فصل 18

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

مشركان همانند گرگ هاى گرسنه در ميان پيكرهاى بى جان مى گشتند و جگرها و قلب هايى را كه روزى با اميد به زندگى و داشتن جهانى زيبا و سرشار از آرامش مى تپيدند، از هم مى دريدند.
«هند» همچون كركسى درنده بر پيكر «حمزه» فرود آمد. چهره ى خشمگينش، او را به كلاغى آزمند شبيه ساخته بود؛ و صدايش به آواى افعى شباهت داشت:
- حمزه... شكارگر شيران... پيكرى بى جان. برخيز اى كُشنده ى پدر و برادرم!
هند دشنه اى بركشيد و اندرون شير خدا و شير رسول خدا را از هم دريد. آنگاه دست خويش را در اندرون او فرو برد. چنگال هايش در جستجوى جگرى گرم بود و لحظه اى كه به جگر دست يافت، آن را بيرون كشيد.
حمزه همچنان آرام خفته بود، در حالى كه لايه اى از غبار بر چهره اش نشسته بود.
ماده گرگ، جگر انسان را دريد تا آن را در دهان بگردانَد و ببلعد.
بر تپّه هاى مجاور، زنان مدينه اخبار نبرد را پى مى گرفتند. گريز مسلمانان، آن ها را به خشم آورده بود. «امّ ايمن» مشتى خاك بر چهره ى «عثمان» پاشيد و فرياد زد:
- اين دوك پشم ريسى را بستان و با آن پشم بريس و شمشيرت را به من بده!
عثمان خواست به او خبر دهد كه پيامبر كشته شده است. خواست بگويد كه در ميانه ى ميدان، فريادى شنيده است كه: «محمّد را كشتم.» امّا ترجيح داد كه سكوت پيشه كند، زيرا امّ ايمن زنى بود به دليرى مردان و اين بار نيز مشتى خاك بر چهره اش مى افكند.
عثمان زمام اسبش را كشيد و به سوى كوه «جلعب» در حوالى يثرب روانه گشت. گريختگان نيز به دنبال او در راه شدند. او در پيدا كردن نهانگاه ها كارآزموده بود: هر لحظه احتمال مى رفت كه ابوسفيان به مدينه دست يابد.
پيامبر با كوله بارى از زخم هاى سخت به مدينه بازگشت. على در حالى كه سرخم كرده بود، زخم هاى او را شستشو مى داد تا خونريزى اش پايان يابد. فاطمه آنگاه كه سيماى پدر را آغشته به سيل خون ديد، در آستانه ى مرگ قرار گرفت. سيل اشك، چون آسمانى كه هواى باريدن دارد ، از ديدگانش سرازير شد. در ژرفاى جانش، مِهر پنهان مادرى بيدار شد كه مى كوشد فرزندش را به هرگونه كه مى تواند نجات دهد. به سوى حصيرى شتافت و آن را آتش زد. آنگاه، خاكسترش را گردآورد و بر جراحت هاى پيامبر پاشيد.
این خاكستر توانست سوزش آن شعله ها را فروبنشاند؛ شعله هايى كه آب در فرونشاندنشان ناكام گشته بود، امّا خاكستر آن ها را رام كرد.

على به همسرش مى نگريست كه چگونه بر زخم ها مرهم مى نهد و بر آن ها روغن مى مالد تا دردشان فروبنشيند.

فاطمه به شمشير پدرش و همسرش كه خون آن ها را فراگرفته بود، خيره شد و دريافت كه در كوه اُحُد چه نبرد سختى جارى بوده است.

على شمشيرش را به سوى فاطمه دراز كرد و گفت :

- اين شمشير را بگير كه امروز به راستى با من بر سرِ صدق بود.

پيامبر نجوا كرد:

- امروز همسر تو رسالت خويش را به انجام رساند. خداوند با شمشير او، دليران قريش را هلاك ساخت، تا آن كه جبرئيل در ميانه ى آسمان و زمين ندا برآورد:

- شمشيرى جز «ذوالفقار» نيست و جوانمردى جز «على» نمى توان يافت. [لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الاعلى.] فاطمه به همسر خود نگريست و با چشمانى كه مِهر از آن مى تراويد، او را سپاس گفت: تنها خداست كه به ژرفناى جان ها آگاه است. تنها اوست كه روح اين جوانمرد دلير را مى شناسد؛ اين جوانمرد كه جانش را بر كف گرفته تا به رسول خدا پيشكش كند. محمّد همه چيز اوست و او براى هستى معنايى جز محمّد نمى يابد. محمّد بود كه در هنگامه ى بيم، به او آرامش و آسودگى بخشيد...

