فصل 4

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

آسمان آراسته به زيور ستارگان بود؛ ستارگانى كه از دور همچون مرواريدهاى پراكنده جلوه مى كردند.
مهاجران در «ضجنان» رحل درنگ افكندند. على زانو زده، سرگرم مداواى پاهايش بود كه در پى فرسنگها پياده روى، شكاف برداشته بودند.
شتر بر ريگزاران، به زانو نشسته، نفس نفس مى زد. رايحه ى سرزمينى آشنا مشامش را نوازش مى داد.

چشمان فاطمه، ميان ستارگان در جستجوى آفاق آسمان بود؛ آفاقى كه در شب معراج، گذرگاه پدرش بود كه بر پشت «بُراق» به سفر «إسراء» مى رفت. چشمان او همچنان لابه لاى ستارگان را مى كاويدند. ناگاه ستاره اى كوچك كه به سوى زمين فرود مى آمد، چهره اش را پرت و بخشيد. در واپسين ساعات شب، چهره ى ماه به زردى نشسته بود، گويا شب زنده دارى او را فرسوده بود. فاطمه، در دل، آرام زمزمه مى كرد:
- تنها تويى كه پايدارى... همه ى موجودات به سوى افول مى گرايند: ستارگان، ماه و.... جان هاى پاك و درخشانى كه رو به سوى تو دارند، حتى اگر با پاى برهنه طىّ طريق كنند، از خارهاى صحرا هيچ هراسى ندارند.
پروردگارا! تنها تو حقّى. تو نور چشم منى. تو مژده بخش جان منى. بگذار تا در ملكوت تو غرقه گردم، تو را تسبيح كنم، و همراه با ستارگان پيرامون عرش تو طواف بگذارم. تنها تويى حقيقت؛ هر چه جز توست، وهم و گمان است. تنها تويى سرچشمه ى حيات؛ هر چه جز توست، سراب است كه لب تشنه آن را آب مى پندارد.
در نقطه اى ديگر، در «قُبا»، جبرئيل فرود آمد تا كلمات آسمان را بر مردى كه از «اُمّ الْقُرى» هجرت گزيده بود فرو بارد و او را از سرگذشت كاروانى آگاه سازد كه در آن، دخترش بود و نيز زنى كه او را پروريده بود و هم جوانى كه در دامان وى رشد يافته بود و آنگاه كه نيرو گرفت، در كنارش ايستاد و جان خود را به پاى او ريخت.
عطر وحى برخاست و فضاى قبا- جايگاه اولين مسجد اسلام كه پيامبر بنايش نهاد- را پر كرد:
- آنان كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مى كنند و در آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند كه: «پروردگارا! اين ها را بيهوده نيافريده اى. منزّهى تو؛ پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار.» پس، پروردگارشان دعاى آنان را اجابت كردو فرمود كه من عمل هيچ صاحب عملى از شما را، از مرد يا زن- كه همه از يكديگريد-، تباه نمى كنم. پس كسانى كه هجرت كرده و از خانه هاى خود رانده شده و در راه من آزار ديده و جنگيده و كشته شده اند، بدى هاشان را از آنان مى زدايم و آنها را در باغ هايى كه از زيرشان نهرها روان اند، در مى آورم. اين، پاداشى است از سوى خدا؛ و پاداش نيكو نزد خداست. [آل عمران/ 191 و 195 : «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار. فاستجاب لهم ربهم انى لااضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض فالذين هاجروا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لاكفرون عنهم سيئاتهم و لادخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عندالله عنده حسن الثواب.».] پيامبر در انتظار ورود كاروان مهاجران بود؛ كاروانى از برادرش، دخترش، و زنى كه وى را پروريده بود. هنوز كلمات جبرئيل پيرامون ذهنش طواف مى كردند و او به افق دوردست خيره مانده بود و هيچ چيز نمى ديد جز ريگ هاى گندمگون.
