فصل 30

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

«فاطمه مشغول قراءت قرآن بود. در دستش مصحفى به چشم مى خورد. ناگاه، مصحف بر زمين افتاد؛ سپس در آسمان اوج گرفت و ابرها را شكافت و ميان ستاره ها به پرواز درآمد. فاطمه، خويشتن را ديد كه همراه با مصحف پرواز مى كند و مشتاق پيوستن به عالَم بالاست.
مصحف او را به خويش فراخواند:
- به سوى من بشتاب... بيا به سوى آسمان!
فاطمه به پشت سر نگاهى افكند؛ زمين را زيتون فام و سرشار از آذرخش و تندر ديد.» يكباره، فاطمه از خواب برجَست. انديشه هاى بيم آميز او را محاصره كردند. به پدرش گفت:
- پدر جان! در خواب ديدم كه مصحف از دستم فروافتاد.
او كه دانش حقيقى را در سينه داشت، گفت:
- فاطمه! نزديك است كه من به سوى حق فراخوانده شوم و دعوتش را اجابت كنم. در اين سال، جبرئيل دوبار قرآن را بر من فروفرستاده است.
در چشمان فاطمه، اشك حلقه زد. اندوه در قلبى شكسته خيمه برافراشت.
پدر براى آن كه اندوه را از او بزدايد، گفت:
- غمگين مباش... تو نخستين كس از اهل بيت منى كه به من خواهى پيوست.
آفتاب اميد بردميد و از ميانه ى ابرها راهى به درون گشود. شادى در چهره ى تابان او موج زد؛ چهره اى كه از نور خدا تابان بود. و خدا نور آسمان ها و زمين است.
روزها، گوش به زنگ، سپرى مى گشتند. زمين، اينك براى «جبرئيل» دلتنگى مى كرد.
رسول آسمان بر بستر بيمارى افتاد. طوفان تب به سوى او وزيدن گرفت؛ طوفانى كه آب، آتشش را فرونمى نشاند. آن مرد آسمانى احساس مى كرد كه افق لبريز از نيرنگ و نقشه است و در تاريكى، چشمانى پنهان شده اند كه مى خواهند بر امانت او- كه آسمان ها و زمين از تحمّلش سر باز زدند- دست بيفكنند.
در پنهان، دور از چشم مردمان، عنكبوت سرگرم تنيدن تارى هراس انگيز بود. از آن سو، پروانه اى پيش مى آمد كه آرزوى بهار را در سر داشت، امّا بادى زرد آن را فراافكند تا به آستانه ى آن تار، آن سست ترين خانه ى جهان، كشيده شود.
شبانگاه كه مردم در خواب فرورفتند، شيطان زنجيرهاى خود را گسست و شاخ هايش سر برآوردند؛ شيطانى كه در جستجوى آشوب و فتنه بود.
فضا آكنده از ابرى سياه و انبوه شد. تاريكى و سياهى، همه ى آسمان را فراگرفت. سكوتى هراس انگيز بر فراز مدينه چيره گشت. آشفتگى و اضطراب، همچون طوفانى ويرانگر، قلب ها را لرزاند تا آرامشى را كه از هنگام پيمان «عقبه» و «بيعت رضوان» در دل ها خانه كرده بود، يكسره بر هم زند. دل هاى هراسان در آستانه ى از دست دادن قرار و آرامش بودند؛ و محمّد آرامش و قرار زمين بود. چيزى نمانده بود كه زمين اين آرامش خويش را از دست بدهد.
رسول خدا در تب مى جوشيد. دهانه هاى مَشك ها مى كوشيدند تا اين شعله را خاموش سازند، تا آن كه تب از شتاب خود كاست و نَفَس هاى پيامبر نظم يافت و جان اصحاب را نواخت. بدينسان، در فضا، رايحه اى دلنواز پراكنده شد.
چهره ها از سرور و شادى لبريز شدند، زيرا اينك همه به پيامبر درمى نگريستند كه آرام گرفته و از تب رها شده بود. رسول خدا كوشيد تا تارهاى عنكبوت را از هم بگسلد:
- آيا من به شما فرمان ندادم كه به سپاه «اُسامه» بپيونديد؟ برخى از اصحاب زمزمه كردند:
- آرى، اى رسول خدا!
- پس چرا از فرمان من سر باز زديد؟ «ابوبكر» براى توجيه اين رفتار گفت:
- من تا پهنه ى كوه رفتم و آنگاه بازگشتم تا ديگر بار با شما پيمان ببندم. «عمر» افزود:
- امّا من با آن لشكر همراه نشدم، زيرا نمى خواهم سراغ شما را از كاروان ها بگيرم.
