فصل 7

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

پيامبر مشتى دِرهم به بلال داد و گفت:
- براى فاطمه، عطر فراهم كن.
آنگاه، مشتى دِرهم نيز به ابوبكر داد و به او خطاب كرد:
- از لباس و وسايل خانه هرچه براى فاطمه مناسب است، تهيه كن. «عمّار بن ياسر» را نيز همراه با خود ببر.
بدين سان، گروهى از صحابه ى پيامبر به سوى بازار روانه شدند تا جهاز فاطمه را آماده كنند.
بازار انباشته از اجناسى بود كه شتران از راه هاى دور آورده بودند.
ابوبكر چشمانش را در زواياى بازار گرداند، در حالى كه چند درهم بيشتر در كف نداشت. با اين درهم ها، چه مى توانست بخرد؟ پس از گشتى خسته كننده، ناچار شد با آن مبلغ اندك به خريد اجناسى ارزان قيمت تن دهد: پيراهنى به هفت درهم؛ روبَندى به چهاردرهم؛ بالاپوش سياه خيبرى؛ تختى پيچيده با ريسمان هايى از برگ و الياف خرما؛ دو رختخواب مصرى كه درونِ يكى الياف خرما بود و درونِ ديگرى پشم گوسفند؛ چهار پشتى از پشم «طايف» كه درونشان از گياهى خوشبو آكنده شده بود؛ پرده اى نازك از پشم؛ حصيرى از شاخه هاى خشك نخل؛ آسيابى دستى؛ ظرفى مسى براى شستشوى لباس؛ مَشكى از پوست؛ سبويى سبزرنگ؛ و چند ظرف سفالين.
اين بود جهاز فاطمه كه صحابه ى پيامبر آن را به سوى خانه ى رسول خدا مى آوردند. پيامبر بر ظرف هاى سفالين دست ماليد و جهاز بانوى زنان جهان را خوب نگريست. آنگاه با نوايى آميخته به اندوه، نجوا كرد:
- خداوند نعمت افزايد اين خانواده را كه بيشتر ظرف هاشان از سفال است. [بارك الله لاهل بيت جل انيتهم من الخزف.] بَسا كه پيامبر در آن حال از خديجه يادآورد؛ آن بانوى ثروتمندى كه كاروان هاى بازرگانى ثروتش را از سرزمينى به سرزمين ديگر حمل مى كردند. اكنون دختر وى با جهازى از پوست و سفال و مس به خانه ى بخت مى رفت. اندكى بعد، با ديدن دخترش كه در حال پيش آمدن بود، لبخنده اى بر چهره اش گل كرد؛ از جاى برخاست، دستش را بوسيد و به سيماى درخشانش خيره گشت كه در وراى آن، چهره ى همسر وفادار و مادر مِهرورزش پيدا بود. نداى رساى بلال برخاست كه مؤمنان را به نماز فرامى خواند. كلمات، سرشار از بوى خوش دوستى و اميد و زندگى، آرام و نافذ جريان مى يافتند. پيامبر حس كرد كه چشمه سارى جوشنده در سينه اش جارى است و آرامش را در وجودش مى گستراند. آنگاه برخاست تا نداى پروردگار را اجابت كند.
مسجد لبريز از مؤمنانى بود كه اينك نه تنها براى نماز، بلكه نيز به منظورى ديگر، در آن گرد آمده بودند. خبر، شگفتى بسيارى از مردم را برانگيخته بود و اينك آمده بودند تا اين پيوند بى مانند را به چشم ببينند: دخترى همچون فاطمه مى توانست با مردى چنان ثروتمند ازدواج كند كه مسير حركتش را با ديبا و ابريشم فرش كند... درست است كه فرزند ابوطالب، الگوى جوانمردى و نيز پسر عموى پيامبر بود، اما از مال دنيا بهره اى نداشت؛ با پاى برهنه هجرت كرده بود و اكنون همچنان، زندگانى سخت و تنگدستانه اى داشت. به راستى، چرا فاطمه خود را به چنين حياتى خشنود ساخته بود؟ زمزمه ها گرداگرد لب ها در گردش بودند. مؤمنان، به عادتِ همواره، پيرامون پيامبر گرد آمده بودند، همانند پروانه هايى كه به شمعى برافروخته نظاره مى كنند. پيامبر كه مى دانست در خاطر ياران چه مى گذرد، با لحنى پرمِهر لب به سخن گشود:
- دوست من، جبرئيل، نزدم آمد و گفت: «اى محمد! او را به همسرىِ على بن أبى طالب درآور، زيرا خداوند فاطمه را براى على و على را براى فاطمه مى پسندد.» مسلمانان در حالى پراكنده شدند كه در ضميرشان چهره اى تازه از زندگى خانوادگى بر پايه ى ايمانِ ناب، نقش بسته بود. آسمان، فاطمه را براى على و على را براى فاطمه برگزيده بود؛ و فاطمه با ميل و ابتهاج، اين برگزينش را پذيرفته بود.
در ژرفناى جان فاطمه، چيزى بود كه او را به على پيوند مى داد، همان سان كه على را به او. آسمان اين خواهش على و اجابت فاطمه را مباركباد گفت وفرشتگان با بال هاى دوگانه و سه گانه و چهارگانه، به پرواز درآمدند.
على در فاطمه همان چيزى را يافته بود كه در عمق جان خويش آن را جستجو مى كرد. فاطمه نيز در على چيزى را يافته بود كه در ژرفناى روح خويش به دنبالش مى گشت. پيوند اين دو، با دست پيامبرِآسمان براى زمين و زن و مرد، صورت پذيرفت تا حاصل اين اتّحاد، تولد «انسان» باشد. و چنين بود كه همدمِ كودكى، همسفرِ مسير شد. فاطمه با على خوشبخت گشت، زيرا در چشمان او پرتو وجود پدر را مى يافت؛ پدرى كه دوستش مى داشت، چون از نزد خدا آمده بود. فاطمه، به على عشق مى ورزيد؛ انديشه و خيالش را دوست داشت؛ و در او سايه ى محمد را مى ديد،چرا كه على در سايه سار پيامبر رشد كرده بود. واينك مى خواست از خانه ى پدر، به سراى كسى رود كه در هر چيز با پدرش همانند بود.
على در خانه نشست، به ديوار گِلى تكيه داد و سرانگشتان پايش را در ريگ هاى نَرمى فرو برد كه زمين حجره را پوشانده بودند. همه چيز اين خانه، در انتظار فاطمه بود: آويز لباس، ظرف حنابندان، آسياب،... و حتّى دانه هاى ريگ. بوى خوش «اِذْخِر [گياهى از تيره ى گندميان كه بويى خوش دارد.]». برخاسته و فضاى حجره را سرشار از عطر كرده بود. على در انتظار قدوم فاطمه به سر مى بُرد. سه هفته گذشت؛ سه هفته اى كه در نظر على، قرونى دراز جلوه كرد.
بايد براى وصل چاره اى مى انديشيد. ناگاه در ذهن جوان، صورت «حمزه» نقش بست. از جا برخاست و روانه ى منزل عمويش شد.