داستان «تولدى ديگر»

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

عصر يكی از روزهای سال 1280 هجری بود. درشكه حامل يعقوب و پدرش، از روی پل بزرگ رودخانه دجله عبور كرد. چند قايق كوچك ماهيگيری، در دل آبهای رود شناور بودند. يعقوب نگاهی به قايق ها انداخت و بعد چشمانش را بست. صدای يكنواخت چرخ های درشكه، همراه با طنين گامهای اسبی كه آن را می‏كشيد; برايش كسل‏ كننده بود. درشكه در محله نصرانی‏ های بغداد، مقابل يك خانه بزرگ و زيبا توقف كرد. خانه، معماری اروپايی داشت و سنگهای مرمر به كار رفته در آن، زيباييش را دو چندان كرده بود. پدر پياده شد. پول درشكه‏ چی را داد و بعد با كمك او، هيكل نحيف و لاغر پسر جوانش را به دوش گرفت. در اين هنگام در خانه باز شد و زنی كه گويی از ساعتها قبل، در انتظار آمدن آنها لحظه‏ شماری كرده بود; به استقبالشان شتافت.
- يا مريم مقدس! ببين پسرم به چه روزی افتاده. دكترها چی گفتند؟ اون كی خوب می‏شه؟
- چيزی نيست. مريضی استسقاء گرفته. بايد صبر كنيم.
پدر، يعقوب را به اتاقش برد و روی تخت ‏خواباند. اتاق در طبقه دوم ساختمان قرار گرفته بود و پنجره ‏اش، به سمت‏ خيابان باز می‏شد، روی ديوار، تابلوی يكی از قديسان مسيحی خودنمايی می‏كرد. در كنار تخت قفسه چوبی خوش رنگی ساخته شده از چوب گردو، همراه با انبوهی از كتابها كه به طرزی زيبا در آن چيده شده بود; اتاق را زينت می‏داد. مادر گوشه‏ ای ايستاده بود و آرام آرام گريه می‏كرد. يعقوب دستش را دراز كرد تا يكی از كتابها را بردارد; اما نتوانست. مادر نزديك رفت و پرسيد:
- كدام كتاب را می‏خواهی؟
- جزيره گنج
مادر كتاب جزيره گنج را از ميان رديف كتابها بيرون كشيد و به پسرش داد. بعد پارچه‏ ای سفيد رنگ را روی بدن‏ او كشيد و بالش را زير سرش جا به جا كرد. يعقوب غرق مطالعه شد. مادر در حالی كه از اتاق خارج می‏شد; گفت:
- داستانت را بخوان پسرم! من می‏روم برايت قهوه درست كنم.
يعقوب چند صفحه از كتاب را خواند. اما آنقدر خسته و بی‏ حوصله بود كه خيلی زود، از خواندن بقيه آن منصرف شد. كتاب را بست و از پنجره اتاق، بيرون را نگاه كرد. شب چادر سياهش را، به آرامی بر سر شهر می‏كشيد و ستاره‏ ها تك تك در آسمان ظاهر می‏شدند. در همين موقع در باز شد و دختری جوان وارد اتاق شد. لبخند زنان به يعقوب نزديك شد و گفت:
- سلام پسرعمو! حالت چطوره؟
پسر جوان با عصبانيت از جا نيم‏خيز شد. كتاب را به سمت دخترك پرت كرد و فرياد كشيد:
- برو بيرون! از اينجا برو، نمی‏خوام هيچ كس رو ببينم.
دخترعموی يعقوب جيغ كشيد و هراسان از آنجا فرار كرد. چيزی از رفتن او نگذشته بود كه مادر سراسيمه به اتاق آمد.
- چی شده؟ به اون بيچاره چی گفتی؟ با گريه از خونه رفت.
- حوصله ندارم مادر. دارم ديوونه می‏شم. چی از من مونده؟ يه مشت‏ استخوون! مرده متحرك شدم. ديگه صبرم تموم شده. از خدا می‏خوام يا منو شفا بده، يا بميرم!
- اين حرفو نزن، تو خوب می‏شی. حالا بگير بخواب. بايد استراحت كنی.
مادر كنار تخت نشست و صورت پسرش را نوازش كرد.
- بخواب، دوست داری مثل قديما برات لالايی بگم تا خوابت‏ ببره؟
- آره مادر لالايی بگو!
