روز دوشنبه هم گذشت. اكنون، اندوه همچون كلاغى افسانه اى، بال و پر خويش را بر سرِ زمين گسترده بود. فاطمه، ماتمزده، سرش را به سينه اى تكيه داده بود كه ديگر نسيم به زيارتش نمى آمد.
فاطمه در حال گوش فرادادن به آواز سكوت پيامبرانه بود. سكوت، زبانى دارد كه تنها قلب ها آن را مى شنوند و عقل ها به آن گوش فرامى دهند.
چشمانى كه پنجره ى نور بودند، اكنون پلك بر هم نهاده اند. دستانى كه گهواره ى هستى بودند، اينك فروآويخته اند. روحى كه تاريخ و انسان را ساخته بود، به دوردست كوچيده است و اين سيّاره ى پر هياهو را در ميان تيرگى ها و سختى ها رها كرده است.
سرانجام، لحظه ى فِراق فرارسيد. انسان آسمانى، جامه ى زمينى اش را فرونهاد تا به جهان سرشار از نور بكوچد. زمينيان، واژه هاى پيامبر را شنيدند كه به آسمان نگريست و ندا داد:
- هموست برترين دوست!
اى خاموشى گزيده! سكوت تو رساتر از همه ى زبان هاى دنياست و سكون تو آواى حق را در جهانِ باطل پژواك مى بخشد. به راستى كه زمين سخت لرزيد و پايه ى آن رَدا از جاى كنده شد؛ ردايى كه باد در برابرش سر تسليم فرود مى آورد؛ ردايى كه جامه ى زرنگار يمانى را از هم مى دريد؛ ردايى كه پيامبر، آن واپسين پيامبر را در خود فرامى گرفت، و نيز مردى را كه در همه چيز جز نبوّت همانند «هارون» بود، و هم بانويى را كه سرور دختران «حوّا» بود، و دو نواده را كه آخرين نوادگان رسول در تاريخ بودند.
على، در برابر كالبدى زانو زده بود كه روح بزرگش جزيره را روشن ساخت و اينك، هنوز پرتو آن نور بر پيشانى سردش مى درخشيد، همانند خورشيدى كه روى به سوى شفق داشته باشد. اكنون، پشت ديوارهاى خانه اى كه اندوهى جاودانه بر آن سايه افكنده بود، فرياد مردان، همچون باد زرد، در هوا مى پيچيد؛ فريادى كه تا مسجد فاصله اى نداشت، همان مسجدى كه تنها يك ديوارِ در حال فروريختن، آن را از خانه جدا مى كرد.
مردى از بنى هاشم پيش آمد و با خود اخبار سقيفه را آورد: باد، هجوم خيز و ويرانگر خواهد وزيد و هيچ چيز و هيچ كس را بر جا نخواهد نهاد.
على پرسيد:
- انصار چه گفتند؟ - گفتند: «از ما اميرى و از شما نيز اميرى!» - چرا اين گونه در برابرشان استدلال نكرديد كه پيامبر سفارش كرد: «به نيكوكارانِ انصار احسان ورزيد و از بدكارانشان در گذريد.»؟ - با اين سخن چگونه مى توان در برابر آنان استدلال كرد؟ - اگر امامت در ميان ايشان جارى بود، هرگز پيامبر چنين سفارشى درباره ى آنان نمى كرد.
اندكى درنگ ورزيد و سپس پرسيد:
- قريش چه گفتند؟ - گفتند: «ما همچون درختى از ريشه ى محمّديم.» على با اندوه نجوا كرد:
- درخت را دستاويز ساختند و ثمره ى آن را تباه كردند.
«هارون» ايستاده بود و با سرگشتگى به ريگزاران «سينا» مى نگريست و مشتاقانه انتظار بازگشت برادرش را مى كشيد. «موسى» روى به سوى كوه داشت:
- اى موسى! چه چيز تو را واداشت تا از قومت پيشى گيرى؟ - آنها همانهايند كه از پى من روان اند. اى پروردگار من! به سوى تو شتافتم تا خشنود گردى.
- ما قومت را پس از عزيمت تو آزمايش كرديم و «سامرى» گمراهشان ساخت.
موسى، خشمگين و اندوهناك بازگشت و لوح هاى آسمانى را با خود بازآورد.
«هارون» در برابر طوفان ايستاده بود و گوساله در ميان پرستندگان خود نعره مى زد. هارون مِهرورزانه گفت:
- شما با اين گوساله آزموده شده ايد و پروردگارتان خداى رحمان است. از پى من بياييد و فرمانبردارم باشيد.
- ما هرگز از پرستش آن دست بر نمى داريم تا موسى نزدمان بازگردد. آنگاه كه موسى بازگشت، لوح ها را فروافكند و با خشم گفت:
- پس از من، بد جانشينى برگزيديد!
هارون، با اندوه گفت:
- اين قوم مرا ناتوان ساختند و مى خواستند مرا بكشند.
اندكى گذشت و خشم موسى فرونشست. لوح ها را ديگر بار برگرفت و زمزمه كرد:
- آنان كه گوساله را خداى خود برگزيدند، به زودى خشم پروردگارشان بر آنها فرود مى آيد و در زندگانى دنيا خوارى و زبونى مى كشند.
سپس موسى روى به آسمان نمود و زارى كنان تقاضا نمود:
- پروردگارا! مرا و برادرم را بيامرز و در پهنه ى رحمت خويش داخل گردان؛ كه تو مِهر ورزترينِ مِهرورزانى.
آنگاه، موسى به سامرى رو كرد و پرسيد:
- اين چه كار بود كه انجام دادى؟ - من چيزى ديدم كه آنها نمى ديدند. مشتى از خاكى كه نقش پاى رسول بر آن بود، برگرفتم و در آن، پيكر افكندم. و نفس من اين كار را در چشمم آراست.
موسى او را در ژرفناى بيابان گمراهى افكند:
- برو! در زندگى دنيا چنان شوى كه همواره بگويى: «به من نزديك نشو!» و تو را وعده اى است كه از آن رها نمى شوى. اكنون، به خدايت كه پيوسته عبادتش مى كردى، بنگر كه آن را مى سوزانيم و به دريا مى افشانيم. [به اقتباس از: طه/ 83 تا 97.] چنين بود كه سامرى در بيابان، گرفتار موج هاى صحرا و زوزه هاى گرگان شد. صداى او تا دوردست مى پيچيد كه وطن را جستجو مى كرد؛ امّا وطن هرگز درختى بى ريشه و بركنده از زمين را نمى پذيرد. تا دوردست، صحراست. مرد رانده شده، ردايى را كه باد در هم دريده گرد خويش مى پيچد و بيابان را پى مى گيرد. مشتى از خاك برمى دارد و مى بويد، شايد ردّپاى رسول را در آن پيدا كند؛ امّا چيزى جز باد در دستش نمى مانَد. سرانجام به «فدك» در جزيرةالعرب مى رسد، بر ريشه هاى آن فرومى افتد و با مرگ دست و پنجه نرم مى كند. اكنون، عرب ديگر بار بت هايش را بيدار كرده است!
فصل 33
- بازدید: 965