتند: شنيديم كه قوم تو با محمد بيعت كرده اند بر جنگ ما، و چون عبدالله خبر نداشت و او را مطلع نكرده بودند سوگند خورد كه چنين نيست و ايشان تصديق او كردند، و انصار بسوى مدينه برگشتند و انتظار قدوم ميمنت لزوم آن حضرت مى كشيدند.
مولف گويد: آنچه مذكور شد موافق روايت على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و جمعى ديگر از معتمدين اصحاب است و روايت بعضى بر بعضى داخل است .(1365)

- پینوشتها -

 1341- رجوع شود به اعلام الورى 49 و قصص الانبياء راوندى 327 و سيره ابن اسحاق 156-166 و تاريخ طبرى 1/549-550 و دلائل النبوه 2/311.
1342- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 293.
1343- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 519.
1344- دلائل النبوه 2/312؛ حياه الحيوان الكبرى 1/30.
1345- سيره ابن اسحاق 161.
1346- اعلام الورى 51؛ قصص الانبياء راوندى 329-330.
1347- اعلام الورى 53.
1348- قصص الانبياء راوندى 317.
1349- مصباح المتهجد 749.
1350- قصص الانبياء راوندى 317. و نيز رجوع شود به كشف الغمه 1/16.
1351- من لا يحضره الفقيه 1/139.
1352- كشف الغمه 2/136؛ الاصابه 8/103.
1353- كافى 1/449.
1354- تفسير عياشى 2/253. و در آن و همچنين در بحار بجاى سه سال ، چند سال آمده است .
1355- اعلام الورى 53. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و المنتظم 3/13.
1356- مناقب ابن شهر آشوب 1/172.
1357- بحار الانوار 19/22 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى . و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554-555.
1358- در مصدر ((اخنس بن شريف )) مى باشد.
1359- اعلام الورى 54-55 به نقل از على بن ابراهيم . و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/555.
1360- بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى .
1361- در اعلام الورى ((بغاث )) ذكر شده است .
1362- اعلام الورى 55 به نقل از على بن ابراهيم ؛ قصص الانبياء راوندى 332.
1363- بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى .
1364- در مورد ((هفتاد نفر)) رجوع شود به اعلام الورى 59 و سيره ابن كثير 2/195؛ و در مورد ((هفتاد و سه مرد و دو زن )) رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/232 و دلائل النبوه 2/455.
1365- تفسير قمى 1/272؛ اعلام الورى 59؛ قصص الانبياء راوندى 334؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/232.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page