فصل 1

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

«خديجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراويد: احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاريكى...
با خود انديشيد: «اين موج سبكبار شادى از كدام سو مى آيد؟». و هر چه انديشيد، به پاسخى روشن دست نيافت. اينك، چندى بود كه هر چه پيرامون او مى گذشت سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نوميدى را ارمغان مى آورد. او به چشم خود مى ديد كه چگونه مردم «قريش» همسرش را مى آزارند، به او ستم مى كنند، به ريشخندش مى گيرند... و دروغگويش مى شمارند؛ او را كه راستگويى اَمين بود.
لحظه اى با خود گفت: «شايد اين، نشانه ى يك باردارى ديگر است؛ باردارى بهارانِ امّيد و زندگى!» امّا چگونه؟ مگر پيش از اين، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشيدنى زود هنگام، او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟ و به راستى كه اين غم همانند زخمى هميشه تازه، بر جانش نشسته بود... ناگاه به خود آمد: نه! او اميدوار بود. در ژرفناى جان خود، اميد را حس مى كرد كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.
اين باردارى، امّا، چيز ديگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است، گويى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جريان داشت؛ همچون جوشيدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار... و اين، با احساسى ديگر نيز درآميخته بود: هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پيرامون چهره اش در گردش بود... اين باردارى نشانه اى ديگر هم داشت: جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چيز ديگرى نداشت!
در اين حال و هوا، خديجه جامه ى بيرونى اش را به تن كرد. اينك همسرش انتظارش را مى كشيد؛ و نيز پسر عموى جوان همسرش كه چون سايه اى هوادار و همراهش بود.
آن گاه، هر سه به سوى «كعبه» روان شدند؛ كعبه: قبله ى شوق دلها؛ سَرايى كه «ابراهيم» براى خداى خويش ساخته بود.
اكنون كعبه سايه ساران گسترده اش را نثار زمين مى كرد. سكوت، گرداگرد كعبه دامن گسترده بود. تنها، زمزمه ى دو مرد به گوش مى رسيد كه كنار «زمزم» نشسته بودند. يكى از آن دو، ناگاه به درِ «صفا» خيره شد. منظره اى كه مى ديد، برايش شگفت مى نمود: مردى پديدار شد كه چهل تا پنجاه ساله به نظر مى رسيد، با بينى برآمده و چشمان درشت و سياه. گويى ماه بود كه بر زمين مى خراميد. سوى راست او، نوجوانى همانند شيربچّه اى راه مى سپرد؛ و از پى آن دو، زنى كه گيسوان و اندامش را پوشانده بود.
آن سه به سوى «حجر أسود» رهسپار شدند و پس از لمس كردن و بوسيدن آن، هفت بار پيرامون كعبه طواف گزاردند. آن گاه مرد گوشه اى ايستاد. سپس نوجوان، سوى راستش و زن، از پى او ايستادند.
آن مرد سيه چشم آواز برآورد: «اللّه اكبر». از پى او، نوجوان و زن نيز ندا دادند: «اللّه اكبر». مرد، با آن چهره ى تابناك، به ركوع و سجده رفت؛ و زن و نوجوان نيز چنين كردند.
بر كناره ى زمزم، مرد تازه وارد زمزمه كرد:
- اين، شيوه اى است كه ما تا امروز چيزى درباره اش نشنيده ايم.
مردى از «بنى هاشم» كه صداى او را مى شنيد، گفت:
- آن مرد، برادرزاده ى من، «محمّد» فرزند «عبدالله» است. آن زن، همسر اوست؛ و آن نوجوان، «على» فرزند «ابوطالب». اكنون، در سراسر جهان، جز اين سه تَن كسى نيست كه خداوند را به اين شيوه عبادت كند.
در همين حال، خشم بر چهره ى مردان پيرامون، سايه افكنده بود؛ مردانى كه اين گروه كوچك را زير نظر داشتند تا آن گاه كه كعبه را ترك گفتند و در وراىِ ديوارهاى خانه ها نهان شدند.
روزها و ماه ها از پىِ هم مى گذرند و جنين هر لحظه بزرگ تر مى شود. از چهره ى خديجه نور مى تَراود و هر دَم تابنده تر مى گردد. درد زايمان آغاز گشته است.
در اين هنگامه، در ميان صخره هاى «حَرا»، محمد به مكّه مى انديشيد؛ و به سرنوشت جهان و راهِ انسان. چهره اش پُر از اندوه بود، همگونِ آسمانى پوشيده از ابر. در انديشه ى مردم خود، چنين اندوهگين بود. مى خواست چشم آنان را به سوى نورى بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود. امّا آن ها، خود، راه را بر او بسته بودند. آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان در تاريكى به سر بَرَند. از ملكوت آسمان ها روى برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده، و اكنون در ميان عناصرى از خاك و گل گم شده بودند.
اين مردم از هيچ كارى باز نايستادند؛ آزارش دادند، به ريشخندش گرفتند، او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگرى دروغگوست... و مردى است ناقص كه از او نسلى به جا نمى ماند و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد، زيرا هيچ فرزندى ندارد.» با يادآورى اين طعنه، احساس كرد كه خنجرى تيز بر قلبش نشسته است. محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى»، اندوهگينانه به مردم خود مى انديشيد. در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود كه به آنچه پيرامونش مى گذشت، توجّهى نداشت.
