فصل 39

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

خورشيد در آستانه ى وداع بود. شعله هاى سرخ فامش همچون زخم شهيدان، در افق مى سوختند. سپاه شب آرام آرام پيش مى خزيد و خورشيد، دامن خويش را فرامى چيد تا به دور دست بكوچد... آنگاه، ستارگانى پديدار شدند كه اميد را بر مى تابيدند. و فاطمه هنوز مى درخشيد و خون زندگى در رگهايش جريان داشت. آرام و باوقار، به «اسماء» گفت:
- آبى بريز تا خويشتن را بشويم.
اسماء بسيار شاد شد، زيرا ديد بانويش به زندگانى روى مى كند و سلامتش را باز مى يابد.
فاطمه خويشتن را شُست و از آلودگى هاى زمينى پيراسته گشت.
سپس جامه اى نو به تن پوشيد و خود را به عطر كافورى كه «جبرئيل» به پدرش پيشكش كرده بود، آراست. آنگاه، در حالى كه لبخندى چهره اش را واگشاده بود، گفت:
- بسترم را در ميان حجره بگستر!
فاطمه براى كوچيدن آماده مى شود. در خانه، جز اسماء كسى نيست. اسماء با نگرانى به بانويى جوان مى نگرد كه در ميانه ى ظلمت فراگستر شب، به هر سو نور مى پاشد.
فاطمه پيش از آن كه به بستر رود، گفت:
- اسماء! من بسى بيزارم از اين كه پس از مرگ، جامه اى بر زن مى افكنند كه پيكرش را نشان مى دهد. آيا مى توانى مرا پس از مرگ، به خوبى بپوشانى؟ و اسماء با پاسخ خويش، خاطر او را شاد ساخت:
- من آن گاه كه در «حبشه» به سر مى بردم، ديدم كه آنان براى اين هنگامه چيزى مى سازند. اگر بپسندى، همانند آن را برايت مى سازم.
فاطمه به نشانه ى موافقت، سر تكان داد و چند لحظه به اسماء خيره شد كه اينك جويبار اميد در قلب شكسته اش جارى گشته بود.
اسماء تختى آماده كرد و آن را واژگونه ساخت. آنگاه، شاخه اى نخل آورد و پايه هاى تخت را به هم پيوست و با ريسمانى از الياف خرما، آن را استحكام بخشيد. سپس پوششى بر آن گسترد.
بر چهره ى بانوى بهشتى زمين، خشنودى و لبخند نمايان گشت:
- آرى، همانندِ اين را برايم بساز. چه زيباست اين، اى اسماء! مرا بپوشان؛ خداوند تو را بپوشاند.
فاطمه در بستر خويش آرميد و دستش را زير گونه اش نهاد. آنگاه، چشمانش را فروبست و خوابيد. اسماء مى شنيد كه او با آوايى فرشته وش زمزمه مى كند:
- سلام بر «جبرئيل». پروردگارا! مرا در گستره ى خشنودى و به همسايگى و بر سراى خويش جاى ده؛ كه سراى تو جايگاه صلح و صفاست.
شميم بهشت در فضا پيچيد. اسماء به چهره ى فرشته گون بانويى نگريست كه در آغاز جوانى با زمين وداع گفت، آن سان كه نوگلى در قلب بهار مى پژمرد؛ همچون كبوتر سپيدى كه بالش را شكسته باشند... آه، اى بهشتى بانوى شهيد!
سپس على آمد، با پشتى خميده؛ گويى كه كوه اندوه را بر دوش داشت. اسماء با دستانى لرزان، نامه اى را كه فاطمه پيش از مرگ نگاشته بود، به على سپرد.
اشك ، همچون ابرى كه هواى باريدن دارد، در چشمان على حلقه زد. آنگاه، همانند كبوترى كه امواج در ميانش گرفته باشند، در واژه هاى فاطمه غرق شد:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين، وصيّت فاطمه دختر رسول خداست صلى الله عليه وآله. او گواهى مى دهد كه معبودى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستاده ى اوست و بهشت و جهنّم راست و حقيقى اند و هنگامه ى قيامت- كه هيچ ترديدى در آن نيست- فرامى رسد و آنگاه، خداوند همه ى خفتگان گورها را برمى انگيزد.
اى على! خداوند مرا كه فاطمه ام و دختر محمّدم، همسر تو ساخت تا در دنيا و آخرت، از آنِ تو باشم.
مرا به حنوط معطّر ساز و شستشو ده و با كفن جامه بپوشان و بر من نماز بگزار و شبانه به گور بسپار و هيچ كس را آگاه نساز. تو را تا هنگامه ى قيامت به خداوند مى سپارم.» على سرگشته و حيران، بر جاى ايستاده بود. فاطمه، تنها مايه ى آرام و قرار و شكيبايى اش، اكنون با او وداع گفته و در ميانه ى اين بادهاى آتش خيز تنهايش نهاده بود.
على با كوه اندوه بر دوش، ايستاد؛ كوهى كه ابرهاى انبوه اشك خيز بر آن مى باريدند: آن قلب كه دوستى از آن مى تراويد، بازايستاد؛ آن چهره كه آفتاب را فرامى تابيد، در حجاب رفت؛ آن پرتو كه راهِ زندگانى او را روشن مى ساخت، به خاموشى گراييد.
«ذوالفقار» درهم شكست. ستون شادى فروريخت. تاريكى، زمين را فروپوشاند. ستارگان لحظه به لحظه رخشنده تر مى شدند، همانند چشمانى كه از فراز زمين به ستاره اى كه در حال فروپاشيدن است خيره مانده اند. تا ريخ هم حيران و سرگشته ايستاد. تاريكى شب افزون گشت و اندوه همانند ابرى كه در سكوت مى گريد، در خانه هاى مدينه جارى گشت. زوزه ى گرگ هاى دور دست، كوچ صلح و آرامش را بيم  دادای.
مردم مدينه گرد آمدند تا او را به خاك بسپارند. «ابوذر» به آنها گفت:
- باز گرديد! تشييع فاطمه به هنگامى ديگر وانهاده شده است.
مردم بازگشتند و تاريخ، حيران ايستاد تا بنگرد كه چه پيش مى آيد. مدينه در خواب فرورفت و پلك هاى سنگين از اندوه و اشك را بر هم نهاد. در آن شب، «يثرب» با چهره ى بيم آلود خويش، خاموش مى گريست.