فصل 15

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

«ابوحفصه» نشسته بود و مى انديشيد. تاريكى شب، فلاتى است گسترده كه آدمى هرچه بخواهد در آن دانه مى پاشد و مى كارد و بر مى دارد؛ به آسمان پرمى گيرد، زمين را طى مى كند و مى كاود، و با بلنداى كوه ها سر به رقابت بر مى دارد.
ابوحفصه تنها نشسته بود و پيشانى فراخش در پرتو نور چراغ مى درخشيد. به گذشته ى خويش مى انديشيد: درختى بود تازه پا كه در زمين «جزيرةالعرب» ريشه اى نداشت. در مكّه حتّى از خودش هم فرار مى كرد. اكنون، باده مى نوشيد تا گذشته ى خود را از ياد ببَرد و با خيالات خويش سرگرم باشد.شايد هم مى خواست تا برخى از اشراف از او خونخواهى نكنند و بر كرده اش چشم بپوشند؛ زيرا مستى، خود، عذرى است!
به ياد آورد كه هنگام اسلام آوردن، چه شادمان بود. محمّد در او اميد حياتى را شكوفا ساخت كه در آن، نه نژاد و روابء بلكه پرهيزگارى مايه ى برترى است. امّا اميدش از ميان رفت آنگاه كه در مدينه، با نگاه هاى سؤال برانگيز مواجه گشت. سپس پيوند خود را با پيامبر استحكام بخشيد و دخترش را به همسرىِ وى درآورد. بدينسان، او دامادى يافت كه در سراسر جزيرةالعرب، برترين مرد بود و نيز رفيق مخصوص ابوبكر گشت، همو كه ارج و مقامى داشت و همراه باپيامبر هجرت كرده و با او در غار به سر برده بود.
شب براى عمر طولانى شده بود. اكنون، ستارگان درخششى بيشتر يافته بودند. ميلى جنون آسا براى گريختن در وجودش شعله مى كشيد. پياله اى كوچك برداشت و آن را از شراب كهنه لبريز ساخت و درون خويش را از آن انباشت. احساس كرد اندرونش سخت مى سوزد. چهره اش همانند تكّه اى چوب كه در آتش مى سوزد، سرخ و برافروخته شد. آنگاه، باده هاى پياپى را سركشيد تا آن جا كه چشمانش به سختى سوختند و شعاع هاى نور چراغ در آن ها به رقص درآمدند. گرگ ها زوزه مى كشيدند. در ژرفاى جان او هم حيوانى درنده سر برمى كشيد. حيوان هر لحظه بزرگ تر و درنده خوتر مى شد... ناگاه از جا برخاست و ايستاد، به گونه اى كه نزديك بود سرش به سقف برخورد كند. با خود انديشيد كه به زودى خانه هاى يثرب را ويران خواهد كرد. نخست، روى به سوى خانه ى «ابن عوف» نهاد. از او بيش از همه نفرت داشت، زيرا همواره نژاد و طلا و نقره اش را به رخ عمر مى كشيد. در را با خشونت كوبيد. مرد كه به سختى چشمانش را باز مى كرد، در را گشود. چشمان ابوحفصه برقى زد و ناگاه دسته ى شمشيرش را بر سر ابن عوف فرودآورد. مرد، لرزان و هراسان به او پشت كرد، امّا پس از لحظه اى در آستانه ى در بر زمين افتاد.
عمر از ميان خانه ها و كوچه ها گذشت تا آن ها را پشت سر نهاد و صحراى گسترده پيش چشمش پديدار گشت، و نيز آسمانى لبريز از ستارگان. به ياد آورد آنچه را كه بر كناره ى چاه هاى «بدر» گذشت: سَران «قريش» را به ياد آورد كه بر ريگ ها كشيده مى شدند و آنگاه پيكرهاى بى جانشان در چاهى كهنه انداخته شد و رگبار تيرها بر آن ها فرود آمد. «ابوجهل» را به ياد آورد با پيكر خشك و بى روحش؛ و نيز «اميّة بن خلف» و «عتبه» و «شيبه» و «وليد» را. به خاطر آورد آنان كه مكّه را از هيبت خويش مى آكندند، چگونه بى جان بر زمين افتاده بودند. مرگ، آنان را سخت در برگرفته بود، در حالى كه پشت سر، طلا و نقره و زنان زيبا؛ و پيش رو، نژادى نام آور نهاده بودند.
ابوحفصه، با زمزمه ى شعر «أسود» به راه خود ادامه داد:
- چه بسيار كنيزكان آوازخوان و باده نوشان گشاده دست كه در چاه متروك «بدر» افكنده شدند.