عثمان و همراهانش پس از سه روز درنگ در كوه، به مدينه بازگشتند. هنگامى كه چشم پيامبر به آنان افتاد، گفت:

- به مسافت دورى رفتيد!

روزها از پى هم گذشتند و جراحت هاى انبوه، رفته رفته التيام يافتند. روح اميد به مدينه بازگشت. ديگر بار، مردم به كشت و ساخت و كار و صيقل دادن شمشيرهاشان پرداختند. مؤمنان دريافتند كه فرمان بردن از خدا و رسول، راه پيروزى و سرافرازى است و به بهشتى مى انجامد كه پهناى آن، آسمان ها و زمين است.

فاطمه نيز در خانه به كار خود مشغول شد: آسياب مى چرخاند، گهواره تكان مى داد، خانه ى كوچكش را اداره مى كرد، و زخم هاى پيامبر را مرهم مى نهاد؛ زخم هايى كه مى دانست در كجاى آن روح ژرف سربرزده اند. بسا كه به «اُحُد» مى رفت تا بر حمزه، سيد شهيدان، بگريد. او خوب مى دانست كه رفتن حمزه چه جراحت عميقى بر قلب پدرش نهاده است. و سالى ديگر فرا رسيد؛ سالى كه با خود شادىِ پيروزى را نويد آورد و گل خوشبوى ديگرى از گلستان وجود فاطمه به پيامبر پيشكش كرد: حسين، زاده شد كه آبروى دنيا و آخرت، و از نزديك شدگان درگاه خداست.

پيامبر واژه هايى آسمانى را در گوش او زمزمه كرد. بسيارى شنيدند كه او را بوسيد و گفت:

- حسين از من است و من از حسين ام. [حسين منى و انا من حسين.] حسن كه نزديك بود، سينه كشان پيش آمد تا با موهاى برادرش بازى كند. شادمانى كودكانه اى وجودش را فراگرفته بود. اينك، چشمه سارى تازه در اين خانواده ى كوچك مى جوشيد؛ خانواده اى كه پيامبر آن را بنيان نهاد و آسمان، بركت خويش را بر آن باريد.

روزها سپرى شدند. پيامبر دامن همّت به كمر زده بود تا انسان بسازد؛ انسانِ صحرا. او مى خواست خوى وحشى گرى ضمير انسان را اصلاح كند و در تاريكى هاى درونش شعله برافروزد.

بر زمين پهناور خدا، يثرب به فانوسى شبيه بود كه در گردبادِ آتش، شعله مى گسترانَد، يا زورقى كوچك كه در ميانه ى موج هاى سركش مقاومت مى كند. پيامبر و يارانش با طغيان هاى جاهلى مى ستيزيدند و توطئه هاى يهود را در هم مى كوبيدند. در اين ميان، يهود با دستمايه ى نيرنگ و خيانت از تعاليم «تلمود» سيراب مى شدند و با دست افكندن به تورات تحريف شده، در قلعه ها و حصارهاى خود موضع گرفته بودند، با اين گمان كه در اين حصارها ايمن خواهند بود. پشت اين قلعه ها، كينه اى انباشته شده بود كه از نسل هاى پيشين، از دوران اسارت بابلى تا بازپسين روز هستى، سينه به سينه منتقل مى گردد. اينان به «موسى بن عمران» مباهات مى كنند، در حالى كه «قارون» در عمق جانشان خانه گزيده است. در ژرفناى وجود اينان، صداى به هم خوردن طلا و نقره برپاست. از آن هنگام كه «سامرى» آنان را فريفت، همواره گوساله اى خودساخته را دست به دست مى گردانند و بر درگاه او عبادت مى كنند. آن روز هم كه «هارون» ايشان را اندرز داد، مى خواستند جانش را بستانند. اينان همانان اند كه به آن كه از دريا رهانيدشان پشت كردند و به گوساله اى بانگ زنان روى آوردند.

