فصل 38

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

همان سان كه شمع ها در دل تاريكى مى سوزند و قطره قطره آب مى شوند و اشك هاى سوزان خويش را جارى مى سازند، فاطمه مى سوخت و ذرّه ذرّه رو به خاموشى مى رفت.
اكنون، فاطمه با سكوت فرياد مى كرد. او همانند «مريم» روزه ى سكوت را برگزيد. على دريافته بود كه هنگامه ى رحلت نزديك است و خانه اى كه با شاخه هاى نخل در «بقيع» برافراشته بود، اينك پناهگاه فاطمه است: خانه ى اندوه و رنج. آن خانه به چشم خويش مى ديد كه شمع در حال افسردن است و ستاره در حال كوچيدن و آفتاب در حال افول؛ آفتابى كه گرما و روشنايى و اميد را در همه سو مى پراكنْد.
آرى، فاطمه به سكوت پناه برد و آنان كه از گريه هاى او گلايه داشتند ، ديگر صداى ناله اى را كه از ژرفاى قلبى شكسته بر مى خاست نشنيدند.
هيچ كس نواى برآمده از دل او را نمى شنيد، مگر آن كه گذارش به «بقيع» مى افتاد.
آن گونه كه ستارگان پشت ابرهاى تيره پنهان مى شوند، فاطمه از ديدگان پنهان شد. پنهان شد تا همانند پروانه اى به جستجوى خورشيد رود؛ به جستجوى بهارِ پشت سر كه بادهاى پاييزى آن را آشفته بودند.
فاطمه پنهان گشت. اينك هيچ كس نوايش را نمى شنيد. در حجره اى از شاخه ى خرما كه بازندگانى دنيا بيگانه بود، خلوتى داشت: فرشتگان حيات زمينى را نمى خواهند؛ بانوان بهشتى زندگى در جهان خاكى را نمى پسندند؛ آنها كه آسمان را جسته اند تاب و توان انتظار ندارند.
آرى؛ پيامبران هم آنگاه كه مى بينند براى اندرزهاشان گوش شنوايى نيست، به زبان سكوت سخن مى گويند.
در «خانه ى اندوه»- بيت الاحزان- فاطمه همانند شمعى بر افروخته مى سوخت وجان خويشتن را به شعله مى كشيد تا نور و گرما را به همه جا بپراكند. فاطمه به زبان شمع سخن مى گفت؛ زبانى كه جز پروانگان نورآشنا، توان تكلّم به آن را ندارند. به اين سان، فاطمه با سكوت فرياد مى كرد:
- با طنين ناله ى خويش، شما را فرامى خوانم... انقلاب من در اندوه من فروپيچيده است... و اعتراضم در اشك هايم نهفته است. اين است زبانى كه من بر آن چيره ام. اميد كه شما اين زبان را بفهميد... پروردگارا! اينان به من ستم كرده اند. مرا از چنگشان آزاد ساز! و شمع، سراپا آب شد و جان خود را به آتش كشيد، تا آن دم كه جز حلقه هاى نور چيزى از آن باقى نماند. اكنون هنگام خاموشى اش فرامى رسيد. چهره اش به ماهى همانند بود كه شب زنده دارى يك شامگاه دراز زمستانى، رخسارش را زرد كرده باشد. صدايش از فرودست برمى آمد، همگام با موج اندوه. اشك هايش به سان بارانى كه از آسمانى پرخشم فرومى بارد، سيل انگيز بود.
«اسماء» بستر بانوى خويش، اين بانوى هر زن در هر جاى تاريخ، را گسترد. آن پيكر نحيف ديگر نمى توانست روحى چنان بزرگ را تاب بياورد؛ روحى كه مى خواست تا بى نهايت بال بگشايد.
دو شيخ آمدند تا از او ديدار كنند؛ دو شيخ كه ترس بر جانشان چيره شده بود. آنان فاطمه را به خشم آورده بودند و اينك خشنودى اش را جستجو مى كردند؛ خشنودى آسمان و زمين و تاريخ را. و اين را پيشتر محمّد گفته بود. امّا آن دو كجا و خشنودى فاطمه كجا؟ آنچه آن دو كرده بودند، فاطمه را يكپارچه خشم ساخته بود.
