فصل 32

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

«ابوعايشه»، سرشار از ترديد و سردرگمى، همانند انسانى كه راه خود را گم كرده باشد، پيش و پس مى شد و با حساب سنجى يك تاجر كارورزيده، زير و بالاى كار را مى سنجيد. پيش خود گفت:
- گيرم «بنى هاشم» به نبوّت اكتفا كنند و خلافت را به طوايف ديگر قريش بسپارند، امّا با سفارش ها و وصاياى پيامبر كه در سينه ها و قلب ها جاودان مى مانَد، چه مى كنند؟ او غرق انديشه هاى خود بود و دوستش دزدانه به او مى نگريست. نگاهش لبريز از عزم و اراده اى استوار بود كه جز «جرّاح» كسى آن را درنمى يافت. اينك، «ابوحفصه» همانند طوفانى سركش و سيلى نيرومند مى نمود و در ژرفناى جانش شعله ى كلماتى كه روزى مردى يهودى بر زبان را نده بود، زبانه مى كشيد:
- تو پادشاه عرب هستى.
«عمر» در اين رؤيا غوطه مى خورد، كه «عويم» و «معن» فرارسيدند.
ابوحفصه بانگ زد: - چه شده است؟ اينك، مجال درنگ نبود. وقت، به سان ابر مى گذشت. هر سه مرد با هم روان شدند. اگر از دور، آنها را مى ديدى، درمى يافتى كه بلايى بزرگ بر سرشان فرود آمده است. با شتاب و سراسيمه، راه را پشت سر نهادند. پيامبر هنوز جامه پيچيده، در بستر، با زبان سكوت سخن مى گفت؛ با زبانى شگفت كه تنها گوش هاى هوشيار آن را درمى يابند.
مردانى از «اوس» و «خزرج»، از بيمِ آينده، گرد هم آمده بودند؛ و مردانى از قريش به سوى «سقيفه ى بنى ساعده» مى شتافتند، در حالى كه پيامبر آنها را با زبان سكوت ندا مى داد.
گويى اكنون در «عينين»، غنائمى دلاويز و وسوسه انگيز از دور جلوه مى كردند و تيراندازان سنگر خويش را رها مى ساختند؛ و پيامبر آنها را فرامى خواند.
آن سه مرد به سقيفه پاى نهادند. چهره ها رنگ پريده و نزار مى نمودند و زردى بر آنها سيطره يافته بود. رشته ى كار از دستشان بيرون رفته بود. «ابوحفصه» در آستانه ى انفجار بود، اگر ابوبكر پا در ميان نمى نهاد:
- اى عمر! درنگ كن. اكنون، مدارا سزاوارتر است.
آنگاه، ابوبكر به آرامى با اوس و خزرج سخن گفت:
- اى انصار! چه كسى فضل ديانت شما و پيشينه ى ارجمندتان در يارى اسلام را انكار مى كند؟ خداوند شما را به يارى دين و پيامبر خود برگزيد و هجرت رسول را در ميان شما مقدر ساخت. بيشترين همسران و اصحاب پيامبر هم از شمايند.
سپس، تير خود را به هدف نشاند:
- ما اميرانيم و شما وزيرانيد.
«حبّاب» به اعتراض برخاست تا زير بار اين خوارى نرود:
- خير! از ما اميرى و از شما نيز اميرى!
عمر براى هجوم برخاست:
- هرگز! هيچ گاه دو نفر در يك جاى نمى گنجند. به خدا سوگند! عرب هرگز نمى پذيرد كه شما امير باشيد، در حالى كه پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب باكى ندارد كه اميرش از همان خاندانى باشد كه پيامبر و صاحب اختيارشان از آن بوده است. هرگاه نيز عربى از اين امر سرباز زند، ما مى توانيم در برابرش دليلى آشكار و دستاويزى استوار ارائه كنيم.
او كه اينك وجودش را حماسه و دليرى پيروزمندانه اى فراگرفته بود، سخنش را چنين پى گرفت:
- هيچ كس نيست كه در ولايت و رهبرى محمّد و نيز در اين كه ما نزديكان و خويشان اوييم، با ما جدال كند، مگر آن كه ياوه گو باشد يا در راه گناه گام بردارد يا بخواهد خود را به هلاكت بيفكند.