ساعتی بعد يعقوب با صدای لالايی به خواب رفته بود. مادر نگاهی ديگر به صورت و دست و پای ورم كرده و زرد پسرش انداخت و بعد به سمت‏ شمعدانی نقره‏ای رفت. شمعها را خاموش كرد و از اتاق خارج شد. سكوت همه جا را فرا گرفت. نيمه شبی ديگر از شبهای افسانه ‏ای بغداد، نرم نرمك از راه می‏رسيد. يعقوب چشم باز كرد. نور خيره‏ كننده ‏ای تمام اتاق را پر كرده بود و مردی بلند قامت و سبزپوش، كنار تختش ايستاده بود. مرد لبخند زد و گفت:
- اگر می‏خواهی شفا پيدا كنی; برای زيارت من به كاظمين بيا! يعقوب از خواب پريد. دانه ‏های درشت عرق، روی پيشانيش نشسته بود. هراسناك مادرش را صدا زد.
- مادر! مادر بيا اينجا
مادر با عجله خودش را به اتاق رساند. شمع ها را روشن كرد. به طرف پسرش رفت. دست های لرزان او را در دستش گرفت و گفت:
- چی شده عزيزم، خواب بدی ديدی؟
- نه مادر يه خواب خوب ديدم. خواب يه مرد نورانی! اون به من گفت اگه می‏خوای خوب بشی بيا كاظمين زيارت من.
- چی می‏گی پسرم اين يه خواب شيطانيه
مادر دستانش را از دست‏ يعقوب بيرون كشيد از اتاق خارج شد.
لحظه‏ ای بعد با يك صليب و زنار برگشت. صليب را به گردن پسرش انداخت و زنار را هم به كمرش بست.
- حالا راحت‏ بگير بخواب. تو خيالاتی شدی.
يعقوب دوباره خوابيد. با نزديكتر شدن سپيده صبح، هوا رفته رفته روشن ‏تر می‏شد. اين‏ بار زنی جوان با چادر و روپوش وارد اتاق شد. كنار تخت رفت و آن را تكان داد. يعقوب چشم گشود.
- برخيز! آفتاب طلوع كرد. آيا پدرم با شما عهد نكرد به زيارتش بروی تا شفايت دهد؟
- پدر شما كيست‏ بانو؟
- امام موسی بن‏ جعفر
- شما كه هستيد؟
- من معصومه هستم. خواهر رضا!
يعقوب دوباره از خواب پريد. اما اين بار جرات نكرد، خوابی را كه ديده بود برای مادر و خانواده ‏اش تعريف كند. پدر پس از خوردن صبحانه، آماده رفتن به تجارت خانه‏ اش شد. يعقوب به مادرش گفت:
- دلم گرفته به پدر بگو علی را بفرستد خانه
علی شاگرد مسلمان تجارتخانه پدر بود و دوست صميمی يعقوب به شمار می‏رفت.
- الآن بهش می‏گم مادر هر چی تو بخوای!
ساعتی بعد علی در خانه بود.
- سلام يعقوب حالت چطور
- بد نيستم
- با من كاری داشتی؟
- آره، همين حالا برو درشكه كرايه كن با هم بريم تو شهر بگرديم.
- كجا بريم؟
- همين جوری بگرديم. جای بخصوصی نمی‏خوام برم. دلم گرفته
درشكه‏ چی بی‏ هدف، درشكه را در خيابانهای شهر بغداد به اين طرف و آن طرف می‏ برد. يعقوب گرم صحبت ‏شد و خواب هايی را كه ديشب ديده بود برای علی تعريف كرد. علی به فكر فرو رفت، دلش می‏خواست‏ به دوستش كمك كند. ناگاه جرقه‏ ای در ذهنش زده شد.
- بهتره بريم پيش سيد راضی بغدادی. اون مرد با خدا و خوبيه، حتما كمكت می‏كنه.
- كجا زندگی می‏كنه؟
- محله خودمون
- محله رواق؟
- آره
يعقوب به درشكه‏ چی اشاره كرد
- برو محله رواق
درشكه ‏چی در محله رواق، كنار خانه سيد توقف كرد. علی پياده شد و يعقوب را به دوش گرفت. بچه‏ های محله دور درشكه جمع شدند. علی كنار ديوار خانه ايستاد و در زد.
- كيستی؟
يعقوب با صدايی گرفته و لرزان گفت:
- باز كنيد!
در اين وقت صدای سيد از داخل حياط شنيده شد كه خطاب به دخترش می‏گفت:
- درو باز كن دخترم. يه نفر نصرانی احتياج به كمك داره!
در باز شد. علی يا الله گفت و وارد خانه شد. سيد به استقبالشان آمد. يعقوب با تعجب پرسيد:
- از كجا فهميديد من به كمك نياز دارم؟
- جدم در خواب مرا از اين قضيه با خبر كرد.