چه بسيار زنان زيبا اندام كه در چاه متروك بدر، مدفون گشتند. آيا اين «فرزندِ ميش» ما را فرا مى خوانَد تا زنده شويم؟ چگونه خواهد بود زندگانى پيكرهاى بى جان و سرهاى جدا از تن؟ آيا او مى تواند مرگ را از من برانَد و آنگاه كه استخوان هايم پوسيده شوند، مرا برانگيزانَد؟ يكى دو نفر صداى عمر را شنيدند كه سكوت شب را مى شكافت ، امّا ترجيح دادند كه ساكت بمانند، زيرا مى دانستند عمر مردى است خشن و تند خو.
امّا «ابن عوف» نتوانست تحمّل كند. در تاريكى شب، راهِ خانه ى پيامبر را در پيش گرفت. او رسول خدا را مى شناخت و مى دانست كه در دل شب، وى را بيدار و در حال عبادت خواهد يافت. نيز چه بسا انتظار بازگشت مردانى را مى كشيد كه براى شناسايى به صحرا روانه كرده بود تا اخبارى از قبيله هاى عرب و قريش گردآورند؛ قريشى كه هر لحظه براى خونخواهى بيدار بود.
ابن عوف در را كوبيد و منتظر ماند. پيامبر با سيماى درخشانش چهره نمود. ابن عوف را ديد كه نوارى از خون، سرش را رنگين ساخته و قطره هاى سرخ بر لبانش نقش بسته است.
- اى رسول خدا! عمر...
پيامبر همه چيز را دريافت: عمر همچنان باده مى نوشد و هر چه مى خواهد، انجام مى دهد.
هنگامى كه پيامبر دريافت عمر، شعر دشمنانش را حرف به حرف و كلمه به كلمه زمزمه مى كند، نشان خشم بر چهره اش پديدار گشت. از اين بدتر آن كه مشركان را نيز برمى انگيزد تا نورى را كه در جزيرةالعرب تابيدن گرفته است، خاموش سازند.
شايد اين نخستين بار بود كه مسلمانان ديدند پيامبر خشم خويش را بدينسان آشكار مى كند. با همين خشمناكى، پيامبر بالاى سر عمر ايستاد. ابوحفصه كه اينك مستى از سرش پريده بود، بانگ زد:
- از خشم خدا و رسولش، به خدا پناه مى برم!
اگر پيامبر اين كلمات آرام بخش و خشم سوز را نمى شنيد، بى شك او را گوشمال مى داد. و راستى كه چه اراده اى مى خواهد فرو نشاندنِ نفس بر فراز چنين آتشفشان هاى جوشانى. و بدين گونه مى توان مردان را شناخت؛ مردانى كه با چنين صبرى، در كشاكش جنگ و زير سايه ى شمشيرها، گونه اى ديگرند.
پيامبر به خانه بازگشت در حالى كه با خود مى انديشيد اين باده ى خِرَدزُدا با مردم چه مى كند و اين گريزندگان از روشنايى روز به غفلتِ تاريكى، چه به روز خود مى آورند.
از آن سوى نيز ابوحفصه گام هايش را بر زمين مى كشيد و به سوى خانه رهسپار بود. چشم ها او را محاصره كرده بودند و از مستى و غفلت او بيزارى مى جستند. عمر دستانش را به سوى آسمان دراز كرد و ندا برآورد:
- خداوندا! بيانى روشن درباره ى شراب، براى ما نازل فرما! صبحگاهان، ابوحفصه آياتى را شنيد كه جبرئيل از قلب آسمان ها با خود آورده بود:
- همانا شيطان مى خواهد با شراب و قمار، ميانِ شما دشمنى و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و از نماز باز دارد. پس آيا شما دست بر مى داريد؟ [مائده/ 91: «انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه والبغضاءفى الخمر و الميسر و يصدكم عن ذكر الله و عن الصلاه فهل انتم منتهون.».] عمر در حالى كه جام شرابش را با خشم درهم مى شكست، بانگ برآورد:
- آرى، دست برداشتيم. آرى، دست برداشتيم.
مدینه دستخوش حركت هاى غيرعادى و رويدادهاى پياپى بود. يهوديان در وراى حصارهاى خويش، به توطئه مشغول بودند و مشركان را برمى انگيختند تا همگى به جنگ با مدينه برخيزند. پيامبر دلش براى مدينه مى تپيد و از خيانت ها و توطئه ها بيم داشت. امّا آسمان، نگاهبان شهرى بود كه پيامبر را اَمان داده بود و آن را از دسيسه هاى يهود حراست مى كرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page