اگر در قبا بودى، مردى از پنجاه گذشته را مى ديدى با قامتى نه بلند و نه كوتاه، مردى ميان قامت [و به راستى خير در «ميانه قامت» نهاده شده است. [و قد جعل الخير كله فى ربعه.]]؛ با روىِ رخشنده و پوستى سفيد كه شايد با تابش آفتاب و بادهاى صحرا قدرى به سرخى گراييده؛ با مويى چين در چين و فروهشته كه تا لاله ى گوش وى رسيده و تا نزديك شانه اش آويخته شده؛ با پيشانىِ گشاده و ابروانى هِلال شكل؛ با چشمانى گشاده و درشت و زيبا؛ با بينى كشيده و برآمده؛ و نيز با دندان هايى به درخشش مرواريدهاى متراكم: مردى كه به گاه راه رفتن، آرام و باوقار، با گام هايى نزديك و يكسان راه مى سپارد، همانند زورقى كه آهسته و راهوار به پيش مى رود.
پيامبر ايستاد و در صحراى به هم پيوسته تأمّل ورزيد. با چشمانش افق دور را مى كاويد و در انتظار دوستانى بود كه شامگاهان، آن دَم كه گرگ هاى مكّه او را محاصره كرده بودند، از ايشان جدا گشته بود.
شب، صحرا را فرا پوشاند و پيامبر به خيمه گاه «بنى سهم» بازگشت. بر چهره ى او اندوهى سخت نشسته بود، همانند اندوه «آدم»، آنگاه كه در زمين به جستجوى «حوّا» بود.
سرانجام كاروان به سلامت رسيد. پدر، شادمان و سبكبار به ديدار دخترش، يادگار گرامى اش از خديجه، شتافت؛ خديجه: آن كه به دوردست كوچيد و او را تنها نهاد.
دختر، پدرش را غرق بوسه ساخت و در رايحه ى مردى آسمانى غرقه گشت. از چشمانش اشك مى جوشيد؛ اشك شادى و اشك رحمت.
«چه دردى كشيده است محمّد... چه دردها مى كشند پيامبران!» چه شگفتى زده شده بودند برخى زنان كه اينك به اين مرد از پنجاه گذشته مى نگريستند كه پس از نيم قرن زندگى، شبيه كودكى است كه در دامان مادر افتاده است. فرستاده ى آسمان به زمزمه ى كلماتى پرداخت تا به پرسش هاى برانگيخته شده در آن ريگزاران پايان بخشد:
- فاطمه، مادرِ پدرِ خويش است. [فاطمه ام ابيها.] بدين سان، فاطمه كه سيزده بهار را پشت سر نهاده است، مادر بزرگ ترينِ پيامبران مى گردد.
- فاطمه، پاره اى از پيكر من است. [فاطمه بضعه منى.] محمّد به چشمان دخترش نظر كرد و در چشمان او به جستجوى جوانى برآمد كه جانش را به خدا پيشكش ساخته بود.
- پدر جان! او آن جاست. پاهايش شكاف برداشته و خون از آن ها جارى است: خار و تيغ بيابان، آفتاب سوزان، سختى راه... بى آن كه مَرْكبى داشته باشد.
چشمان پيامبر برقى زد:
- او برادر من است. [انه اخى.] آنگاه محمّد روى به سوى برادر مهاجرش كرد. جوان نيز به ديدار فرستاده ى آسمان شتافت و در يك لحظه همه ى دردهايش را از ياد برد.
پيامبر قدرى شربت ناب ويژه ى خود را به دستانش پاشيد و سپس بر پاهاى جوان مهاجر دست كشيد، همانند مادرى دلسوز كه بر سر فرزندش دست مى كشد تا آهسته آهسته به خواب رود.
بدين سان، دردها بار سفر بستند و على احساس كرد كه در گهواره ى مادر خويش است. او اكنون در دامان مردى بود كه از كودكى، وى را پروريده بود... پس آهسته به خواب رفت. مرد مكّى برخاست و فرزند كعبه را تنها نهاد تا پس از اين سفر جان فرسا در ميان ريگزاران صحرا، نفسى تازه كند.