فصل 31

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

مدينه، آشفته و سرگشته شد. زلزله اى سخت، زمين را به لرزه افكند. قلبى كه با مِهر نيازمندان و محرومان مى تپيد، براى هميشه از تپش ايستاد؛ رشته ى سترگى كه آسمان را به زمين مى پيوست، گسسته شد؛ سايه هاى «جبرئيل» ناپديد گشت؛ مسجد چنان مى نمود كه گويى بامش فرودآمده است.
چشم ها غرق اشك بودند و گلوها راهْ بسته ى گريه.
كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد و كوه ها در دامن دشت ها از هم مى پاشيدند.
آيا رمه اى را ديده اى كه شبانش از دست رفته باشد؟ در اين حال، بيم از هجوم گرگ، چنان بر جان رمه مى افتد كه از هر سو به دنبال كسى مى دود تا در پناهش آرامش و قرار يابد، حتّى اگر آرامشى موهوم باشد.
آيا غريقى را ديده اى كه در ميان دريا سرگشته باشد و به هر چيز جز آب، حتّى به دانه ى كاهى بى مقدار چنگ آويزد؟ مدينه چنين حالى داشت. در آن روز طوفانى، «ابوحفصه» كه با تيزچشمى به جستجوى دوست خود بود و لحظه به لحظه انتظارش را مى كشيد، در دل نجوا كرد:
- نبايد در چنين روزهايى، «ابوعايشه» به «سُنح» رهسپار مى گشت.
عمر با قامت بلند و چشمان شعله خيزش حالتى هراس آور يافته بود و نگاه هاى خشم آلودش، بر اين حالت مى افزودند. مردم از پيش پايش كنار رفتند تا او به خانه ى پيامبر پاى نهد.
عمر حجاب چهره ى پيامبر را واگشود و با بيانى تيز و بُرنده گفت:
- رسول خدا از هوش رفته است.
يكى از حاضران، انكار ورزانه گفت:
- رسول خدا مرده است.
عمر با خشم جواب داد:
- دروغ مى گويى! او نمرده؛ بلكه همانند «موسى بن عمران» به سوى پروردگار خويش رفته است.
عمر، آشفته و شوريده از خانه بيرون آمد و ميان جمعيّت ايستاد. آنگاه، شمشير خويش را نمايان ساخت و فرياد برآورد:
- برخى از منافقان مى پندارند كه رسول خدا درگذشته است. به خدا سوگند! او نمرده، بلكه همچون «موسى بن عمران» به سوى پروردگارش رفته است. سوگند به خدا كه او بازمى گردد و دست و پاى كسانى را كه خبر فتنه انگيز مرگش را پراكنده باشند، خواهد بريد.
بدينسان، رمه ى پراكنده شبحى از يك شبان را ديد و گرد او حلقه زد تا آرامش بيابد. آرى، غريق ها پَرِ كاهى يافتند تا به آن چنگ بياويزند.
هرگاه انسان اميدش را از دست داده باشد، در اوج لحظه هاى تلخ يأس، بر پندارى تكيه مى زند و آن را جامه ى حقيقت مى پوشاند.
مردم، پيرامون مردى كه آذرخش مى آفريد و تندر مى غريد و معتقدان به مرگ پيامبر را بيم مى داد، حلقه زدند. در نظر آنان چه زيبا مى نمود اين سخن عمر كه محمد نمرده است و هرگز نخواهد مرد تا آنگاه كه دين خويش را بر همه ى آيين ها چيره گردانَد: خدا به تو پاداش خير دهد، اى فرزند «خطّاب»!
«مغيره» در حالى كه به «ابوحفصه» مى نگريست، در انديشه بود كه راز اين معمّاى دشوار چيست. نشانه ى پرسشى بزرگ پديدار گشت كه هنوز هم پابرجاست و چه بسا تا روز قيامت پابرجا بماند.
از دوردست، چهره ى «ابوعايشه» نمايان شد كه گام پيش مى نهاد. شايد «مغيره» دريافت چگونه مردى كه تهديد مى كرد و پيرامونيان را به عذاب و مرگ بيم مى داد، از شدت و تندى خويش كاست. آنگاه، آن گردباد ويرانگر فرونشست و جاى خود را به سكوتى هراس انگيز داد.
«ابوبكر» از دور فرياد برآورد:
- آرام بگير اى سوگند خورنده!
سپس رو به امّت هوش ربوده كرد و بانگ زد:
- اى مردم! هركس محمد را مى پرستيد، بداند كه او مرده است. و هر كه خدا را مى پرستد، بداند تنها خداست كه مى مانَد و مرگ نمى پذيرد... جز اين نيست كه محمّد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هركس كه بازگردد، هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد. [آل عمران/ 144: «و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا.».] «ابوحفصه» آهى سرد و اندوهگينانه بركشيد و به دوست خود كه هنگام مناسب حاضر شده بود، خيره گشت.
