فصل 6

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

نسيمى سبكبار با شاخه هاى خشك نخل ها بازى مى كرد و آن ها را آرام به رقص درمى آورد. سايه هايى فراگستر بر زمينِ مردى از «اَنصار» گسترده شده و آن را پر نقش و نگار كرده بود. على با تلاشى توان فرسا، به كارمُزدى، با شترش آب مى بُرد تا نخل هاى بلندبالا را سيراب سازد. عرق از چهره اش سرازير بود.
اينك اين جوان بيست و پنج ساله نشسته بود تا نفسى تازه كند. پشت به پشت نخلى سرافراز داد و آيات قرآن گرداگرد او به طواف برخاست:
- پروردگارم! من به هر خيرى كه سويم بفرستى، سخت نيازمندم. [قصص/ 24: «رب انى لما انزلت الى من خيرفقير.».] در همين حال، از دور دو مرد را ديد كه با شتاب به سويش مى آيند.
خيلى زود آن دو را شناخت. نخست عمر را شناخت كه در راه رفتن شيوه اى خاص داشت و آنگاه ابوبكر را كه فراوان با يكديگر ديده بودشان؛ زيرا صداقتى ميانشان برقرار بود.
ابوعايشه زير لب گفت:
- اى «ابوالحسن»! هيچ خصلت نيكويى نيست كه تو در آن، پيشتاز و برتر نباشى. پيوند تو با پيامبر خدا نيز از حيث خويشاوندى و رفاقت و پيشينه، براى همه شناخته شده است. با اين حال، چرا نزد پيامبر نمى روى و از فاطمه خواستگارى نمى كنى؟ عمر بدون مقدّمه چينى لب به سخن گشود:
- بزرگان قريش او را به همسرى خواسته اند، امّا پيامبر نپذيرفته است. به گمان من، پيامبر به خاطر تو چنين كرده است.
ابوبكر ديگر بار زمام سخن را به دست گرفت:
- اى على! چرا از اين كار پرهيز مى كنى؟ على كه در چشمانش ابرهاى باران زا پديدار بودند، زمزمه كرد:
- به خدا سوگند! به راستى كه فاطمه خواستنى است. و در حالى كه كف دستش را بالا گرفته بود، ادامه داد:
- امّا تنگدستى اجازه ى چنين درخواستى را به من نمى دهد. من از اندوخته هاى دنيايى، جز يك شمشير و زره و همين شتر، هيچ ندارم. ابوبكر، اندوهگينانه گفت:
- دنيا نزد رسول خدا همچون گرد و غبار پراكنده در هواست.
عمر نيز با لحنى شوق انگيز گفت:
- اى على! از او خواستگارى كن و فضلى بر فضائل خود بيفزا.
على سكوت ورزيد و در چشمانش آرزوهايى زيبا تجلّى يافتند.
على به سوى نهرى در همان نزديكى رفت تا وضويى تازه كند. خنكاى آب، آرامش و صفايى تازه در جانش پراكند. آن دو شيخ دانستند كه على عزم خويش را استوار ساخته است؛ پس آن جا را ترك كردند و راه بازگشت در پيش گرفتند.
پيامبر در حجره ى «امّ سلمه» نشسته بود و رايحه ى وحى گرد فضاى حجره طواف مى كرد.
چند ضربه به در زده شد. امّ سلمه پرسيد:
- كيست به در مى كوبد؟ پيامبر كه از پيش آگاه بود، گفت:
- در به رويش بگشا. او مردى است كه خدا و پيامبرش دوستش مى دارند [هذا رجل يحبه الله و رسوله.] امّ سلمه در گشود... كوبنده ى در آن قدر درنگ ورزيد تا «امّ المؤمنين» به پرده گاه خويش باز گردد:
- سلام بر فرستاده ى خدا!
- سلام بر تو اى ابوالحسن!
پرورده ى پيامبر، سر در پيش و خاموش، گوشه اى نشست. دانه هاى عرق بر پيشانى گشاده اش چون مرواريد مى درخشيدند... كلماتى در ژرفناى جانش موج مى زد. امّا شرم و حيا راه را بر اين احساس بسته بود، همچون صخره اى سخت كه راه جويبارى را سد مى كند.
