نخستین مهاجر

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

پس از این دستور نخستین خانواده‏اى که عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند،ابو سلمه بود که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود.پس از این رخصت همسرش ام سلمه را(که بعدها به همسرى‏رسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت یثرب حرکت کند.
قبیله ام سلمه ـیعنى بنى مغیره همین که از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمى‏گذاریم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود به تنهایى از مکه خارج شود.
از آن سو قبیله ابو سلمه یعنى بنى عبد الاسدـوقتى شنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنى مغیره است پیش آنها آمده گفتند:ما نمى‏گذاریم فرزندى که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادى که کردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل کرده:که این ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید و در طول این مدت کار روزانه من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون مى‏آمدم و در محله ابطح مى‏نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه مى‏کردم تا روزى یکى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده کرد پیش بنى مغیره رفت و به آنها گفت:این چه رفتار ناهنجارى است؟چرا این زن بیچاره را آزاد نمى‏کنید،شما که میان او و شوهر و فرزندش جدایى انداخته‏اید؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند:اگر مى‏خواهى پیش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى که داشتم تنها به سوى مدینه حرکت کردم و به خاطر تنهایى و طول راه،ترسناک و خایف بودم ولى هر چه بود از توقف در مکه آسانتر بود،و با خود گفتم که اگر کسى را در راه دیدم با او مى‏روم.
چون به تنعیم(دو فرسنگى مکه)رسیدم به عثمان بن طلحهـکه در زمره مشرکین بودـبرخوردم و او از من پرسید:اى دختر ابا امیه به کجا مى‏روى؟
گفتم:به یثرب نزد شوهرم!
پرسید:آیا کسى همراه تو هست؟گفتم:جز خداى بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسى همراه من نیست.عثمان فکرى کرد و گفت:به خدا نمى‏شود تو را به این حال واگذارد،این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و کریمتر از او مسافرت نکرده بودم،زیرا هر وقت به منزلگاهى مى‏رسیدیم شتر مرا مى‏خواباند و خود به سویى مى‏رفت تا من پیاده شوم،و چون پیاده مى‏شدم مى‏آمد و افسار شتر مرا به درختى مى‏بست و خود به زیر درختى و سایبانى به استراحت مى‏پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن که مى‏شد مى‏آمد و شتر مرا آماده مى‏کرد و به نزد من مى‏آورد و مى‏خواباند و خود به یک سو مى‏رفت تا من سوار شوم و چون سوار مى‏شدم نزدیک مى‏آمد و مهار شتر را مى‏گرفت و راه مى‏افتاد،و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم به من گفت:برو به سلامت وارد این قریه شو که شوهرت ابا سلمه در همین جاست.این را گفت و خودش از همان راهى که آمده بود به سوى مکه بازگشت.
به ترتیبى که گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى‏شد و اگر مشرکین مطلع مى‏شدند که فردى یا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیرى مى‏کردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه مى‏آمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز مى‏گردانند،چنانکه ابن هشام در اینجا نقل مى‏کند که عیاش بن ابى ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقیب او از مکه آمدند و براى اینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحت شده تا جایى که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سایه نرود؟
عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اینکه عمر به او گفت:اینان مى‏خواهند تو را گول بزنند و حیله‏اى است که براى بازگرداندن تو طرح کرده‏اند ولى عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وى حمله کردند و دستگیرش نموده با دستهاى بسته وارد مکه‏اش ساختند و در جایى او را زندانى کرده و تحت شکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه مجددا وسیله‏اى فراهم شد و او به مدینه آمد.