ناگاه فضا از نور پوشيده شد. لايه اى شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت. سكوت، همه چيز را در خود فرو برد. هر صدايى خاموش و محو گشت. اكنون، محمّد تنها كلماتى را مى شنيد كه در ژرفاى جانش جارى مى شدند، همچون نورى كه در آبى آينه گون نفوذ مى يابد؛ كلماتى ژرف و تأثير گذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد و عرق از پيشانى اش سرازير شد. كلمات، همانند دانه هاى پراكنده ى مرواريد، ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:
- إنّا أعطيناك الكوثر. فصلّ لربّك وانحر. إنّ شانئك هو الأبتر. [سوره ى كوثر (108).] [ما تو را چشمه ى كوثر داديم. پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن. بدخواه تو، خود، بى تبار خواهد بود.] پيامبر، شادمان به خانه باز آمد. هنگامى كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است. خديجه با چشمانى لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايى آميخته به پوزش گفت:
- من فرزندى دختر برايت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نيست. [به اقتباس از آل عمران/ 36: «قالت رب انى وضعتها انثى... و ليس الذكر كالانثى .».] پيامبر، در حالى كه اين هديه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زير لب زمزمه كرد:
- أنّا أعطيناك الكوثر... او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.
بدين سان، همچون مرواريدى در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد: با دهانى غنچه گون و لطيف؛ و با چشمانى گشاده همانند دو پنجره كه رو به جهانى گسترده باز مى شوند: جهانى سرشار از صفا و آرامش.
اكنون، اميد بر خانه اى كوچك از خانه هاى مكّه مى تابيد. فاطمه چشم به هستى گشود، همان گونه كه شكوفه ها و گل ها به هستى چشم مى گشايند. آن گاه در آغوشى گرم رشد يافت و از مِهر قلب هايى سرشار شد كه با محبّت او مى تپيدند و از نگاه هايى سيراب گشت كه لبريز از لطف و رأفت بودند. و به اين گونه، فاطمه پرورش يافت و آهسته آهسته پى برد كه پيرامونش چه مى گذرد. مادرش را مى ديد كه چگونه غرق اندوه است. پدرش را مى ديد كه درد و رنج قلبش را مى فشارد، امّا هنوز در نمى يافت كه ريشه ى اين رنج چيست. در اين حال، به سوى مادرش بال مى گشود و پدرش را غرق بوسه مى كرد. آن گاه، چهره ى حزين آن دو به شوق گشوده مى شد و آفتاب شادى از سيماشان ديگر بار طلوع مى كرد، همان سان كه خورشيد از پسِ ابرها بر مى آيد تا زمين را لبريز از گرما و نور و اميد سازد.
روزها مى گذرند و فاطمه رشد مى يابد. روزگار، چهره ى سخت خويش را به او نشان مى دهد. اين كودك خردسال، در سرزمينى خشك و بى آب، خود را پيش پاى مادر مى يابد، در حالى كه گرسنگى و هراس و حرمان بيداد مى كند. او به ناله هاى مظلومان گوش مى سپارد و در ميان تاريكى، شمشيرهايى را مى نگرد كه آهسته از نيام بيرون مى آيند. بدين سان، فاطمه در «شِعب أبى طالب عليه السلام» به سر برد، در حالى كه از شير بازمانده بود و بر ريگ هاى شِعب پاى مى كشيد. ويك سال به اين منوال بر او گذشت.
از آن پس، دو سال ديگر را نيز در شِعب به سر آورد. و ناگاه دست تقدير، مادرش را ربود. چنين بود كه فاطمه، چشمه ى جوشان محبّت و مِهر را از كف داد.
اينك، فاطمه، در جستجوى مادر خويش از پدر غمزده اش مى پرسد:- آه پدر! مادرم كجاست؟ و پدر مصيبت زده، در حالى كه اين يادگار گرانقدر را به سينه مى فشارَد، پاسخ مى دهد:
- مادرت در خانه اى است از ياقوت، كه در آن، نه از درد نشان است و نه از مصيبت.[امك فى بيت من قصب لاتعب فيه و لانصب .] كودك به سكوت پناه مى بَرَد... به مادرش مى انديشد. چشمانش، بى ثمر، در جستجوى آن چشمه ى آسمانى اند.
آرى فاطمه، در روزگار حرمان رشد يافت، در روزگار تنگنا، در روزگار يتيمى و تنهايى. از اين رو، همچون شاخه اى شكسته، با اندامى رنجور و نحيف به نوجوانى رسيد. تنهايى و غم، در چشمان گشاده اش لوحى از اندوه ترسيم كرده بود كه سراسر تصويرى از سكون و سكوت بود. آنگاه كه به تفكر فرو مى رفت، به پيامبران شبيه بود كه همه ى جانشان را در نماز غرق مى كنند. فاطمه در روزگار قحطى و خشكى پرورش يافت، همچون ساقه اى كه ريشه هاى عميق خود را در دل خاك مى كارد و استوار و مقاوم رشد مى كند. از اين رو، او بزرگ تر از سنّ خويش جلوه مى كرد، بدان سان كه جاى خالى مادر را پر كند و در نقش بانويى كوچك، براى پدر تنها مانده اش، مادرى مِهرورز باشد.
روزگار سپرى شد تا عصرگاهى، محاصره شدگانِ «شِعب» به مكّه روى كردند و به غوغاى زندگى بازگشتند تا فصلى نو از تاريخ آغاز گردد كه سرچشمه ى بيدارى و لبريز از رخدادهاى بزرگ بود؛ تاريخى بردميده از آن هنگام كه در غار حرا، آسمان و زمين به هم پيوستند.