عنكبوت مى كوشيد تا براى به دام افكندن پروانه ى بهار، تارهايش را بگسترد. و پيامبر تلاش مى كرد تا اين تارها را از هم بگسلد:
- به سپاه اسامه بپيونديد. نفرين خدا از آنِ كسى باد كه به سپاه اسامه نپيوندد.
ناگاه، نفس هاى پيامبر شتاب گرفتند؛ قلبش تپشى تند يافت؛ تب ديگر بار به سراغش آمد؛ و احساس كرد كه گردبادى در سرش مى پيچد. سرانجام همه چيز در نگاهش ابرى شد...
زنان به گريه درآمدند و فاطمه به اندوهِ مرگ دچار شد.
يك دَم، پيامبر از آن حالت به خود آمد و ديگر بار تارهاى عنكبوت را ديد كه بر پروانه ى بهارى راه بسته اند. براى واپسين بار به تلاش پرداخت:
- مركّب و كاغذى بياوريد تا نامه اى از خود به جا گذارم؛ باشد كه پس از من، به گمراهى دچار نشويد.
يكى از ياران رهجو از جا برخاست. امّا عنكبوت ديگربار راه را بر پروانه ى نور بست.
«عمر» با لحنى آمِرانه گفت:
- بازگرد! درد بر رسول خدا چيره گشته است و پريشان مى گويد. كتاب خدا براى ما بَس است.
«ابوبكر» با نگاهى معنادار به دوست خود نگريست.
آن كه برخاسته بود، گفت:
- اى پيامبر خدا! آيا مركّب برايتان بياورم؟ پيامبر، اندوهگينانه گفت:
- پس از اين سخن كه عمر بر زبان راند؟ زنان از وراى پرده، به اعتراض برخاستند. صداى «امّ سلمه» به روشنى برخاست:
- نياز پيامبر را برآوريد!
عمر، خشمگينانه فرياد برآورد:
- خاموش باشيد! شما همچون همنشينان «يوسف» هستيد كه هرگاه بيمار گشت، از ديده اشك فشردند و آنگاه كه سلامت يافت، گريبانش را گرفتند.
پيامبر در «ابوحفصه» درنگريست و زمزمه كرد:
- آن زنان بهتر از شمايند.
يكى از اصحاب، گريستن آغازيد و احساس كرد كه طوفان آغاز شده است. آنها كه در محفل بودند، پراكنده شدند. با پيامبر هيچ كس نماند جز جوانى كه از نخستين روز هستى اش، از او جدا نشده بود. و اينك، لحظه ى موعود فرامى رسيد: لحظه اى كه جان، خشنود و پسنديده، به سوى آفريدگار خويش پرمى گشايد.
دوشنبه اى بود از ماه صفر. صفر مانده بود تا رخت بربستن آرامش زمين را شاهد باشد.
على چهره بر چهره ى مردى نهاد كه او را در كودكى پرورش داده و در ساليان بعد، دانش آموخته و دريچه هاى ملكوت را به رويش گشوده بود. پيامبر نيز دست جوانى را در دست افشرد كه جانش را به خدا و رسول پيشكش كرده بود؛ خدايى كه تنها او مى داند در ژرفاى دل ها چه مى گذرد.
على گويى خود را فراموش كرده بود. آرزو كرد پيشمرگ پيامبر شود. زندگى بدون محمّد، بسى تلخ و رنج افزا مى نمود. مرگ همراه با محمّد يا پيش از او، براى على بسى شيرين تر جلوه مى كرد.
فاطمه برخاست و رنجورانه به راه افتاد. «حسن» و «حسين» نيز در پى او برخاستند. اكنون، وقت آن بود كه پيامبر و وصىّ او پس از اين سفر بيست و سه ساله، هنگامه ى وداع را بگذرانند.
لحظه ها همچون قرن هاى پياپى، به سنگينى مى گذشتند. پيامبر، آرام و سخت نفس مى كشيد و به فرشتگان خداوند گوش فرا مى داد. امّا زمينيان از شنيدن آواى فرشتگان محروم بودند. آنان، تنها واژه هايى را شنيدند كه واپسين وديعه ى پيامبر آسمان در زمين بود:
- هموست برترين دوست... . [بل الرفيق الاعلى.] بدينسان، محمّد راه آسمان ها را گشود تا به سوى خداوند پربگشايد و كالبدش را ميان بازوان على واگذارَد. طوفان وزيدن آغاز كرد و شيطان زنجيرهايش را گسست تا ديگر بار بت هاى عرب را بيدار سازد.