آن روز، موسى، خشمگينانه الواح را بر زمين افكند و گريبان برادرش را در چنگ فشرد. هارون ندا داد:

- آن ها مرا به ناتوانى درافكندند و مى خواستند هلاكم كنند.

چشم ها به سوى «سامرى» چرخيد. موسى كه در آستانه ى حمله به او بود، فرياد برآورد:

- اى سامرى! تو چه كرده اى؟ - هيچ! دست ساخته اى از طلا را ديدم و نَفْسم مرا فريفت.

آن گاه، سامرى در بيابان سرگردان شد. رداى خويش را بر دوش افكند و چهره ى فريبگرش را با دست پوشاند. درون سينه ى عطشناكش، زوزه ى گرگى گرسنه شنيده مى شد. بدينسان، سامرى در ميان دست ساخته هايى از شتران و خران گم شد و وطنش همان خاكى گشت كه بر سر «قارون» و گنجينه هاى سرشار از طلاى زردش فرود آمده بود. در ژرفناى جان سامرى، هنوز اين انديشه بود كه گوساله اى تازه بسازد و آن را معبود گيرد. يك وطن براى او كافى نبود: او مى خواست «سينا»، سرزمين «كنعان»، «بابِل»، و همه ى ريگزارانِ «جزيرةالعرب» را ببلعد.

چنين شد كه سامرى، رحل خويش را در اين سو و آن سوى جزيره افكند و حصارها و قلعه هايى ساخت و به تاراج طلا پرداخت. قبيله هاى عرب بت هاى سنگىِ خود تراشيده يا درختان كاغذ آويخته را مى پرستيدند و فرزندانِ سامرى، گوساله اى طلايى را كه چشم رُبا بود. آنان گرد چنين معبودى حلقه مى زدند تا آن كه محمّد مبعوث شد. تا ريخ بر كناره ى قلعه هاى «بنى نضير» ايستاد و نفس در سينه حبس كرد. پيامبر همراه با گروهى از يارانش آمد و آنان را به وفادارى فراخواند. امّا آن ها سرشتى خيانت پيشه داشتند: به هركس كه فراشان مى خواند، لبخند مى زدند و دندان هاشان را كه خونابه از آن مى تراويد نشان مى دادند.

آنان ديدند كه پيامبر با يارانى اندك و بى هيچ جنگ افزارى بر كناره ى قلعه ايستاده است. گفتند:

- آرى اى «ابوالقاسم»! در راهى كه دوست مى دارى، ياور توايم. و پيامبر ماند و انتظار وفادارى! امّا در وراى ديوارهاى قلعه ها و حصارها، توطئه اى ميلاد يافت. فرزندان سامرى گرد آمدند، در حالى كه برق خيانت در چشم هاشان پيدا بود:

- اين، فرصتى است براى ما تا محمّد را سركوب كنيم.

- آرى؛ پيش از آن كه او به ما شبيخون زند، ما وى را غافلگير مى كنيم.

- «عزوك»! نزد او برو و با وى سخن بگو. بكوش تا گفتار را به درازا كشى.

- و تو اى «جحاش»! بر فراز ديوار قلعه رو و سنگ بزرگ آسياب را بر سر او افكن.

عنكبوت ها در ضمير گوساله اى تار تنيدند. امّا پيامبر امّى، آن كه نامش را در «تورات» يافته بودند، مى دانست كه در انديشه ى ايشان چه مى گذرد. از اين رو قلعه را ترك گفت و شتابان به سوى مدينه بازآمد.

بيست روز قلعه ى سامريان در محاصره افتاد تا سرانجام سرنگون شد.

على، «عزوك» را هلاك ساخت و «بنى نضير» تارهاى عنكبوتى را برچيدند و كوچ كردند. آنان به دور دست كوچيدند و پيامبر و يارانش نفسى به آسودگى برآوردند. بدينسان، كلمه ى پروردگارت به حق پايان يافت و گفته شد: «مرگ بر ستمگران!» و يثرب، شهرى شد نورانى كه پرتو نورش همه ى تاريخ را روشن ساخت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page