جوانان مدینه و بت عمرو بن جموح

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

ابن هشام مى‏نویسد:کسانى که در عقبه با رسول خدا(ص)بیعت کرده بودند عموما از جوانهاى مدینه بودند،و پیرمردان قبایل بیشتر در همان حالت بت پرستى و شرک به سر مى‏بردند،در میان سالمندان قبیله بنى سلمه پیرمردى بود به نام عمرو بن جموح که مانند شیوخ دیگر قبایل بت مخصوصى براى خود تهیه کرده بود به نام«مناة»و او را در خانه خود در جایگاه مخصوصى گذارده بود.
در میان جوانان تازه مسلمان یکى هم معاذ پسر همین عمرو بن جموح بود که تازه از سفر مکه و بیعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى دیگر مسلمان خود که از جوانان همان قبیله بنى سلمه بودند قرار گذاردند که چون شب شد به دستیارى و کمک او«مناة»ـیعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبله‏هاى مدینه بیاندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى «مناة»را به میان مزبله‏ هاى مدینه که پر از نجاست بود مى‏انداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به این طرف و آن طرف مى‏رفت و چون آن را پیدا مى‏کرد شستشو مى‏داد و به جاى خود بازگردانده مى‏گفت:
ـبه خدا اگر مى‏دانستم چه کسى نسبت به تو این گونه جسارت و بى ادبى کرده او را بسختى تنبیه مى‏کردم!
و چون این عمل تکرار شد شبى عمرو بن جموح شمشیرى به گردن بت آویخت وگفت:من که نمى‏دانم چه شخصى نسبت به تو این جسارت‏ها و بى ادبیها را روا مى‏دارد اکنون این شمشیر را به گردنت مى‏آویزم تا اگر براستى خیرى و یا نیرویى در تو هست هر کس به سراغ تو مى‏آید به وسیله آن از خودت دفاع کنى!
آن شب جوانان بنى سلمه«مناة»را بردند و شمشیر را از گردنش باز کرده و به جاى آن،توله سگ مرده‏اى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله دیگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پیدا کرد کمى بدو خیره شد و به فکر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نیز که در همان حوالى قدم مى‏زدند تا ببینند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد کرد و چه زمانى از خواب غفلت بیرون مى‏آید و فطرتش بیدار مى‏شود،وقتى آن حال را در او مشاهده کردند نزدیک آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان کردند و کم کم عمرو بن جموح را به ترک بت پرستى و ایمان به خدا و اسلام دعوت کردند،سخنان ایشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شکرانه این نعمت بزرگ که نصیبش شده بود اشعار زیر را سرود:

و الله لو کنت الها لم تکن‏
انت و کلب وسط بئر فى قرن‏
اف لملقاک الها مستدن‏
الآن فتشناک عن سوء الغبن‏
الحمد لله العلى ذى المنن‏
الواهب الرزاق دیان الدین‏
هو الذى انقذنى من قبل ان‏
اکون فى ظلمة قبر مرتهن‏
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق این است که گوید:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با این سگ مرده بسته به یک ریسمان نبودى![اکنون دانستم که تو خدا نیستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش کردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را که به وسیله پیغمبر راهنماى خویش مرا نجات بخشید.]