فصل 9

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

در همه چيز به پدرش همانند بود: سخن گفتنش، سكوتش، راه پيمودنش، نورى كه از چشمانش فرا مى تابيد، آنگاه كه در سكوت به كارى مشغول بود، آن دَم كه آيات سوره ى «مريم» را ترتيل وار مى نوشيد، و آن لحظه كه نفس مى كشيد يا در سايه سارى به سر مى بُرد.
لباس هاى اندك و مختصرش را مرتّب كرد و بر چوبى نهاد كه همسرش در گوشه اى از حجره آويخته بود. روبَندش را، بالاپوش سياهش را، و پيراهن كم بهايش را نيز به جاى خود نهاد. بستر را منظم ساخت و سپس برخاست تا خانه را نظافت كند. آنگاه غبارى لطيف به هوا برخاست و در نور خورشيد، درخشيدن گرفت.
كوزه هاى سفالى را پاك كرد و دوباره در جاى خود چيد. اكنون كوزه ها زيباتر به نظر مى رسيدند.
كوشيد تا آسياب دستى را به جايى مناسب بكشاند، امّا احساس كرد كه آسياب به زمين چسبيده است. آن را رها كرد تا همسرش به خانه بازگردد.

از كيسه اى در گوشه ى حجره، چند مشت جو برداشت و كنار آسياب نشست. آسياب را به گردش درآورد. آرد را پياپى جمع كرد و در ظرفى كوچك گردآورد. دو كاسه ى آب به آن افزود و آن قدر به هم زد كه مخلوطى مناسب پديد آيد. سپس سر ظرف را پوشاند و آن را كنارى نهاد تا خمير آماده شود. آنگاه نشست و آتش اجاق را برافروخت. دودى كبود رنگ به هوا برخاست و شراره هايى سرخ فام پديدارگشتند.چوب هاى هيزم يكايك مى شكستند و فاطمه، غرق درحال خويش،به صداى آن ها گوش مى سپرد. لرزشى اندامش را فراگرفته و اشك در برابر چشمانش حلقه بسته بود. از وراى پرده ى اشك به آسمان خيره گشت. قلبش بااميد به وعده هاى الهى براى مؤمنان، مى تپيد. بوى خوش نان داغ، فضاى خانه را فراگرفت.
على به خانه بازگشت، در حالى كه قدرى اندوهگين بود. همين كه چشم على به فاطمه افتاد، لبخند چهره اش را پوشاند. چه دوست مى داشت او را با آن پيكر نحيف، با آن روح كه همواره گويى مى خواست از كالبد خويش بيرون آيد و به جايى پربكشد كه فرشتگان بال مى زنند.
على در حالى كه قرص نان جو را به دست فاطمه مى داد، به او خيره گشت. بر كف دستانش خطهايى سرخ رنگ به جا مانده بودند. به زودى دريافت كه اين، اثر دسته ى آسياب است. آرزو كرد مى توانست خدمتكارى بياورد تا فاطمه را در انجام كارهاى خانه يارى كند. پيش خود انديشيد كه بيشتر چاه خواهد كند و مدينه را به چشمه سارى تبديل خواهد ساخت تا بتواند مبلغى گردآورد و با آن، خدمتكارى براى برترين بانوى جهان به كار گيرد... على در حالى كه شمشيرش «ذوالفقار» را وارسى مى كرد، همچنان در انديشه بود.
فاطمه از همسر خويش نپرسيد كه چرا چنين به شمشير خود اهتمام مى ورزد. اما او شنيده بود كه مسلمانان آماده مى شوند تا به كاروان بازرگانى قريش هجوم برند. نيز از برخى زنان مهاجر خبر يافته بود كه كاروانى بزرگ به سرپرستى «ابوسفيان» در راه است كه اموالى بسيار با خود دارد. در همين حال، فاطمه به خاطر آورد كه مشركان چگونه اموال مهاجران را مصادره كرده بودند. به ياد ايام محاصره در «شِعب ابى طالب» افتاد و نيز ظلم و ستمى كه ابوسفيان و «ابوجهل» و «ابولهب» به پيامبر و مؤمنان روا مى داشتند.
فاطمه با صداى همسرش به خود آمد كه خاشعانه و به ترتيل مى خواند:
- از تو در باره ى ماهى كه كارزار در آن حرام است، مى پرسند. بگو: «كارزار در آن، گناهى بزرگ و بازداشتن از راه خدا و كفرورزيدن به او و بازداشتن از المسجدالحرام است و بيرون راندنِ اهلش از آن جا، نزد خدا گناهى بزرگ تر به شمار مى رود؛ و فتنه از كشتار بزرگ تر است...» [بقره/ 217: «يسالونك عن الشهر الحرام قتال فيه قتل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به و المسجدالحرام و اخراج اهله منه اكبر عندالله و الفتنه اكبر من القتل....».] گويا على دريافته بود كه در ضمير فاطمه چه مى گذرد: اينك اين آسمان بود كه مظلومان رانده شده را يارى مى كرد و شمشيرها و پرچم ها را به دستشان مى سپرد تا از آنان كه به ايشان ستم ورزيده و از سرزمينشان آواره كرده بودند، داد بستانند.
پيامبر با دخترش، فاطمه، وداع كرد. همه ى مسلمانان دريافته بودند كه رسول خدا آماده ى راه بستن بر كاروان قريش است و نيز مى دانستند كه در مدينه چيزى براى او باقى نمانده است.
على پرچم «عقاب» را به اهتزاز درآورد و همگام با پيامبر به سوى وادى «روحاء» در شمال مدينه روان گشت. پيشتر از پيامبر شنيده شده بود كه:
- اين، بهترين وادى سرزمين عرب است.
نيروى مسلمانان آرايش نظامى يافت؛ نيرويى آميخته از سيصد جنگجو كه به نوبت بر هفتاد شتر و دو اسب سوار مى شدند. در فرصتى كوتاه كه براى استراحت به كف آوردند، به نماز پرداختند و آنگاه آماده شدند تا به سوى چاه هاى «بدر»- كه در رهگذار كاروان هاى تجارتى بود- رهسپار گردند.
پيامبر، شتران را ميان رزمندگان تقسيم كرد. نصيب او و على و «ابومرشد» يك شتر شد تا به نوبت بر آن سوار شوند. على، با همراهى و تأييد أبومرشد، گفت:
- اى رسول خدا! ما هر دو در پىِ شما پياده مى آييم.
پيامبر، در حالى كه صحرا را با پاى پياده درمى نَوَرديد، پاسخ داد:
- نه شما از من نيرومندتريد و نه من از اجر و پاداش الهى، بى نيازتر از شمايم. آنگاه كه به «صفراء» رسيدند، پيامبر يك گروه شناسايى را به سوى بدر گسيل داشت.
در «وادى ذفران» بود كه اخبار هيجان انگيز رسيد.