بر گستره ى زمين و در جغرافياى هستى، چه كوچك است «فدك». امّا چه بزرگ است و پهناور بر نقشه ى تاريخ.
«سامرى» شتافت تا پيش پاى گوساله زانو زند. بتهاى عرب، چشمان سنگى خود را گشودند و ابلهانه خيره ماندند. در چشمان «اسخريوطى» برق نيرنگ درخشيد، همو كه به فرزند «مريم» خيانت ورزيد. «بنى اسرائيل» به «هارون» هجوم آوردند و پروانه ها به نهانگاه خويش گريختند. آنگاه، باد زمهرير همچون گرگى ديوانه، زوزه سرداد.
«فاطمه» در برابر طوفان قامت افراشت و فرياد برآورد:
- «يوسف» را نكشيد! او را در عمق تاريك چاه نيفكنيد!
- به فرزند «مريم پاك دامن» خيانت نورزيد... گوساله را در برابر خدا به پرستش نگيريد... هارون را نكشيد!
- بگذاريد پروانه ها در امواج نور شناور باشند... شعله ها را خاموش نسازيد... زمين را از بار گناه گرانبار نكنيد... بگذاريد «هابيل» رمه ى خويش را به سلامت بچراند!
فاطمه ايستاده بود و به افق دوردست كه از سختى ها و حوادث بزرگ نشان داشت، مى نگريست. او همچنان پيش روىِ طوفان چراغ افراشته بود، به اين اميد كه صحرا و تاريخ را روشن سازد.
زود است كه كارزارى سخت درگيرد و همه چيز را نابود كند؛ كارزارى شگفت كه سلاح آن صبر و سكوت شكسته بالانه است. «على» بايد «ذوالفقار» را كنارى نهد و با سكوت فرياد كند؛ با سكوتى كه در تاريخ طنين مى اندازد. و «فاطمه» بايد پس از ساليانى عبادت و زارى در محراب، اكنون سلاح سخن در دست گيرد.
فاطمه برخاست. از محراب سكوت سر بر آورد تا در برابر كسانى كه «فدك» را در تاريكى شب به سرقت بردند، فرياد كند؛ مبادا آينده و تاريخ را در روشنايى روز به سرقت برند.
فاطمه آمد تا ميراث خويش را بخواهد. تنها سلاح او، قامت درختان فدك بود:
- ميراث من از پدرم «رسول الله» را بازده!
«ابوبكر» پاسخ داد:
- از پدرت شنيدم: «ما پيامبران هيچ ميراثى به جا نمى گذاريم.» - پس چگونه «داود» براى «سليمان» ميراث نهاد؟ و چگونه «زكريّا» گفت: «او از من و خاندان يعقوب ارث مى بَرَد»؟ - من، خود، از پيامبر شنيدم: «ما پيامبران هيچ ميراثى به جاى نمى گذاريم.» «عايشه» و «حفصه» نيز بر اين سخن گواه اند.
- سبحان اللّه! پدرم هرگز از كتاب خدا رويگردان نبود و با احكام آن مخالفت نمى ورزيد.
شعله ى انقلابى در قلب فرزند فاطمه زبانه كشيد. او كه هنوز كودكى بود، رداى مردى را كه در ميراث مادرش با او در افتاده بود، كشيد و فرياد برآورد:
- از منبر پدر من فرودآ و بر منبر پدر خويش بنشين!
مرد، زيركانه پرسيد:
- اين سخن را چه كسى به تو آموخته است؟ كودك به سكوت پناه برد.
مرد ديگربار به سراغ همان بهانه رفت كه اينك نيكو آموخته بود. فاطمه، گل خوشبوى پيامبر را به سينه چسباند و در آنان كه ميراث پدرى اش را ربوده بودند، خيره شد:
- چنين نيست. نفس شما كارى را در نظرتان آراسته است. اكنون براى من «صبر زيبا» بهتر است و خداست كه درباره ى آنچه مى گوييد، بايد از او يارى خواست. [يوسف/18:«... سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون.] فاطمه آن جا را ترك گفت و بدينسان پرسشها برانگيخت و نشانه هاى سؤال را پراكند. خليفه، اندوهگينانه نزد دوستش به سخن درآمد:
- آيا سزاوارتر نيست كه فدك را به او بازگردانيم؟ من از دختر محمّد بيم دارم.
«ابوحفصه» به او دليرى بخشيد و گفت:
- دوست من؛ نترس! از پس اين غبارِ تيره، آفتاب برخواهد زد. اين، تنها اندكى به طول مى انجامد و آنگاه، همه چيز پايان مى يابد ، گويى كه هيچ چيز رخ نداده است. سپس آهسته دست بر شانه ى او نهاد. به راستى كه خوب مى دانست چگونه در دل او راه پيدا كند:
- نماز بگزار... زكات بپرداز! نيكى ها، بدى ها را مى شويند. در ميان اين همه نيكوكارى، از يك گناه كارى بر نمى آيد.