پيامبر مى دانست كه در عمق جان على چه احساسى موج مى زند. با تبسّمى كه همه ى چهره اش را فرا پوشانده بود، گفت:
- اى ابوالحسن! گويا به نيازى آمده اى؛ نيازت را بازگو.
دريچه اى از اميد به روى جوان گشوده شد. لب به سخن گشود:
- اى پيامبر خدا! خداوند مرا با شما و به دست شما هدايت كرد. اكنون دوست مى دارم كه خانه اى داشته باشم و همسرى كه مايه ى آرامش من باشد. از اين رو، آمده ام تا دخترتان، فاطمه، را خواستگارى كنم.
امّ سلمه كه به چهره ى پيامبر مى نگريست، ديد كه تبسّم سراسر چهره ى او را فراگرفته است.
پيامبر گفت:
- اى على! پيش از تو، مردانى فاطمه را به همسرى خواسته بودند و من او را آگاه كرده بودم، امّا مى ديدم كه هر بار نشان ناخشنودى بر چهره اش نقش مى بندد. اينك مهلت بده تا نزد او روم.
پيامبر برخاست و على نيز به احترام، از جاى خويش بلند شد.
- فاطمه!
- بله اى رسول خدا!
- على بن أبى طالب، كسى است كه تو از امتياز او در خويشاوندى با من و نيز فضيلت و پيشينه ى اسلامش آگاهى. من از پروردگار خود خواسته بودم كه تو را به همسرىِ بهترين و دوست داشتنى ترين آفريده ى خويش درآورد. اكنون او به خواستگارى تو آمده است. رأى تو چيست؟ فاطمه سر به زير افكند. نشان خشنودى كه از چهره اش مى درخشيد، بر آثار شرم و حيايى كه بر سيمايش نشسته بود غلبه كرد و آن را به سرخى كمرنگى متمايل ساخت؛ همچون خورشيدى كه در صبحى خندان سر بر مى آوَرَد.
پيامبر با شادمانى ندا برآورد:
- اللّه اكبر! سكوت او نشانه ى خشنودى اش است.
چشمه ى شادى در خانه ى امّ سلمه جوشيدن گرفت. اين خبر خجسته، همچون پروانه اى گرداگرد خانه هاى مدينه چرخيد و در هر گوشه فرود آمد. بدين سان، آرزوهاى شيرين مدينه در افق اوج گرفتند و برخى از «صُفّه» نشينان، رايحه ى وليمه ى عروسى را پيشاپيش استشمام كردند.
پيامبر به چهره ى داماد خويش نگريست و گفت:
- آيا چيزى دارى كه با آن، كار ازدواجت را سامان دهم؟ جوان دارايى اندك خود را عرضه كرد:
- شمشيرم، زرهم، و شتر آبكشى كه دارم.
- شمشيرت: اسلام به آن نيازمند است. و شتر آبكش ات: با آن به نخل هاى خود آب مى رسانى و بارت را بر آن مى نهى. امّا زره ات: به آن خشنودم.
على روانه شد تا زره خويش را به فروش رسانَد و به زودى آن را فروخت. خريدار زره، «عثمان» بود. جوان شتابان به خانه ى پيامبر بازگشت و دِرهم ها را نزد او نهاد: چهارصد درهم.
آنگاه على رفت تا خانه ى تازه اش را آماده سازد. چهره ى فاطمه كه اينك در پانزدهمين بهار زندگى بود، پيش چشمانش حضور داشت. احساس كرد كه چشمه اى آب خنك در قلبش جارى شده است.
قدرى ريگ نرم بر زمين حجره پاشيد و با دست خويش آن را هموار كرد تا ريگفرشى نرم پديد آيد. آنگاه، در آن سوى حجره، چوبى ميان د و ديوار قرار داد تا لباس ها را از آن بياويزند. بر بخشى از ريگفرش، قطعه اى پوست قوچ افكند و آن را با نازبالشى از الياف خرما آراست. و بدين گونه، خانه ى فاطمه، فرزند محمد، سامان يافت.
على به چهارسوى حجره نظر افكند: در آن، هيچ چيز نيست كه براى يك زن، دلربا باشد؛ نه ديبايى و نه بستر نرمى... امّا او آن بانو را خوب مى شناسد و مى داند دختر پيامبر چگونه انسانى است. او داراى جانى است بزرگ مايه كه تنها به زندگانى ساده و پيراسته از بهره هاى فانى دنيا تن مى دهد.