حبّاب، خمشگينانه پاسخ داد:
- اى انصار! اميرى خود را در اختيار گيريد و به سخن اين فرد گوش نسپاريد، زيرا آنان مى خواهند سهم شما را بربايند. اگر از خواسته ى شما سرباز زدند، از اين وطن برانيدشان. ما به اميرى، سزاوارتر از آنانيم. با نيروى شمشير ما بود كه عرب به اين دين سرسپرد.
در اين هنگامه، او نيز در چنگال غيرت و حماسه گرفتار شده بود. از اين رو، بر تهديدات تند و تيز خود افزود:
- من شيرزاده اى هستم در آشيان شير. به خدا سوگند! هر كس از سخن من سربپيچانَد، بينى اش را با شمشير درهم مى كوبم.
عمر مهيّا شد تا با نرم زبانى همراه با صلابت، اين طوفان را فروبنشانَد:
- آنگاه، خداوند تو را هلاك خواهد ساخت.
- بلكه تو را هلاك خواهد ساخت.
مردى از خزرج برخاست تا پرچم سفيد را برافرازد:
- ما نخستين كسانى بوديم كه خدا و رسولش را يارى كرديم و با مشركان به جهاد برخاستيم، امّا در پى بهره ى دنيايى نيستيم. همانا محمّد از قريش بود و قوم او در اين امر سزاوارترند. اى انصار! تقواى خدا را پيشه سازيد و با آنان به مخالفت و جدال برنخيزيد.
عمر نفسى به آسايش كشيد و در انتظار ماند تا قلعه ها فروريزند. حبّاب با سرافكندگى فرياد زد:
- به پسر عموى خود حسد ورزيدى!
- به خدا سوگند! چنين نيست. من بيزارم از اين كه با مردمى در حقّ خدا دادشان به ستيز برخيزم.
آنگاه، ابوبكر دست به كار شد تا نخستين ثمره ها را برچيند. به عمر و «ابوعبيده» اشاره كرد و گفت:
- من يكى از اين دو تَن را به اميرى مى پسندم. با هر يك كه خود مى خواهيد، بيعت كنيد.
به شيوه اى كه پيدا بود اتّفاقى نيست، عمر برخاست و انكارورزانه گفت:
- پناه بر خدا! تو برترين مهاجرى. دست پيش آر!
ابوبكر دست پيش آورد و بدينسان سيب در دست او افتاد! مردى از خزرج به پا خاست و با او بيعت كرد؛ آنگاه، مردى از اوس... و چنين شد كه قلعه ها و حصارها فروريختند. و اين گونه بود كه نخستين گام نابخردانه در تاريخ اسلام برداشته شد.
حبّاب سخت برآشفته شد، همانند انسانى كه جنون به او روى آورده باشد.
ابوبكر، مداراگرانه به او روى نمود:
- اى حبّاب! آيا از من بيم دارى؟ - از تو نه! امّا از آن كه پس از تو خواهدآمد، آرى.
- اگر چنين شد، تو و يارانت صاحب اختيار خواهيد بود، زيرا بند طاعت ما بر گردن شما افكنده نمى شود.
- هيهات اى ابوبكر! آنگاه كه من و تو رخت بربنديم، كسى خواهد آمد كه ما را خوار و زبون خواهد ساخت.
ابوعبيده با نرم زبانى گفت:
- اى انصار! شما نيز داراى فضليد، امّا همانند ابوبكر و عمر و على در ميان شما يافت نمى شود.
«زيد» كه نام على او را برانگيخته بود، به سخن آمد:
- ما منكر فضيلت آنها كه نام بردى، نيستيم. امّا در ميان ما نيز كسانى يافت مى شوند، همچون: بزرگِ انصار «سعد بن عباده»، پيشواى عالمان «سعد بن معاذ»، و «خزيمه»ى ذوالشهادتين. از آنان كه نام بردى نيز يكى هست كه اگر در پى خلافت باشد، هيچ كس با او ستيز نخواهد كرد.
- او كيست؟ - على بن أبى طالب... به خدا سوگند! تنها هنگامى انصار در سقيفه گردآمدند كه بوى خيانت شبانگاهى را استشمام كردند.