چهره ى ابوبكر به شادمانى شكفت و گفت:
- عمر! اندوهى را از من زدودى.
آنگاه، خليفه به فرياد آمد، در حالى كه اراده اى استوار كلماتش را بُرندگى مى بخشيد و مرگ و تباهى را مى پراكند:
- آگاه باشيد كه اگر مى خواستم، زبان مى گشودم و اگر زبان مى گشودم، پرده ها را مى دريدم. امّا سكوت ورزيدم تا اين سرا را ترك گفت... از دخترى يارى مى جويند و زنان را برمى انگيزند! امّا من پرده درى نمى كنم و دست و زبان نمى گشايم، مگر در برابر كسى كه سزاوار باشد.
«امّ سلمه» كه زنى نيكومنش بود، به اعتراض برخاست:
- آيا با فاطمه بايد اين گونه سخن گفت؟ او بانويى بهشتى و هَمْشُمار «مريم» است. او در دامان پيامبر پرورش يافته و فرشتگان دستگردانش كرده اند. آيا مى پندارى رسول خدا ميراثش را بر او حرام ساخته است؟ فاطمه به خانه بازگشت. اندوه، همچون پرنده اى شكسته بال، بر خانه هاى مدينه فروافتاده بود.
فاطمه به محراب پناه برد تا از آسمان، روح و حيات و نور بجويد و از عناصر زمين، اين زمين گرانبار از خون آدمى، تن برهانَد. مى خواست به جهان ديگر بپيوندد؛ جهانى كه در آن از رنج و عذاب نشانى نباشد. در جستجوى خانه اى بود از ياقوت كه در آن نه دردى باشد و نه مصيبتى. او همچنان در پى مادر مى گشت.
آن شب، فاطمه به محراب پناه برد و ناليد:
- پروردگار من! برايم در بهشت خانه اى بساز و رهايى ام بخش! لحظه اى چشمانش بر هم آمدند: آبشارى از نور نبوّت جريان يافت. با شور و شوق، آواز داد:
- پدر جان، اى رسول خدا! آسمان از ما پيوند بُريده است.
بال هاى فرشتگان آهسته فرود آمدند و بسترى از نور، آسمان را گستراند. فاطمه به جهان ملكوت پاى نهاد و رفت تا در عالَم نور شناور گردد.
فرشتگان صف آراسته بودند و باغستان ها پُر درخت مى نمودند. جويباران، زندگى را جارى مى ساختند و بانوان سيه چشم بهشتى در ميان درختان، جاودانه در تكاپو بودند. يكى از آنان به فاطمه خطاب كرد:
- خوش آمدى اى بهشتى بانوى آدمى پيكر!
فاطمه در جهانى شفّاف و رنگين گام مى نهاد. به جويبارى روان اشاره كرد كه موج هاى سپيدش، شكن در شكن پيش مى تاختند و گرداگرد قصرى جريان مى يافتند، قصرى برپا در آغوش انبوه درختان كه نور از هر سو آن را در دامان گرفته بود. بانوى بهشتى گفت:
- اين «فردوس» است؛ جايى كه بهترين فرزند آدم، «محمّد»، در آن مى آسايد.
- پدرم كجاست؟ آبشارى از نور محمّد جريان يافت. جامه اى از ابريشم به تن داشت، به رنگ بهار.
فاطمه پيش دويد. شكيبايى اش را يكسره از دست داد. احساس كرد كه به دامان مادرش بازمى گردد؛ به جهانى كه وابسته ى آن است:
- بنگر كه خداوند برايت چه فراهم كرده است. دردهاى تو پايان يافته اند و هنگام آسودگى ات فرارسيده است. بنگر كه پارسايى و زُهدت چگونه بهشتى پديد آورده است كه پهنه اش به گستردگى آسمان هاست. بنگر كه آن بستر تنيده از الياف خرما چگونه به سَريرى از حرير تبديل گشته است. بنگر كه گرسنگى و كم جامگى ات چگونه در چهره ى ميوه ها و خوشه هاى در دسترس و جامه هايى از ديباى زرّين و ابريشمين جلوه كرده است. بنگر كه اشك هايت، جوى هاى شير و عسل جارى ساخته اند. بنگر كه حجره ات قصرى شده است... بنگر كه تاريكيهاى زمينى ات آبشارانى از نور گشته اند.
ناگاه، فاطمه به خود آمد. به زمين بازگشت تا با آن وداع كند و واپسين كلماتش را پيش از كوچ هميشگى بر زبان براند. بازگشت تا «خانه ى اندوه» را به پا كند؛ جايى كه زمينِ گرانبار از رنج و اشك و درد در آن بگريد.
فصل 36
- بازدید: 999