صلح بازگشت تا برفراز مدينه بال و پر بگستراند و واژه هاى آسمانى در ميان شاخساران خرما و سايبان هاى انگور به ترنّم در آيند.
على نيز به كار خود بازگشت. كشتزاران را آبيارى مى كرد و چشمه ساران را جارى مى ساخت تا بر اندام زمين جامه اى سبز بپوشاند.
كودكان هم به بازى خويش در كوچه ها بازگشتند و خنده هاى پاكشان در فضاى نيلگون پيچيد.
پيامبر به سوى مسجد روان بود و شمارى از اصحاب او را دربر داشتند. «حسن » و «حسين» كه سرگرم بازى با كودكان بودند، پيش دويدند. پيامبر به استقبال دو نوگُل خوشبوى خويش شتافت، در حالى كه شادمانى گرداگرد سيمايش طواف مى كرد.
پيامبر، فرزندانش را در آغوش گرفت. شميم بهشت را از آن دو استشمام كرد كه عطر گل هاى بهشتى را داشتند. آنگاه، هر دو را بر دوش خود نشاند و به يارانش رو كرد:
- هركس اين دو كودك و نيز مادر و پدرشان را دوست بدارد، با من در بهشت همراه است. [من احب هذين الغلامين و امهما و اباهما فهو معى فى الجنه.] «عمر» كه منظره اى بس زيبا را مى نگريست، با شادمانى گفت:
- چه خوب اسبى است اسب شما دو تن!
پيامبر، لبخند زنان پاسخ داد:
- و چه خوب سوارانى اند آن دو!
مهاجران رايحه ى وطن دوردست را استشمام مى كردند. چشم ها به سوى جنوب خيره گشته بود و دل ها نيز. تصويرهايى زيبا از «مكّه»، از بهارانِ كودكى، و يادگاران آن ايّام در ذهنشان جان گرفت. اينك، ناله و آه، نهرى از اندوه را در جانشان آرام جارى مى ساخت و پاييز، فصل وداع، آرزوى بازگشت و ديدار را در دلشان تازه مى كرد. اكنون، شش سال مى گذشت كه مهاجران در برابر طوفان هاى صحرا و روزگار مقاومت مى كردند، با اين آرزوى شيرين كه روزى به ديار محبوب خود بازگردند؛ به «كعبه» خانه ى «ابراهيم» و «اسماعيل»؛ به غار «حرا» در كوه «نور»؛ و به سرزمين سرشار از خاطره هاى جهاد.
ماه ذى القعده از راه رسيد و آواى ابراهيم را در جان ها برانگيخت. كاروان ها در دشت ها و درّه ها روان گشتند. دل ها هواى جايگاه مباركى را كردند كه نخستين خانه ى مردم بوده است.
شادمانى، مدينه را فراگرفت. پيامبر اعلان كرده بود كه مى خواهد براى گزاردن عمره و زيارت خانه ى خدا روانه گردد و بر آن نيست كه با كسى بجنگد، بلكه در پى صلح است. و آيا به راستى اسلام چيزى جز صلح و آرامش است؟ پيامبر پرچمى سفيدفام، به رنگ كبوتران فضاى نيلگون، را در جزيره به اهتزاز درآورد. هزار و چهارصد انسان كه مشتاق ديدار مكّه و گزاردن آيين حج بودند، گرد آمدند. پيامبر سوار بر شترش «قصواء»، پيشاپيش، همچون زورقى بر امواج شن ها روان گشت. پرچم بر فراز سر على در اهتزاز بود. پيامبر هفتاد حيوان را براى قربانى كردن همراه آورد. شمشيرها در نيام بودند. آنگاه كه به «ذوالحليفه» رسيدند، احرام بستند و لبّيك گفتند.
بانگ توحيد، سراسر صحرا را فرا گرفت:
- لبّيك اللّهم لبّيك... لبّيك لاشريك لك لبّيك...
در «عسفان»، پيامبر بار اقامت افكند و دست صلح و دوستى پيش آورد.
مردى از «امّ القرى» شتابان نزديك گشت:
- اى رسول خدا! قريش از آمدن تو آگاه شده و در پوست پلنگ رفته است. مردان و زنان و كودكان در «ذى طوى» گردآمده اند و سوارگان در «كراع الغميم»اند.
پيامبر، اندوهگينانه گفت:
- واى بر قريش! جنگ آنان را در كام خود فروبرده است. چه مى شود اگر ميان من و عرب فاصله نيندازند؟ آنها چه مى پندارند؟ به خدا سوگند! همچنان به جهاد ادامه مى دهم تا اين گردن تنها بماند.
مرد در گردن درخشان پيامبر خيره گشت كه از گيسوان او به روشنى متمايز بود؛ گيسوانى كه چون امواجِ شكن در شكنِ صحرا، بر شانه هايش ريخته بودند. پيامبر نشست و در انديشه فرورفت؛ در انديشه ى قومى كه او را تكذيب كرده، آزرده، و آنگاه سراسر مردم عرب را در برابرش برانگيخته بودند تا نور خدا را خاموش سازند. امّا خدا نور خويش را يكپارچه مى گسترانَد.
اصحاب، پيامبر را مى نگريستند. ندا برآورد:
- كيست كه ما را از راهى جز مسير آنان، پيش بَرَد؟ مردى از «اَسلم» برخاست كه با نهانگاه هاى صحرا و پشت در پشت وادى ها آشنا بود.
هزار و چهارصد انسان به طلايه دارى واپسين پيامبر در راه شدند. نسيم وطن از دوردست مى وزيد.
بيابان، سراسر سنگلاخ بود، گويى انباشته از گدازه هاى آتشفشانى است كه هزاران سال پيش رخ داده است. آنگاه كه به زمين هموار رسيدند، به سوى راست متمايل گشتند كه به «ثنيةالمراد» مى رفت و به فرودستِ «حديبيّه» در پايين مكّه منتهى مى شد.
ناگاه «قصواء» از حركت بازايستاد و بر زمين زانو زد. كاروان نيز يكپارچه از رفتن ماند. كسى گفت:
- شتر تلف گشت و از دست رفت.
پيامبر گفت:
- چنين نيست. همان كه فيل را از مكّه باز داشت، او را باز داشته است.
سپس در حالى كه از «قصواء» به زير مى آمد، ادامه داد:
- به خدا سوگند! هرگاه قريش مرا به طرحى فراخوانند كه صله ى رَحِم را تضمين كند، آن را مى پذيرم.
آنگاه، رو به جمعيّت كرد و ندا داد:
- فرود آييد!
يكى از آنان كه درّه رابه خوبى نگريسته بود، گفت:
- اى رسول خدا! در اين درّه، آبى يافت نمى شود.
پيامبر تيرى از تركش خويش برآورد و به چاهى متروك اشاره كرد:
- آن را از درون مى شكافم.
هاله اى از نور، گرداگرد مردى را كه فرستاده ى آسمان بود، فراگرفت. در اين حال، او خاك را پس از مرگ احيا كرد.
از آن چاه متروك، آبى گوارا و ناب سر بر زد. آنگاه، آنان كه هجرت گزيده بودند و نيز آنها كه مى گفتند «انصار» خداوندند، يكپارچه به خشوع درآمدند.
فصل 23
- بازدید: 828