«عمر» به «على» گفت:
- اى «ابوالحسن»! «ابوبكر» پيرى است نازكدل و هموست كه با رسول خدا در غار همراه بوده است. پيش از اين نيز نزد فاطمه آمده ايم، امّا او ما را نپذيرفته است. تو پا در ميان بگذار و از او بخواه كه ما را بپذيرد.
«ابوحفصه» چه مى گويد؟ اين دو با خود چه مى انديشند؟ على برخاست و نزد فاطمه رفت و اجازه خواست:
- اى دختر رسول خدا! اين دو مرد كارها كرده اند كه تو خود ديده اى و مى دانى. تا كنون، آن دو چند بار آمده اند و تو آنها را نپذيرفته اى. اينك نزد من آمده اند تا از تو رخصت طلبم.
- به خدا سوگند! تا آن دَم كه پدرم را ديدار كنم، با آن دو سخن نمى گويم.
- اى دختر محمّد! من به آن دو وعده دادم كه از تو رخصت طلبم.
- اكنون كه به آنان وعده داده اى، با تو مخالفت نمى كنم.
ابوبكر شعله ى اميد را در قلب خويش احساس كرد و سپاسگزارانه به دوست خود نگريست.
- سلام بر تو اى دختر رسول خدا!
-....
- ما آمده ايم تا از تو پوزش بخواهيم و اقرار مى كنيم كه بد كرده ايم.
-....
- از ما خشنود باش؛ خداوند از تو خشنود باد!
-....
- چهره ى خويش را از ما بر متاب! ما اميدواريم كه پروردگارمان از ما درگذرد.
فاطمه واپسين سخن خود را بر زبان راند:
- اگر گفتارتان صادقانه است، به اين پرسش من پاسخ دهيد!
- بپرس اى دختر رسول خدا!
- شما را به خدا سوگند! آيا از پدر من شنيده بوديد كه: «فاطمه پاره ى پيكر من است و هركه او را بيازارد مرا آزرده است.»؟ - آرى، چنين است.
«زهرا» دستان خويش را به سوى دادگاه فرازين واگشاد:
- خداوندا! گواه باش كه اين دو مرا آزرده اند. و من نزد تو از آنها شكايت مى كنم.
ابوبكر ازجاى جهيد. آرزوكرد زمين دهان باز كند واو را درخود فروبَرَد:
- واى بر من! واى بر من! كاش هرگز تو را به دوستى بر نمى گزيدم. تو مرا پس از دريافتن ذكر، گمراه كردى.
دوستش با درشتخويى و سختدلى پاسخ داد:
- اى خليفه ى پيامبر! از خشم زنى به اندوه و ناشكيبايى پناه مبر! ابوبكر به تلخى فرياد بر آورد:
- مرا به كار خويش رها كنيد... من در جستجوى خشنودى فاطمه ام. عمر با چشمانى خشم آگين به او نگريست:
- اى خليفه ى پيامبر! چه مى گويى؟ آيا فاطمه را خشنود مى سازى تا «عايشه» را به خشم آورى؟ نزديكان به نيكى سزاوارترند. و اكنون، كار از كار گذشته است.
ابوبكر ايستاد، زيرا از رويارويى با طوفان ناتوان بود؛ طوفانى كه ديوانه وار مى تاخت و درختى را كه به دست رسول آسمان كاشته شده بود سخت مى لرزاند تا آن را ريشه كن سازد.
خليفه اينك نمى توانست كاروان تاريخ را به همان سويى كه بزرگِ تاريخ مى خواست، رهنمون گردد؛ كاروانى كه در بيابان به سوى سراب راه مى سپرد.
روزها مى گذرند. بادهاى ديوانه اى كه مى خواهند درختى را كه رسول آسمان در زمين كاشته بود، ريشه كن سازند، به سوى شمعى مى تازند كه از اشك هايش قطره هاى اندوه مى چكند؛ شمعى كه زود است تا خاموش گردد...