سيد با كمك دوستانش، يعقوب را به كاظمين نزد شيخ عبدالحسين تهرانی فرستاد. شيخ نيز پس از شنيدن داستان يعقوب، به اطرافيانش دستور داد جوان نصرانی را به حرم مطهر حضرت امام موسی‏ كاظم(علیه السلام) ببرند. يعقوب در اطراف ضريح مبارك طواف كرد. دو نفر از نزديكان شيخ زير بازوانش را گرفته بودند و او را در اين كار، كمك می‏كردند. آنها ساعتی بعد از حرم خارج شدند. يعقوب احساس كرد درون بدنش انقلابی بر پا گرديده. زبانش خشك شده بود.
- لطفا كمی آب به من بدهيد.
برايش آب آوردند. يعقوب كاسه آب را در دست گرفت و با حرص و ولع آن را سر كشيد. بدنش ملتهب شده بود. ناگهان شل شد و روی زمين افتاد. لحظه‏ ای بعد، سبكی لذت‏ آوری تمام وجودش را فرا گرفت. ورم بدنش ناپديد شد و زردی صورت و دست و پا به سرخی تبديل شد. يعقوب از جا برخاست و با خوشحالی، به بدنش نگاه كرد. كوچكترين اثری از بيماری در او باقی نمانده بود. يعقوب بدون كمك ديگران و به تنهايی عازم بغداد شد.
شب هنگام بود و باران نرمی می‏باريد. يعقوب به محله نصرانی‏ ها رفت. مقابل خانه ايستاد و در زد. كسی برای باز كردن در نيامد. شايد آنها به يكی از آن ميهماني های شبانه رفته بودند. در اين هنگام سر و كله دو جوان از دور پيدا شد. آنها كه يعقوب را شناخته بودند; به او نزديك شدند. نيمه مست‏ بودند و در دست ‏يكی از آنها بطری شرابی ديده می‏شد. آن دو دستهای يعقوب را محكم گرفتند.
- پسرعمو چطوری؟
- سفر كاظمين خوش گذشت؟
- رفتی مسلمان بشی؟
- علی به همه چيز اعتراف كرد. پدرت اونقدر كتكش زد تا همه چيزو گفت. بعد شم از تجارتخونه بيرونش كرد.
- بيا بريم پسر عمو! كسی تو خونه نيست. پدر و مادرت خونه ما هستند. اگه تو رو ببينند خوشحال می‏شند.
يعقوب تلاش كرد خودش را از دست آن دو نفر خلاص كند. اما آنها دستهايش را محكم گرفته بودند. لحظه‏ ای بعد، كشان‏كشان او را به مجلس ميهمانی بردند. با ورود آنها به مجلس ناگهان سكوت همه جا را فرا گرفت. پدر و مادر و عموی يعقوب به او نزديك شدند. مادر با عصبانيت گفت:
- خدا رويت را سياه كند. رفتی و كافر شدی.
- مادر نگاه كن من خوب شدم. هيچ اثری از بيماری باقی نمونده.
پدر اخم‏ آلود گفت:
- اين سحر و جادوست!
سفير انگليس كه در آن ميهمانی حضور داشت; نزديك شد و خطاب به عموی يعقوب گفت:
- اجازه بدهيد من به روش خودم او را تنبيه كنم. اين جوان كافر شده و فردا ممكن است عده‏ ای ديگر را كافر كند. او را برهنه كنيد و يك قرپاچ هم برای من بياوريد.
لباسهای يعقوب را درآوردند. سفير قرپاچ را محكم در چنگ فشرد و نزديك رفت. آنگاه ضربه ‏های محكمی بر بدن جوان فرود آورد. هر ضربه كه فرود می ‏آمد; خون از جايش فوران می‏زد. يعقوب چشمانش را بسته بود و اصلا احساس درد و ناراحتی نمی‏كرد. در اين وقت ‏خواهر يعقوب كه در كناری ايستاده بود; تاب نياورد و خودش را روی بدن خون‏ آلود برادرش انداخت.
- بسه ديگه! شما كه اونو كشتيد.
پدر نزديك شد و گفت:
- گورتو از اينجا گم كن! تو ديگه پسر من نيستی.
بدن نيمه ‏جان يعقوب را از خانه بيرون بردند و روی سنگفرش خيس خيابان انداختند. باران همچنان می ‏باريد. بارانی كه با رعد و برق ناله شديد آسمان همراه بود. يعقوب از جا بلند شد و بدون اينكه پشت ‏سرش را نگاه كند; از آنجا دور شد.