مغيره همچنان ابوحفصه را مى پاييد كه اكنون نزديك بود بيهوش نقش زمين گردد. انقلاب پايان يافت و ناگاه طوفان فرونشست و پيش گام هاى ابوعايشه سر تسليم فرود آورد.
عمر كنار دوست خويش ايستاد و آنگاه مردى ديگر به آنها پيوست: «ابن جرّاح»! هر سه نگاه هايى معنادار به يكديگر كردند. چه بسا به دو يا سه روز آينده يا به سراسر تاريخ مى انديشيدند.
دگرگونى هاى بزرگ اجتماعى، پيش از آنكه راهى به جهان بيرون پيدا كنند، در جهان درون آدميان ميلاد مى يابند. آنها در بوته ى امكان اند تا آنگاه كه كسى بيايد و جامه ى تحقّق بر اندامشان بپوشاند. در دل بيشتر مهاجران و همه ى قريش، از پيش اين گمان نهفته بود كه نبايد پيامبرى و جانشينى پيامبر، هر دو در «بنى هاشم» گرد آيد. پيشتر، مردانى اين گمان نهفته در دل ها را بر زبان رانده بودند تا آنچه را نهان است آشكار كنند، امّا پيامبر آن روز كه بت هاى عرب را در هم شكست، نتوانست اين بت را درهم بشكند.
پيامبرى كه صحرا را پشت سر گذارده بود تا نور و زندگى را در آن بپراكند، اينك پيكرى بيجان بر جا نهاده بود. قلبى كه با عشق و مِهر مى تپيد، خاموش شده بود؛ قلبى كه قلوب ديگر را مجذوب ساخت و به هم پيوند داد. از لحظه اى كه اين قلب خاموش شد، رشته ى قلوب از هم گسست، همان سان كه هرگاه جريان برق باز مى ايستد، چراغ ها خاموش مى گردند و تاريكى باز مى گردد؛ و آنگاه، هيچ صدايى به گوش نمى رسد جز آواى جغدى كه بانگ مى زند:
هوو... هوو... هوو! و با آواى خويش، هنگامه ى ويرانى و آوار را خبر مى دهد. راستى كه چه شب تيره و اندوهبارى است: خورشيد آتش گرفته و روشنايى اش پايان پذيرفته؛ چشم هايى در درياى اشك غرقه گشته اند و چشم هايى نيز هوشيارانه خانه اى را مى پايند كه در آن، پيكرى در نقاب است و دل هايى شكسته و گل هايى پژمرده و شمع هايى خاموش!
از آن سو، دور از چشم ها، مردانى از «اوس» و «خزرج» گرد هم آمدند تا درباره ى مرد پيچيده در جامه مشورت كنند، زيرا از نيرنگ قريش هراسان بودند.
«سقيفه» انباشته از مردانى بود كه پيامبر را يارى كرده، در هنگامه ى رانده شدن پناهش داده، و او را بر كسانى كه ظالمانه از وطنش رانده بودند، پيروزى بخشيدند.
خاطره هاى «بُعاث» [محلى است نزديك به مدينه كه واپسين جنگ و خزرج در آن رخ داد.] در فضاى سقيفه زنده شد و سياه فامى اش همه جا را تيره و زشت ساخت. بدين سان، ديگر بار زخم هايى كه پيامبر بر آنها مرهم نهاده و درمانشان كرده بود، تازه شدند و سربرآوردند.
«سعد» كه سخت بيمار و در آستانه ى مرگ بود، گفت:
- اى انصار! شما پيشينه ى دين باورى داريد و اين فضيلتى است كه هيچ قبيله اى از عرب ندارد. پس مگذاريد آنان زمام شما را در دست گيرند.
«زيد» سخن او را تأييد كرد:
- انديشه اى راست و گفتارى درست عرضه كردى. آنچه فرمان دادى، ما را بازنمى دارد كه اين مهم را به تو بسپاريم، زيرا داورى تو براى ما كافى است و خشنودى تو در مصلحت مؤمنان است.
«ابن حضير» گفت:
- امّا آنان با پيامبر هم خاندان اند واز مؤمنان ديگر به او نزديك ترند. «ابن منذر» به اصلاح سخن پرداخت :
- پس به آنها مى گوييم: «دو فرمانروا بر مى گزينيم، يكى از ما و ديگرى از شما!» سعد با خشم فرياد برآورد:
- اين، نخستين گام در سستى و فروگذارى است.
«ابن ارقم» با صدايى كه هيچ كس نمى شنيد، اندوهگينانه زمزمه كرد:
- خداوند به تو پاداش خير دهد، اى على! اين گروه گرد آمده اند تا در برابر تو نيرنگ ورزند و...
از ميانه ى جمع، دو تن پيش دويدند. اينك، در ژرفناى دل ها، چكاچك جنگى كهن كه ريشه در تاريخ عرب داشت، به گوش مى رسيد.
«عويم» دوست خود را برانگيخت:
- اى «معن»! بشتاب، پيش از آن كه ميدان را به «سعد» واگذارى.