فصل 35

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

فاطمه در اين دنياى فريبگر، غمگين و تنها مانده است. خاك، چهره اى را كه به جهان روشنى مى بخشيد، فروپوشانده و قلبى كه همواره سرشار از اميد بود، از تپش بازمانده است.
هنوز كودكى خُردسال بود كه مادرش درگذشت. و اكنون، كه در بهار زندگانى است، پدرش را از كف داده است.
اشيا شفّافيّت خود را از دست داده اند و همه چيز سرد و زشت جلوه مى كند. پيش از اين، هرگاه به جزيره مى نگريست، آن را سبز در سبز مى يافت. لحظه اى با چشمان محمّد به هستى نگريست و ديد كه شكوفه ها لبخند مى زنند و گل ها عطر مى افشانند و آسمان سرشار از طنين بالهاى فرشتگان دوگانه و سه گانه و چهارگانه است و كلمات «جبرئيل» فضا را انباشته اند. امّا آنگاه كه پدر چشمانش را بست، همه ى شعله ها به خاموشى گراييدند، جام هاى سرخ حنايى رنگ باختند، گل هاى خوشبو پژمردند، و بهار جزيره راترك گفت. بتها بيدار شدند و چشمان سنگى خود را گشودند و بانگ گوساله در «فدك» پيچيد.
طوفان، سرسختانه مى وزيد و همه چيز را درهم مى كوبيد. اين طوفان اگر به ستارگان راه مى يافت، آنها را افسرده و خاموش مى ساخت و اگر بر درخت زيتون مى زد، آن را از زمين برمى كند. فاطمه تنها بود و جز مَردش كسى را نداشت؛ مردى كه پس از فروكش كردن آتش جنگ ها، اكنون «ذوالفقار» را در نيام كرده بود، بزرگمردى كه نمى خواست شمشير فتنه را برافرازد. سلاح او «صبر» بود كه سلاح پيامبران است.
در خانه ى فاطمه، كسى نبود جز دو پسربچّه كه بازگشت پدربزرگ را انتظار مى كشيدند، و يك دختر كوچك كه در اندوهى جاودانه غرق شده بود؛ دخترى به نام «زينب». در خانه ى فاطمه، كسى نبود جز كودكانى ناتوان. اينك، اين خانه به حصارى متروك شبيه بود كه آثار «جبرئيل» را در خود داشت. به زودى، طوفانى در راه بود با زبانه هاى شعله ور؛ طوفان آتشى كه پيشتر موش هاى ترسو از بيم آن به لانه هاشان گريخته بودند. در برابر اين طوفان، سلاحى جز صبر نبود. و صبر همچون شَرَنگ تلخ است، چنان تلخ كه تنها مظلومان با طعم آن آشنايند.
آن روز، على همانند شيرى زخم خورده مى نمود؛ شيرى كه او را به زنجير و بند كشيده باشند. سخت ترين درد مرد اين است كه همسرش را تنها و ستمديده بنگرد و دستش بسته باشد. على مى دانست كه پشت پرده چه مى گذرد. او از ديرباز بوى توطئه را استشمام كرده بود، امّا كارى از دستش برنمى آمد. عنكبوت ها روز و شب تار تنيده بودند. آسمان از پاره هاى ابر سياه پوشيده شده و ماه در حجاب بود.
ناگاه، طوفان برخاست. «ابن صهاك» بانگ برآورد و «قنفذ» با چشمانى كه برق شيطان در آن موج مى زد، خيره نگريست:
- على! بيرون آ و همانند مردم بيعت كن!
شير به سكوت پناه برد. «ابن صهاك»، با خشم و سركشى فريادش را رساتر كرد:
- يا بيرون آ، يا خانه را به آتش مى كشم.
مردى به اعتراض بانگ برآورد:
- در اين خانه، فاطمه هست.
ابن صهاك پاسخ داد:
- باشد!
فاطمه خشمگينانه ندا داد:
- چه زود به اهل بيت يورش آورده ايد!
«قنفذ»، وحشيانه لگدى بر در فرودآورد. دختر محمّد نمايان شد، با پرچم مقاومت در دست! چهره ى تابانش آكنده از شميم نبوّت بود. «حسن» و «حسين»، بيمناكانه به مردانى مى نگريستند كه تا ديروز به آنها لبخند مى زدند و امروز آمده بودند و همچون گرگ، دندان هاى تيز خود را نشان مى دادند.
- كجايى پدربزرگ؟ بشتاب و ببين كه اصحابت چه مى كنند!
فاطمه، با خشمى پيامبرانه فرياد برآورد:
- بيرون رويد از خانه! پسر عموى مرا رها سازيد!
آنگاه، دست طلب به سوى آسمان دراز كرد و گفت:
- اگر او را رها نكنند، گيسوان خويش را مى پراكنم و رو به خدا ناله برمى آورم.
«سلمان» كه احساس مى كرد عذاب در آستانه ى فرودآمدن است، ندا داد:
- بانوى من! خداوند پدرت را با مِهر و رحمت برانگيخت.
آنگاه، سلمان رو به «عمر» كرد و گفت:
- على را آزاد سازيد! او سوگند خورده است كه از خانه بيرون نيايد تا روزى كه قرآن را گرد آورَد.
مردان، از پيش پاى بانويى نازك اندام عقب نشستند؛ بانويى كه به نخلى فروتن همانند بود، فروتن با ريشه هايى در اعماق.
همچنان، درفش مقاومت، همچون رنگين كمانى از نقش پرچم پيامبران، بر فراز خانه ى فاطمه برافراشته ماند. تا ريخ، سرگشته بر كناره ى خانه ى كوچكى ايستاد كه بانويى نازك اندام را در خود داشت. تا ريخ، فروتنانه در برابر فاطمه سر فرودآورد؛ در برابر بانويى شگفت كه هيچ كس را به صفاى او نديده بود؛ بانويى كه گويى از آنِ جهان برتر است و با عالَمِ خاك هرگز خويشاوندى ندارد. تا ريخ ايستاد تا از نورى فروغ برگيرد كه همچنان از روزنِ پيكرى نحيف مى تراويد؛ پيكرى كه گويا فرشته اى در روز ميلادش، فروتنانه از خدا خواسته بود:
- پروردگارا! او را استوار گردان همانند كوه؛ بركت خيز گردان همانند نخل؛ پاك گردان همانند قطره هاى شبنم؛ و بانويى بهشتى از او پديد آور! تا ريخ، واله و شيفته روياروى فاطمه ايستاد: پاره ابرى سفيد كه باردار تُندرهاست؛ بانويى كه در محراب خويش، رو به سوى پروردگار ناله مى زند تا آنگاه كه پوسته ى خاكى را بردرد و ستاره اى درخشان شود و از لابه لاى ذرّه هاى خاك به جهان نور پرگُشايد. تا ريخ در برابر بانويى زانو زد كه بيشترين روزهاى زندگانى اش را غرق ملكوت آسمان بود: «پروردگار ما! تو اين جهان را بيهوده نيافريده اى. تو از هر گمانى پاك و پيراسته اى.»؛ بانويى كه در قاب پيكرش قلبى بود كه صحرا در آن گم مى شد.
آرى؛ تاريخ در برابر بانويى سترگ ايستاده بود كه روياروى طوفان قامت افراشت و مى خواست «فدك» را عرصه ى يك كارزار كند.