جوان نصرانی دوباره از بغداد عازم كاظمين شد. در محضر شيخ عبدالحسين تهرانی، شهادتين را بر زبان جاری كرد و مسلمان شد. هنوز يعقوب در خانه شيخ بود كه قاصد نامق‏پاشا فرماندار بغداد وارد شد. شيخ او را پنهان كرد. آنگاه نامه را از دست قاصد گرفت.
- حضرت شيخ نامه جناب فرماندار است. بخوانيد و پاسخ دهيد. در نامه چنين نوشته شده بود:
- يكی از اتباع فرنگ كه از رعايای ماست; نزد شما آمده تا مسلمان شود. حتما بايد تسليم قاضی گردد.
شيخ عبدالحسين پس از خواندن نامه گفت:
- به جناب نامق‏پاشا سلام برسانيد و بگوييد، چنين كسی پيش من آمد اما خيلی زود از اينجا رفت.
پس از رفتن قاصد فرماندار، شيخ يعقوب تازه مسلمان را برای زيارت قبور ائمه اطهار به كربلا و نجف فرستاد. در بازگشت از زيارت شيخ خطاب به يعقوب گفت:
- ماندن تو در اينجا مصلحت نيست. من تو را همراه با مردی امين به ايران می‏فرستم. يك سال آنجا بمان. آبها كه از آسياب افتاد برگرد.
يعقوب صورت شيخ را بوسيد و همراه آن مرد امين كه از اهالی اصطهبانات شيراز بود; عازم ايران شد. در ايران يعقوب به زيارت حضرت و معصومه و امام رضا مشرف شد.
يك سال گذشت. يعقوب عازم عراق شد. در كاظمين نزد شيخ محمد حسن كاظمی رفت.
- جناب شيخ می‏خواهم به خانواده ‏ام سر بزنم.
- نرو! می‏ترسم تو را شكنجه كنن تا دوباره به كيش نصرانيت‏ برگردی
يعقوب از قصد خود منصرف شد. همان شب خواب عجيبی ديد. خواب ديد در بيابانی وسيع و سبز و خرم است. جمعی از سادات آنجا بودند. بيابان از نور صورت هايشان روشن شده بود. مردی به يعقوب نزديك شد.
- چرا ايستاده‏ ای؟ نزديك برو و به پيامبر خود سلام كن.
يعقوب به آن جمع نزديك شد و سلام كرد. پيامبر اكرم كه جلوتر از بقيه بود; جواب سلامش را داد و گفت:
- آيا می‏خواهی پدرت را ببينی؟
- بله.
پيامبر به همراه يعقوب اشاره فرمود
- او را پيش پدرش ببر.
همراه يعقوب او را به سمتی هدايت كرد. در اين وقت كوهی سياه رنگ و بزرگ به آنها نزديك شد. دری كوچك از آن باز شد و شعله‏ های سركش آتش زبانه كشيد. صدای ناله‏ های مردی از ميان شعله ‏های آتش به گوش می‏رسيد. اين صدای پدرش بود. يعقوب با ترس و وحشت از آنجا دور شد. او و همراهش دوباره پيش پيامبر و اطرافيانش رفتند.
- آيا باز هم دوست داری پدرت را ببينی؟
- نه.
در آن بيابان هفت‏ حوض وجود داشت. يعقوب به دستور پيامبر، در هر حوض سه بار خودش را شستشو داد. وقتی از حوض آخر بيرون آمد; لباسهايی سفيد از حرير نرم به او پوشاندند. صبحگاهان يعقوب از خواب بيدار شد. بدنش می‏خاريد. لحظه ‏ايی بعد، دمل های بزرگی در بدنش پيدا شد. با ترس پيش شيخ رفت. خوابی را كه ديده بود تعريف كرد و دملها را به شيخ نشان داد.
- اين دملها نتيجه گوشت ‏خوك و شرابی است كه قبلا خورده ‏ای. حال كه مسلمان شده‏ ای; خدا خواسته از آن آلودگي ها پاك شوی.
هفته بعد دمل ها خوب شد و كوچكترين اثری از آنها باقی نماند. يعقوب شادمانه به كاظميه رفت و در تولدی ديگر، به طواف بارگاه ملكوتی آن امام همام مشغول شد. او خود را چون طفلی می‏ديد كه تازه پای به اين دنيای بزرگ نهاده است. دست هايش را در ضريح حلقه زد و گريه كرد.
مرتضی عبدالوهابی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page